روزی صبح زود، پس از خداحافظی با خانوادهام، به همراه جوانان شهرمان و با همان مینیبوس پسرعمهام به سمت اهواز حرکت کردیم. فضا بسیار غمگرفته بود. در مسیری که میرفتیم، لولههای نفت و تلمبهخانههای اهواز در حال سوختن بود. رادیوی مینیبوس هم از مرکز اهواز، در چند نوبت اعلام خطر هوایی کرد و آژیر قرمز به صدا درآمد، که حاکی از تجاوزات هوایی دشمن به داخل خاک ایران بود.
هر روز که میگذشت، خبر سقوط خرمشهر، سوسنگرد و بستان و حتی خود شهر اهواز بیشتر به گوش میرسید و خبرهای ناگوار جبهه و جنگ تمام خبرهای دیگر مملکت را تحتالشعاع خود قرار داده بود. در مرزهای مشترک استان خوزستان با کشور عراق، مرز شلمچه[1] به خرمشهر نزدیکتر است و خطر سقوط این شهر بیش از شهرهای دیگر به نظر میرسید. خرمشهر که شهری بندری با جمعیتی حدود 150هزار نفر، که از قدیمالایام مورد اختلاف دو کشور بوده و از طرفی رودخانه اروند،که راه آبی عراق با دریای آزاد میباشد، از کنار این شهر بندری میگذرد، را به هیچ عنوان نمیتوان با شهر دیگری مثل بستان مقایسه کرد. بنابراین، نیروهای متجاوز یکی از محورهای اصلی خود را محور شلمچه ـ خرمشهر انتخاب کردند تا زودتر به خرمشهر و آبادان برسند. صدام خرمشهر را مروارید شطالعرب (اروندرود) مینامید و یکی از آرزوهای بزرگ او تصرف و اشغال آن شهر بود و میخواست به هر قیمتی شده آن را به دست آورد.
آن روز وقتی ما به فلکه چهارشیر اهواز رسیدیم، بمباران هوایی دشمن هم شروع شد. بمباران به قدری شدید بود که مردم وحشتزده بیاختیار به این طرف و آن طرف میدویدند و به دنبال جانپناه میگشتند. من در آن لحظه، شاهد چند نفر از مردم بودم که مجروح و شهید شده بودند و تعداد دیگری، در همان وضعیت بحرانی، به کمک آنان میشتافتند. تا آن روز، اهواز دهها بار بمباران شده بود و توپخانه ارتش متجاوز به راحتی مرکز شهر اهواز را میزد. اما آن روز اولین باری بود که من بمباران دشمن را از نزدیک میدیدم؛ بسیار وحشتناک بود. یک فرستنده رادیویی به نام «صدای جبهه آزادیبخش خوزستان»، که من روزهای اول نمیدانستم مرکز آن کجاست، دائماً از مردم میخواست به نیروهای عراقی بپیوندند و با آنها همکاری کنند و دائم اخبار ضدونقیض پخش میکرد که باعث تضعیف روحیه مردم میشد. دشمن علاوه بر اینکه جنگ فیزیکی راه انداخته بود، در جبهه جنگ روانی هم بسیار فعال بود. اگر مردم بینش سیاسی کافی نداشتند، اخبار دروغین آنان را باور میکردند.
با توجه به اینکه جاده اهواز ـ خرمشهر همان روزهای اول به تصرف دشمن درآمده بود، ما بالإجبار باید جاده آبادان را انتخاب میکردیم تا به خرمشهر برسیم. به همین خاطر، ما انتهای شهر اهواز و ابتدای جاده آبادان از مینیبوس پسرعمهام پیاده شدیم و پس از خداحافظی از ایشان، منتظر وسیلهای شدیم تا به طرف آبادان برویم. در همین حین، راننده پیکانی را دیدیم که گوشه میدان ایستاده بود. من جلو رفتم و از او درخواست کردم تا ما را از راه دارخوین به آبادان ببرد. راننده گفت: مسیری که میخواهید بروید بسیار خطرناک است، هر لحظه احتمال دارد عراقیها از رودخانه کارون عبور کنند و جاده را ببندند. حقیقتاً من جرئت نمیکنم شما را ببرم. اصلاً نمیدانم شما برای چه کاری میخواهید به آبادان بروید! آیا آنجا کس و کاری دارید یا برای تفریح میروید؟ آقا! آنجا جنگ است! ممکن است در همین مسیری که میرویم اسیر عراقیها شویم. میگویند دشمن هر آن ممکن است از رودخانه کارون عبور کند و جاده اهواز به آبادان را بگیرد. من خودم در آبادان قوم و خویش زیاد دارم، خیلی هم دلم میخواهد به آنجا بروم و در این وضعیت جنگی کمکی به آنها کرده باشم. الآن هم که اینجا ایستادهام، منتظرم یکی از اقوامم از آبادان بیاید تا شاید او را ببینم، ولی شهامت اینکه خودم به طرف آبادان بروم را ندارم، خیلی میترسم که به تنهایی بروم، اما حالا که شما عازم هستید، با این وصف باز هم دودل هستم که آیا با هم برویم یا نه!
آن روز ما سه نفر به راننده پیکان خیلی التماس کردیم تا ما را ببرد. به او گفتم ما برای دفاع از خرمشهر میرویم. میخواهیم برویم بجنگیم تا خرمشهر به دست دشمن نیفتد. برادر عزیز! ما که دنبال غنائم جنگی نیستیم؛ خدای نکرده نمیخواهیم مال بیصاحب مردم جنگزده را ببریم! ما جوانان ایرانی و خوزستانی خیلی ناراحت و نگران هستیم که هموطنانمان گرفتار مشتی آدم مزدور و ارتش ظالم و زورگوی بعثیها هستند. دوست عزیز! ما میخواهیم به کمک مردم آبادان و خرمشهر برویم، شاید گوشهای از کارها را بگیریم.
آنجا خودرو دیگری نبود تا به سراغ آن برویم. به همین خاطر راننده پیکان را رها نمیکردیم. بسیار خواهش و تمنا کردیم تا ما را به آبادان ببرد و در عوض هرچقدر کرایه بخواهد به او بدهیم. راننده که اصرار پی در پی ما را میدید، باز هم مردد و دودل بود که چه کار کند. در نهایت، به ما گفت: برادران عزیز! اصلاً کرایه برایم اهمیتی ندارد. با وجودی که خودتان وضع بنزین را میدانید که اکنون کوپنی شده و من الآن 30 لیتر[2] بیشتر سهمیه ندارم، ولی از جاده آبادان خاطرجمع نیستم. نمیدانم اگر حرکت کنیم، سالم به آبادان میرسیم یا گرفتار عراقیها میشویم. اما در نهایت، با بیمیلی قبول کرد و راضی شد که ما را ببرد، البته با این شرط که اگر در مسیر احساس خطر کردیم، بدون توقف از همانجا برگردیم. مجدداً تأکید کرد که جاده امنیت ندارد و رفتن به طرف آبادان ریسک بزرگی است. گفت: من این خبرها را از کسانی شنیدم که چند روز گذشته از آبادان و خرمشهر آمدهاند. من هر روز صبح و بعدازظهر به این فلکه میآیم تا خبری از اقوامم به دست آورم، ولی تاکنون موفق نشدم. این روزها کمتر کسی از این جاده استفاده میکند. جاده اهواز ـ آبادان خیلی خلوت شده و رفتن به آن سمت بی دردسر نیست. با این وصف، توکل به خدا میرویم. سوار شوید. با فرستادن صلواتی بلند برای آقای راننده، سوار شدیم و حرکت کردیم. صلواتهای دوم و سوم هم برای سلامتی خودمان و موفقیت در کارمان بلندتر فرستادیم و جاده سرنوشت را در پیش گرفتیم.
منبع: دفـاع از خـرمشـهر ، کریمی، قاسم ، 1395، ایران سبز، تهران.
انتهای مطلب