من در تاریخ 23/12/59 وارد شهر جنگزده آبادان شدم. گرچه فصل زمستان بود، اما در خوزستان آثاری از زمستان دیده نمیشد، گویی فصل بهار هم رو به اتمام بود. بوی خاک و باروت و رطوبت منطقه، بوی عطر بهاری را در خود پنهان کرده بود. همین چهار ماه قبل بود که ما به عنوان دانشجو در آبادان حضور داشتیم و اینک با لباس افسری و با درجه ستواندومی بار دیگر شهر مظلوم و محاصرهشده آبادان را میدیدیم. چهار ماه قبل دستمان خیلی خالی بود و اختیار چندانی در امور جنگ نداشتیم، اما اینک که مجدداً به آبادان وارد شدم امکانات زیادی در اختیارم قرار میگرفت. به همین خاطر، تصمیم گرفتم انتقام خون دانشجویان شهید و سایر شهدا را از دشمن بعثی بگیرم.
هنگامی که وارد فیاضیه آبادان شدم و خود را به سروان حسین ژیان، فرمانده آتشبار، معرفی کردم، ایشان مرا در سِمت جانشین فرمانده آتشبار معرفی و سازماندهی کردند. اما من به علت علاقهای که به شغل دیدهبانی داشتم و از طرفی انتقامگیری از دشمن در پست دیدهبانی بهتر از سایر مشاغل بود، از ایشان درخواست کردم که مرا برای دیدهبانی به دیدگاه بفرستد. خوشبختانه ایشان با تقاضای من موافقت کردند و من از فردای آن روز به دیدگاه رفتم. محل دیدگاه در جبهه فیاضیه یک دکل برق بود که برق نداشت، اما مکان خوبی برای دیدهبانی محسوب میشد. برای اینکه دشمن متوجه حضور من در بالای دکل نشود، در تاریکی صبح به بالای دکل میرفتم و هنگامی که آفتاب غروب میکرد، مجدداً در تاریکی، پایین میآمدم. یکی از همدورهایهایم به نام ستوان سالاری، فرمانده گروهان پیاده بود که من از وجود او جهت توجیه منطقه عملیاتی استفاده میکردم. خیلی از شبها برای شناسایی تا نزدیک خاکریز دشمن میرفتیم و برمیگشتیم. ستوان سالاری یکی از فرماندهان گروهان پیاده گردان153 قوچان بود که چند ماه جلوتر از من در همان جبهه حضور داشت و منطقه را به خوبی میشناخت. ضمناً گروه فدائیان اسلام[1] هم در آن جبهه حضور داشتند که فرمانده آن برادر هاشم بود. برادر هاشم و عناصر تحت امرش از داوطلبین جنگ محسوب میشدند که همگی از تهران آمده بودند. داوطلبان جنگ یا همان بسیجیها، در بحبوحه جنگ کمکهای زیادی به نیروهای ارتش میکردند و در حقیقت، کمبود سربازان ارتش به این طریق جبران میشد. من به کمک افراد بسیجی و سربازان، در پایین و نزدیکی دکل دیدهبانی یک سنگر سرپوشیده و مستحکم زمینی درست کردم که برای استراحت به آنجا میرفتم.
شبی به همراه چند نفر از بسیجیها و تعدادی از سربازان گردان153، از خط مقدم خودی تا خاکریز دشمن، که حدود دو کیلومتر فاصله بود، به جلو رفتیم و به 50 متری خاکریز دشمن رسیدیم. در آنجا صدای سربازان عراقی را به وضوح میشنیدیم که با یکدیگر صحبت و شوخی میکردند. در همان فاصله کم، محل نگهبانی و دیدهبانی و همچنین محل استقرار سلاحهای سنگین دشمن را بررسی کردم تا در مواقع ضروری آتش سنگینی روی آنان بریزم. البته قبل از عزیمت به طرف خاکریز دشمن، موارد زیادی را به بسیجیها آموزش دادم: هنگام حرکت در شب دمپای شلوار را با نخ ببندیم تا در اثر برخورد پارچههای شلوار خِشخِش نکند؛ صورت خود را سیاه کردیم تا استتار شبانه داشته باشیم؛ وسایل براق در لباس، مثل سگک کمربند و همچنین وسایلی که تولید صدا میکند را محو کردیم؛ اینکه چطور با گرفتن بینی جلو عطسه و سرفه را بگیریم؛ به هنگام روشن شدن گلوله منور بلافاصله روی زمین دراز بکشیم و بیحرکت بمانیم تا منور خاموش شود…
آن شب تا نزدیک خاکریز دشمن به جلو رفتیم و در آخر در حالی که روی زمین درازکش بودیم، موقعیت دشمن را بررسی و شناسایی کردیم.
وقتی از شناسایی برگشتیم، متوجه شدم سرنیزهام را در مسیر جا گذاشتهام. برای پیدا کردن سرنیزه افراد گروه را ناچار کردم بار دیگر مسیر رفته را بازگردیم و سرنیزه را در همان تاریکی شب پیدا کنیم. هیچکس اعتراضی نداشت. با دقت کافی مسیر را کاووش کرده و سرنیزه را پیدا کردیم. بسیجیها به تعهد و جسارت من احسنت گفتند و از آن شب به بعد همواره در کارهای عملیاتی جبهه با من مشورت میکردند.
روز بعد که به بالای دکل رفتم، تمام اهدافی که شب قبل از نزدیک دیدم و شناسایی کرده بودم را زیر آتش گرفتم. در لشکر دشمن، ولولهای برپا شد؛ مثل اینکه گرگ به گله زده باشد. سربازان عراقی وحشتزده و هراسان به چپ و راست میدویدند و من آن بالا ناظر بودم و کیف میکردم. توپ و تانک عراقی بود که آتش میگرفت و شعله آن به هوا میرفت. البته باید این را بگویم که آدم کشتن هیچ لذتی ندارد؛ اما من در آن زمان، لحظاتی را در نظر میآوردم که مردم بیپناه آبادان و خرمشهر در بیابانها سرگردان و بلاتکلیف بودند و به اطراف میدویدند و دنبال جانپناهی میگشتند. من در آن موقع که فرار سربازان دشمن را از بالای دکل میدیدم، یاد زمانی میافتادم که لشکر سوم زرهی دشمن با رقص و پایکوبی از کارون عبور کرد و مردم روستاهای سلمانیه و محمدیه را به اسارت گرفت و برد. هنگامی که بالای دکل نیروهای دشمن را از بین میبردم، به یاد چند ماه قبل میافتادم که ما دانشجویان در خرمشهر، توپ و تانکی نداشتیم تا با آنها مقابله کنیم. هنگامی که خرمشهر سقوط کرد، من آنجا بودم. ما با خفت و خواری خرمشهر را از دست دادیم، ولی در آن لحظه به خود میگفتم اینک من به عنوان یک دیدهبان ایرانی در حال انتقامگیری از لشکر متجاوز بعثی هستم. هنوز روز اصلی فرانرسیده، هنوز دشمن تقاص واقعی خود را پس نداده. روزی دشمن تقاص خود را پس خواهد داد که خرمشهر و آبادان آزاد شوند. زمانی به پیروزی واقعی نمانده، آن روزها دیر نیست.
لشکر77 طرحی در دست اقدام داشت که محاصره آبادان را بشکند. دستور امام(ره) بود که فرموده بودند: «حصر آبادان باید شکسته شود.»[2] و ارتش درصدد اجرای آن بود. روزهایی که بالای دکل بودم، تمام اهداف را ثبت میکردم تا هر زمان لازم باشد دشمن را سرکوب نمایم. قبضههای توپ تحت کنترل من از نوع 105 مم بود که هدف را خیلی دقیق میزد. هر وقت که بچههای خط مقدم جبهه از گلولههای توپ و خمپارهاندازهای عراقیها در عذاب بودند و اذیت میشدند، از من درخواست میکردند جواب آنها را با گلوله سنگین توپخانه بدهم؛ من هم که قبلاً محل استقرار دیدهبانها و سلاح سنگین دشمن را ثبت تیر داشتم، بلافاصله گلولههایم را روانه خاکریز دشمن میکردم، آن وقت آتش دشمن خیلی زود خاموش میشد و در حقیقت، آنها خیلی زود خفه میشدند.
علاوه بر توپهای 105مم که مربوط به توپخانه قوچان بود، توپهای دیگری با کالیبر[3] 130مم و 155مم هم در جبهه آبادان وجود داشت. من از دیدهبانهای آن توپها میخواستم تا هدفهای مرا بزنند. توپخانههای دیگری در گوشه و کنار آبادان مستقر بودند که از اصفهان و شهرضا آمده بودند و ما با یکدیگر همکاری داشتیم.
تا زمانی که قرارگاه لشکر77 از مشهد به خوزستان نیامده بود، همه یگانهای مستقر در آبادان و خرمشهر تحت کنترل و فرماندهی قرارگاه اروند بودند؛ فرمانده آن قرارگاه سرهنگ فروزان از ژاندارمری بود، اما با ورود قرارگاه لشکر77 به ماهشهر، قرارگاه اروند منحل شد و تمام مسئولیت و کنترل یگانها به قرارگاه لشکر77 محول گردید. فرمانده لشکر در آن زمان، سرهنگ شهابالدین جوادی بودند.
منبع: دفـاع از خـرمشـهر ، کریمی، قاسم ، 1395، ایران سبز، تهران.
[1]. در زمان جنگ، به خصوص در سال اول، گروههای مختلفی مثل فدائیان اسلام، گروه چریکی دکتر چمران… به صورت داوطلب به جبهه میرفتند، ولی از سال دوم، یگانهای سپاه تشکیل شد.
[2]. امام(ره) همان اوایل جنگ این فرمان را داده بودند.
[3]. کالیبر یعنی قطر دهانه لوله که معمولاً برحسب میلیمتر است و بیشتر اسلحهها را با کالیبر آن نامگذاری میکنند، مانند توپ130مم و 105مم.
انتهای مطلب