ازخودگذشتگی سرباز ارجنگ[2]
بچههای گردان151 دژ میگفتند یکی از سربازان گردان دژ به نام سرباز ارجنگ که خدمت سربازیاش تمام شده بود و برابر مقررات باید از خدمت مرخص میشد، داوطلبانه در خرمشهر ماند و همچنان از خرمشهر دفاع میکرد. این سرباز باغیرت در جواب کسانی که گفته بودند چرا منطقه را ترک نمیکنید، شما که خدمتتان تمام شده، گفته بود اکنون که وضع جبهه خرمشهر اینقدر وخیم است که زنها هم اسلحه به دست گرفته و از شهر دفاع میکنند، من بروم؟! باید خیلی بیغیرت باشم که در چنین وضعیتی جبهه جنگ را ترک کنم و بروم. آن سرباز باشرف و غیور با همان تفنگ106مم خود یکی یکی تانکهای دشمن را منهدم میکرد و به آتش میکشید تا اینکه سرانجام در جاده کمربندی نرسیده به عشایر خودش توسط گلوله تانک دشمن شهید شد و خودرو جیپ حامل تفنگ106مم ایشان هم از بین رفت.
تمام اینها واقعیتهای جنگ است که باورش چندان هم مشکل به نظر نمیرسد. یکی از سربازان گردان151 میگفت در روزهای آخری که هنوز پادگان دژ در دست نیروهای خودی بود، عراقیها با تمام قوا و از سه طرف به پادگان هجوم آوردند. جنگ سختی بین سربازان گردان دژ و عراقیها درگرفت. در آن روز سخت، ستوان امیری با 20 نفر از سربازان و درجهداران تحت امرش تا آخرین فشنگ و آخرین نفر جنگیدند. سرانجام همه آن 20 نفر مجروح شده و یا به شهادت رسیدند. اما دشمن از خدا بیخبر مثل اینکه از زخمیها و اجساد شهدا هم وحشت داشتند، بر پیکر پاک آن دلاورمردان هم ترحم نکرد و با تانک از روی تکتک آنها عبور کرد و همه آنها را زیر شِنی تانکها له کرد، به طوری که گوشت تن آنان به زمین چسبیده بود و جدا نمیشد و دیگر هیچکدام از آن اجساد شناخته نمیشدند.
در همان جبهه خرمشهر، پیرمردی بود به نام یعقوب علیکرمی که با چهار نفر از پسرانش به نامهای محمد، حسن، علی و مجید از همدان آمده بودند و به بچههای ارتش کمک میکردند. روزی در همان درگیریهای سخت خرمشهر، مجید کرمی در مقابل چشمان پدر و سه برادرش تکهتکه شد و به شهادت رسید، اما پدر فدارکار او با دیدن این صحنه خم به ابرو نیاورد، همراه سه پسر دیگرش همچنان در خرمشهر ماند و جنگیدند و حتی برای تشییع مجید نیز به همدان نرفتند. این بزرگمردان از نوادر تاریخ هستند و گذشت زمان و تاریخ هرگز آنها را فراموش نخواهد کرد.
یکی از نوجوانان رزمنده به نام بهنام محمدی که پسرعموی رمضان محمدی بود (که همراه من از مسجدسلیمان به خرمشهر آمده بود)، از نوجوانانی بود که به همراه شهید فهمیده در همان خرمشهر شهید شد. بسیاری از شهدا، گمنام شهید شدند و کمتری کسی نامی از آنها به خاطر دارد.
از زمانی که آبادان به محاصره افتاد و راههای زمینیاش با اطراف قطع شد، تنها راه ارتباطی و تدارکاتی جزیره آبادان با سایر شهرها فقط رودخانه بهمنشیر بود. این رودخانه انشعابی از رود کارون است که از شمال جزیره آبادان میگذرد و به خلیج فارس میرسد. پس از محاصره آبادان، در محلی به نام چوبیده، مردم و رزمندگان سوار قایق و لنج میشدند تا به بندر ماهشهر برسند و از آن طرف هم به همین طریق نیرو و مهمات به آبادان میرسید. ناگفته نماند که در آن روزهای سخت، بالگردهای هوانیروز به طور مداوم همین مسیر را در ارتفاع بسیار پایین میرفتند و برمیگشتند و مدافعان آبادان را تدارک میکردند. خلبانان هوانیروز سهم بسزایی در تدارک شهر آبادان و خرمشهر داشتند و مانع سقوط آبادان شدند. با وجودی که آبادان در محاصره کامل دشمن بود، اما فرمانداری و شهرداری و شرکت آب و برق همچنان فعال بودند و خدمترسانی میکردند.
روزی در حالی که ما بچههای مسجدسلیمان مشغول درست کردن کوکتل مولوتف بودیم، خمپارهای در همان حوالی به زمین خورد و ترکش آن سر موتورسواری را از تنش جدا کرد و موتورسوار بدون سر چند متری به جلو رفت، تا اینکه موتور و جسد آن جوان هر دو آتش گرفتند و سوختند. چند لحظه بعد آتشنشانی از راه رسید و جسد بیجان آن شهید را خاموش کرد، اما متأسفانه چیزی از او باقی نمانده بود. آن طرفتر در خیابان مقابل، خمپارهای به خانهای اصابت کرد که پدر خانواده را به دو نیم کرد و بقیه اعضاء خانواده تکهتکه شدند. در جوار همان خانه، زنی حامله شکمش بر اثر ترکش پاره شد، خانمهای همسایه دویدند و مادر و نوزاد را در پتویی پیچیدند تا به بیمارستان فرستاده شود، ولی هر دو در بین راه شهید شدند. خمپارهای دیگر خودرو حامل مادر و فرزندی را منهدم کرد و آن دو نیز در یک لحظه پودر شدند و از بین رفتند.
صحنههایی که ما شاهد آن بودیم بسیار سخت و غمانگیز بود. همان روزهای اول در خیابان زنبق، خمپاره دشمن بر سر زنانی فرود آمد که دور هم نشسته بودند و مشغول صحبت بودند. روزهای مقاومت در خرمشهر واقعاً غمانگیز بود. یک بار گلوله توپ دشمن به خانهای اصابت کرد که ده نفر را یکجا کشت و تنها پسر 8 سالهای از جمع آن خانواده زنده ماند که معلوم نشد سرنوشتش چه شد. یک بار که به مسجد جامع رفته بودم، کودکی گریهکنان را دیدم که سراغ پدر و مادرش را میگرفت، اما هیچکس خانواده او را نمیشناخت.
روز 21 مهرماه مجدداً تعداد 80 نفر از دانشجویان دانشکده افسری و 230 نفر از سربازان لشکر92 زرهی اهواز به همراه سرهنگ نامجو وارد خرمشهر شدند تا از سقوط شهر جلوگیری شود.
منبع: دفـاع از خـرمشـهر ، کریمی، قاسم ، 1395، ایران سبز، تهران.
[1]. با توجه به بسته بودن جاده آسفالته آبادان ـ ماهشهر، احتمالاً آقای مهندس تندگویان و همراهان جهت رسیدن به آبادان از جاده خاکی و انحرافی استفاده کرده و به روستای سادات رسیده و آنجا به دست مزدوران گرفتار شدهاند.
[2]. برداشت از کتاب باغ سوخته به قلم سرهنگ پوربزرگ.
انتهای مطلب