آن روزها خبرهای خوبی از جبههها نمیرسید. یکی میگفت لشکر92 زرهی کاملاً نابود شده. دیگری میگفت همین روزها اهواز سقوط میکند. شخص دیگری میگفت تمام راهها بسته شده و دشمن همه جادهها به طرف مرز را در اختیار دارد. همه این نگرانیها را داشتند، مخصوصاً کسانی که در ارتش سرباز، درجهدار یا افسری داشتند بیش از دیگران مضطرب و نگران بودند.
با توجه به اینکه خودم هم از بیخبری از شنبه ناراحت بودم، خیلی زود درخواست پسرعمهام را پذیرفتم و روز بعد آماده رفتن شدیم. آن زمان من کار بخصوصی نداشتم. دبیرستان صنعتی مسجدسلیمان هم مانند خیلی از مراکز آموزشی دیگر تعطیل شده بود، از طرفی به عنوان جوانی خوزستانی و کسی که از ورود دشمن واقعاً ناراحت و نگران است، تصمیم داشتم هرچه زودتر به جبهه جنگ بروم. در حقیقت، اگر چاره داشتم و راهی برایم پیدا میشد، میخواستم مستقیم بروم و با دشمن درگیر شوم و به عنوان رزمنده در جبهه حضور داشته باشم. اما چطور و چگونه، معلوم نبود. روز بعد من پسرعمهام صبح زود با مینیبوس ایشان حرکت کردیم. ابتدا باید به اهواز و سپس به دشت آزادگان میرفتیم. در طول مسیر، هرکس را که میدیدیم کنار جاده ایستاده، سوارش میکردیم و پولی بابت کرایه دریافت نمیردیم.
من قبلاً اهواز را دیده بودم، شهری خرم و آباد و باصفا و شلوغ بود. اما آن روز سکوتی مرگبار بر این شهر چندصدهزار نفری سایه افکنده بود و سایه شوم دشمن هر لحظه نزدیکتر میشد. آن روز هواپیماهای دشمن چند بار بر فراز شهر به پرواز درآمدند و مانور میدادند و گاهی هم نقطهای را بمباران میکردند. در شهر بجز افراد نظامی و آن هم به تعداد بسیار اندک، جنبندهای وجود نداشت. البته همه مردم شهر نرفته بودند، اما هیچکس در خیابانها و معابر مشاهده نمیشد. آن روز شهر اهواز مثل شهر ارواح شده بود و چنان از جمعیت خالی بود که باورش بسیار مشکل مینمود. من اهواز را یک ماه قبل از جنگ دیده بودم، شهری زنده و باطراوت و با مردمی خونگرم وصمیمی که زندگی خوب و خوشی در آن شهر در جریان بود، ولی آن روز چهره شهر واقعاً غمانگیز و ناراحتکننده بود. اوضاع شهر به قدری درهم و آشفته بود که من آن روز یک لحظه فکر کردم اهواز سقوط کرده و به دست دشمن افتاده.
از فلکه چهارشیر تا سهراهی خرمشهر هرچه نگاه کردم مغازهای باز نبود. در اطراف اهواز، پالایشگاه و لولههای نفت در حال سوختن بودند و دود سیاهی به سیاهی دل دشمن به هوا برمیخاست که احتمالاً از آثار بمبارانهای روزهای قبل بود. شعلههای آتش و دود از کیلومترها آن طرفتر به چشم میخورد و این امر باعث تضعیف روحیه مردم میشد. آن روز وضع شهر بسیار اسفناک و ناراحتکننده بود. گوشه و کنار اهواز را سنگربندی کرده بودند تا برای دفاع شهری آماده باشد. بسیاری از مغازهدارها جلو مغازههایشان را با کیسه گونیهای پر از خاک دیوار کرده بودند تا با انفجار بمبها و گلولهها آسیبی به آن مکان نرسد. آمبولانسها و خودروهای نظامی کاملاً گلمالی و استتار شده و با سرعت در سطح شهر در حال تردد بودند. سربازان و نیروهای مردمی در گوشه و کنار شهر دیده میشدند و خود را برای دفاع از شهر آماده میکردند. توپخانه لشکر92 زرهی در محلی به نام ویس ملاثانی مستقر بود و از همانجا به طرف مواضع دشمن شلیک میکرد. استقرار توپخانه نیروهای خودی در داخل اهواز، یعنی اینکه دشمن به شهر نزدیک شده و هر آن احتمال دارد وارد شهر شود.
آن روزها هیچکس اطلاع دقیقی نداشت که دشمن تا چه حد پیشروی کرده. البته شایعات حمله عراقیها به طرف اهواز و سایر شهرهای خوزستان بیش از واقعیت بود. بعضیها میگفتند دشمن تا حاشیه اهواز جلو آمده؛ برخی عنوان میکردند پادگان حمید و پادگان حمیدیه هر دو سقوط کرده و به دست دشمن افتاده. با توجه به اینکه مقصد ما پادگان حمیدیه بود و پسرعمهام در آن پادگان خدمت میکرد، این خبر موجب نگرانی شدید ما شده بود. به همین خاطر، ما در تمام مسیرهای بعد از اهواز با احتیاط کامل حرکت میکردیم تا اتفاقی برایمان پیش نیاید.
از ابتدای شهر اهواز، یعنی از فلکه چهارشیر تا سهراهی خرمشهر، در داخل شهر بودیم، ولی از آن سهراهی به بعد از شهر خارج میشدیم تا به مقصد برسیم. سهراهی خرمشهر محلی است که یک راه آن به طرف خرمشهر و یک راه آن به طرف حمیدیه و سوسنگرد و دو راه دیگر به سمت شوش میرود. در آن سهراهی چند نفر مسافر نظامی و غیرنظامی منتظر وسیله ایستاده بودند تا به سمت حمیدیه یا سوسنگرد بروند. آنها را سوار کردیم تا به مقصدشان برسند و از آنجایی که با جاده آشنا نبودیم، میخواستیم در طول مسیر کمک و راهنمای ما باشند. همه مسافران را صلواتی سوار میکردیم. تعدادی از همراهان داخل مینیبوس از نظامیان پادگان حمیدیه و از پرسنل تیپ3 لشکر92 زرهی بودند که قبل از شروع جنگ به مرخصی رفته و در حال برگشت بودند و بعضی از آنها مردم محلی آن منطقه بودند که میخواستند از اوضاع و احوال زندگیشان خبری بگیرند، شاید آنها هم از مسافرت راه دور میآمدند، چون از ورود عراقیها اطلاع چندانی نداشتند.
منبع: دفـاع از خـرمشـهر ، کریمی، قاسم ، 1395، ایران سبز، تهران.
انتهای مطلب