من تازه از این دبیرستان فارغالتحصیل شده بودم که جنگ شروع شد. قرار بر این بود که ما فارغالتحصیلان را، که در رشتههای مختلف آموزش دیده بودیم، به یگانهای تابعه نیروی زمینی ارتش تقسیم نمایند، اما شروع جنگ باعث شد که دبیرستان صنعتی مسجدسلیمان هم مانند بسیاری از مراکز آموزشی دیگر، به خصوص در مناطق جنگی، تعطیل یا بلاتکلیف باشد. در هر صورت، احضار ما دانشآموزان باعث شد من و تعداد دیگری که در جبهه بودیم، تصمیم گرفتیم هرچه زودتر خود را به محل خدمتیمان معرفی کنیم. آن زمانی که من این پیام را از رادیو آبادان شنیدم، خونینشهر سقوط کرده بود و چند روزی هم از آن واقعه شوم میگذشت. با این حال، ما قصد داشتیم جبهه را به مقصد مسجدسلیمان ترک کنیم.
عراقیها جادههای آبادان ـ ماهشهر و آبادان ـ اهواز را در روزهای قبل، بسته بودند. از محیط 360 درجهای اطراف آبادان حداقل 280 درجه آن در اختیار دشمن و قریب به 80 درجه در اختیار نیروهای خودی بود و برای خارج شدن از آبادان باید مشکلات زیادی را پشت سر میگذاشتیم، ولی در بنبست گرفتار نبودیم و چند راه خروجی داشتیم. یک راه از مسیر آب بود، یعنی از رودخانه بهمنشیر با قایق یا شناور دیگر به بندر امام میرفتیم؛ این مسیر خیلی طولانی بود و حدود 20 ساعت طول میکشید. راه دوم از مسیر خشکی، اما نه از آسفالته، بلکه از راه خاکی و در بیابانهای لمیزرع بود که بر حسب ضرورت و بالإجبار ما آن راه را انتخاب کردیم. یک راه خاکی و دور از جاده آسفالته آبادان ـ ماهشهر وجود داشت که خودروها باید بیش از 30 کیلومتر جاده خاکی را طی میکردند تا به جاده اصلی ماهشهر ـ آبادان برسند. دیدهبان دشمن همان جاده خاکی را هم کنترل میکرد، ولی از محل استقرار آنها خیلی فاصله داشت. با این حال، ما بچههای مسجدسلیمان به ایستگاه12 آبادان رفتیم تا وسیلهای برای خارج شدن پیدا کنیم. در آن محل هم، عدهای از مردم جمع بودند و قصد ترک آبادان را داشتند. آنها با وسایل اولیه زندگی در کنار راه نشسته و منتظر وسیله بودند تا بروند.
ما دو ساعتی در ایستگاه12 منتظر ماندیم تا اینکه یک دستگاه خوردو تریلی از داخل شهر آمد و قصد خروج از آبادان را داشت. تریلی جمعیت زیادی را سوار کرده بود. ما هم سوار شدیم. مقدار کمی از راه را که طی کردیم، پرسنل ایستگاه ایست بازرسی جلو راننده تریلی را گرفتند و گفتند کلیه افراد را پیاده نماید. هرچه التماس کردیم بیفایده بود. افراد مسلح اجازه خروج تریلی را نمیدادند. آن زمان به علت آشفتگی وضع منطقه و عدم کنترل دقیق ممکن بود افراد سودجو و فرصتطلب وسایل شخصی مردمی که منازلشان را ترک کرده بودند از آبادان خارج کنند، یا منافقین و ضدانقلاب بخواهند اسلحه و مهمات را از منطقه جنگی خارج کنند. به همین خاطر، عوامل ایست بازرسیها، خودروهای ورودی و خروجی را کنترل و بازدید میکردند. سرانجام راننده تریلی همه سرنشینان را پیاده کرد. سپس یکی از همان مأموران به راننده تریلی گفت: آقای راننده! شما گاوهای کنار جاده را سوار کنید و به استادیوم ورزشی شهر ببرید و به آنجا تحویل دهید. ظاهراً بر اثر بمباران گاوها بیصاحب و رها شده بودند. راننده هم بدون هیچ اعتراضی تعداد زیادی از گاوهای شیرده هلندی را که معلوم نبود برای چه به آنجا آمده و پراکنده بودند سوار کرد و برد.
مجدداً به انتظار پیدا شدن وسیلهای نشستیم. در همان فاصله، چندین بار صدای هواپیماهای دشمن به گوش میرسید که بر فراز آبادان مانور میدادند، اما ضدهواییها مدام به آنها تیراندازی میکردند و اجازه بمباران نمیدادند. حیوانات زبانبسته هم از صدای تیراندازی وحشت داشتند. یک ساعتی از توقف ما در آنجا گذشت. سرانجام یک دستگاه خودرو کمپرسی از راه رسید و همه را سوار کرد و به طرف ماهشهر به راه افتادیم. وقتی که خودرو در جاده خاکی عبور میکرد، گرد و خاک زیادی به راه افتاده بود. به همین خاطر، چندین گلوله توپ دشمن به اطراف ما شلیک شد. اما راننده کمپرسی با مهارتی خاص و با حرکات زیگزاگی و مارپیچ که در مقابل دیدهبان عراق انجام میداد، ما را از منطقه خطر دور کرد و به سلامت به جاده آسفالته ماهشهر رسیدیم و یک ساعت بعد وارد ماهشهر شدیم.
آن روز بعدازظهر به امیدیه رسیدیم و قبل از تاریکی هوا وارد مسجدسلیمان شدیم. دیدار من و خانوادهام واقعاً دیدنی بود. خانوادهام که یک ماه از من بیخبر بودند، از دیدنم بسیار خوشحال شدند. در این مدت، نه من تلفنی زده بودم و نه آنها نامهای فرستاده بودندو در این یک ماه گذشته، کاملاً از هم بیخبر بودیم. آن شب من تا نیمههای شب از درگیریها و ماجرای سقوط خونینشهر تعریف میکردم و آنها سراپا گوش بودند و به حرفهای من گوش میکردند.
حضور در دبیرستان صنعتی مسجدسلیمان
روز بعد همراه با دوستانم به پادگان یا همان مدرسه صنعتی رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. آن زمان یک آتشبار توپ ضدهوایی از گروه33 توپخانه شهرضا به پادگان مسجدسلیمان آمده بود و مسئولیت پدافند هوایی را بر عهده داشت. ما فارغالتحصیلان تا چند ماه با فرمانده توپهای23 مم که مهمان ما هم بود، همکاری میکردیم و کنار آنها بودیم. هر قبضه توپ ضدهوایی 5 نفر خدمه داشت که به طور شبانهروزی پای توپ بودند. آن موقعها هواپیماهای عراقی روزی چند بار میآمدند و پادگان و اطراف آن را بمباران میکردند، اما هوشیاری خدمههای ضدهوایی به هیچوجه به هواپیماهای دشمن اجازه نمیداد که بخواهند اقدام مؤثری انجام دهند و محل حساسی را بمباران کنند.
در مسجدسلیمان، پادگان و کارخانجات تانکسازی از اهدافی بود که دشمن روزانه چندین بار قصد بمباران آن مناطق را داشت، که هر بار با شلیک ضدهواییها موفقیتی حاصل نمیکرد. پس از چند ماه، فرمانده پادگان تعویض شد و سرهنگ آژوغ به جای سرهنگ نخعی تعیین گردید. ایشان سفارشات زیادی را در رابطه با پدافند هوایی میکردند و دانشآموزان را تشویق مینمودند که پای توپها خوابشان نبرد و مسئولیت و مأموریت خود را لوث نکنند.
منبع: دفـاع از خـرمشـهر ، کریمی، قاسم ، 1395، ایران سبز، تهران.
انتهای مطلب