آن روز من و سروان کبریایی طرح تقسیم و جابهجایی خانوادهها را انجام دادیم و همه خانوادهها سوار اتوبوسها شدند تا به مقصد خود راهی شوند. خانههای سازمانی خالی از سکنه شد. سروان کبریایی از گروهان ارکان 6 سرباز به عنوان نگهبان و حراست از ساختمانهای خانههای سازمانی گمارد. چون تمام ساختمانهای خانه سازمانی پر از وسایل زندگی افسران و درجهداران بود. عدّهای از افسران و درجهداران که ماشین سواری داشتند، خانواده خود را با وسیله شخصی خود اعزام کردند.
من نیز یک دستگاه پیکان سواری داشتم و تصمیم گرفتم خانواده خود را با آن بفرستم. لازم بود که رانندهای تعیین نمایم. سربازی در گروهان بود به نام صبح مفرّح که از سربازان زرنگ و باهوش بود و اصلیّت او شیرازی بود. با هماهنگی سروان کبریایی و ستوان علیلو، تصمیم بر این شد که آنان نیز همسران خود را با همسر من همسفر نمایند تا آنها را به اهواز بفرستیم و از اهواز با قطار به تهران بروند و من صبح مفرّح را انتخاب کردم تا آنها را به اهواز ببرد.
سروان کبریایی با مسئول قطار اهواز – تهران هماهنگی کامل انجام داده بود و یک کوپه آماده کرده بود تا خانوادههای هر سه افسر به تهران بروند. ساعت 10:30 همسران سه افسر (من، سروان کبرایی و ستوان علیلو) سوار ماشین پیکان شدند. همسر من فرزندم کامران را نیز همراه داشت و همسران کبریایی و علیلو هم باردار بودند. سرباز صبح مفرّح راننده آنها بود و قرار بر این شد که هر سه خانواده را از راه خرّمشهر- اهواز به اهواز ببرد و آنها را در ایستگاه قطار پیاده نماید و کوپه رزرو شده را پیدا کند و آنها را آنجا سوار کند و ماشین شخصی مرا در یکی از پارکینگهای اهواز به امانت بگذارد و فردا صبح به خرّمشهر برگردد.
آنها حرکت کردند. فاصله اهواز تا خرّمشهر 135 کیلومتر است: ابتدا پلیسراه خرّمشهر و بعد دیزلآباد و سپس سهراه حسینیه و بعد از آن سهراهی جفیر و پادگان حمید و بعد تلمبهخانه و آب تیمور و پس از آن 35 کیلومتر تا اهواز میماند.
راننده صبح مفرّح پلیسراه خرّمشهر را طی میکند و به سمت اهواز ادامه میدهد. وقتی به سهراهی جفیر میرسد، از دور میبیند که عدّهای روی جادّه اطراف آن جمع شدهاند و مسیر شلوغ است. کمی دیگر که ادامه میدهد، میبیند سهراهی جفیر را عراقیها تصرّف کردهاند و تعدادی ماشین و مردم زیادی را نیز گرفتهاند. حدود 300 متری آنها پیکان را متوقّف میکند و نیروهای عراقی را تشخیص میدهد و به آرامی ماشین پیکان را سروته میکند تا برگردد. در این شرایط، عراقیها متوجّه پیکان میشوند و رگباری به سمت ماشین شلیک میکنند. صبح مفرّح ماشین را با حرکت مارپیچ به مسیر برگشت میبرد و با سرعت گاز میدهد. گلوله تفنگ کلاش به انتهای پیکان میخورد. خوشبختانه ضرری به همراهان نمیرسد و گلوله به جاهای حسّاس ماشین اصابت نمیکند و در این وضع و شرایط، از مهلکه خارج میشود و راه رفته را برمیگردد. خانمها در داخل ماشین وقتی این وضع را میبینند همه شروع به گریه و زاری میکنند. صبح مفرّح به خانوادهها میگوید خدا رو شکر از دست آنها فرار کردیم، در غیر این صورت اسیر میشدیم.
صبح مفرّح به خرّمشهر میرسد و از راه آبادان به سمت شیراز رانندگی میکند و بدون اینکه در خرّمشهر به ما ملحق شود یا خبری به ما بدهد راهش را به سمت شیراز ادامه میدهد. من و سروان کبریایی و ستوان علیلو از این وضع خبر نداشتیم. ساعت 4:30 قطار اهواز – تهران از ایستگاه اهواز حرکت کرد. مسئولی که با سروان کبریایی هماهنگی انجام داده بود و برای خانوادهها بلیط رزرو کرده بود، به سروان کبریایی در پادگان زنگ میزند و میگوید: جناب چرا مسافران را نفرستادهاید و چرا نیامدهاند؟! قطار در حال حرکت است. سروان کبریایی گیج و منگ جواب میدهد که ساعت 10:30 صبح حرکت کردهاند، مگر نرسیدهاند؟! جواب میگیرد: خیر! سروان کبریایی شوکه میشود، نمیداند چه بگوید و چه کاری انجام دهد و چطور این خبر ناگوار را به من و ستوان علیلو بدهد. من در دژ مرکز بودم. از طریق نیروهای ژاندارمری به من اطّلاع دادند که نیروهای عراقی در سهراهی جفیر موفّق شدهاند جادّه خرّمشهر به اهواز را تصرّف کنند و عدّهای مردم بیگناه و مردم عادّی را کشته و زخمی یا اسیر کردهاند. این خبر بسیار دردناک بود. هنوز چند دقیقهای از دریافت این خبر نگذشته بود که سروان کبریایی با بیسیم با من تماس گرفت و سؤالاتی در مورد سرباز صبح مفرّح از من پرسید که چگونه سربازی است و اهل کجاست؟! من در جواب وی گفتم که سربازی بسیار متین، مؤدّب، زرنگ و باهوش و نیز رزمنده خوبی است و اهل شیراز میباشد. سپس گفتم جناب سروان این سؤالات برای چه است؟! جواب داد مسئول قطار اهواز تماس گرفت و گفت: خانوادههای شما به اهواز نرسیدهاند و قطار بدون آنها حرکت کرده است. صبح مفرّح کجاست؟!
من زانوهایم سست شدند و غم بزرگی سراسر وجودم را دربرگرفت. با ناامیدی و دلهره و صدای لرزان جواب دادم: جناب سروان صبح مفرّح هنوز نیامده است و از وی خبری ندارم! ولی اخبار و اطّلاعات رسیده حاکی از آن است که عراقیها جادّه خرّمشهر به اهواز را در سهراهی جفیر تصرّف و عدّهای را کشته و زخمی یا اسیر کردهاند. دیگر نمیدانم خانوادههای ما و صبح مفرّح جزو کدامیک از آن سه دسته هستند. صدای سروان کبریایی را شنیدم که گفت: یا خدا! و تماس بیسیم را قطع کرد. افسران و درجهداران و سربازان از این موضوع و این وضع خبردار شدند. طولی نکشید که ستوان علیلو به دژ مرکز آمد. او نیز خبر را شنیده بود. وقتی وارد دژ مرکز شد، شروع به گریستن کرد. طوری از ته قلب گریه میکرد که ما را نیز به گریه انداخت. او را بغل گرفتم و آرامَش کردم. کمی به خود مسلّط شدم و آرام گفتم داود جان سرنوشت هرچه باشد همان خواهد شد. باید قوی باشیم و امیدمان به خدا باشد و گفتم عدّهای از خانوادههای خرّمشهری نتوانستهاند خرّمشهر را ترک کنند و آمادهاند در این شهر جان به جانآفرین تسلیم کنند. باید قوی باشیم و تا قدرت و توان داریم برای نابودی مزدوران بعثی تلاش کنیم و آنها را نابود سازیم و انتقام زن و بچّههایمان و مردم شریف خرّمشهر را از آنان بگیریم و به آنها امان ندهیم.
آن شب من تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. چهره معصوم همسر و فرزندم و نیز همسران کبریایی و علیلو جلو چشمم بود و نمیدانستم چکار کنم! ساعت 12 ظهر یکی از سربازان سراسیمه وارد دژ مرکز شد و گفت: جناب سروان ایازی، سرباز صبح مفرّح از دور با پای پیاده به سمت دژ مرکز میآید. سریع از دژ مرکز بیرون آمدم و با دوربین چشمی جادّه را نگاه کردم و او را در 400 متری شناختم. دیدم با قدمهای محکم به سمت ما میآید. به من که رسید او را بغل کردم و آمدیم سنگر دژ مرکز و گفتم تعریف کن چه شده است؟!
این طور جوابم را داد. جناب سروان وقتی از خرّمشهر با پیکان شما حرکت کردیم مشکلی نداشتیم و خانمها در مورد شروع جنگ و خانههای سازمانی با هم حرف میزدند، تا اینکه به نزدیکی سهراهی جفیر رسیدیم. هنوز یک کیلومتر مانده بود که برسیم، دیدم عدّهای در جادّه جمع شدهاند. کمی که جلوتر رفتم، نظامیان عراقی را تشخیص دادم. من به 300 متری آنها رسیده بودم و حضور ماشین مرا احساس کردند. من هم ماشین را در جاده سروته کردم تا به خرّمشهر برگردم. در این لحظه، ماشین را به رگبار بستند و من به صورت زیک زاک ماشین را ویراژ دادم. از این رگبار دو گلوله به ته ماشین پیکان خورد. من فرار کردم و از آنها دور شدم و تا میتوانستم ماشین را گاز دادم. خدا رو شکر خودم، خانوادهها و ماشین را نجات دادم و راه رفته را برگشتم و تصمیم گرفتم از راه آبادان به شیراز بروم و درنگ را جایز نشمردم. با سرعت حرکت کردم و در خرّمشهر توقّف نکردم و بالأخره به شیراز رسیدم و آنها را به خانه پدری بردم. شب خانوادهها در منزل پدرم استراحت کردند و مادرم از آنها پذیرایی نمود و از من پیش مادرم تعریف زیادی کردند و همه جان خود را مدیون من میدانستند. صبح ساعت 9 با اتوبوس آنها را روانه تهران کردم و ماشین پیکان شما را در پارکینگ منزل پدریم گذاشتم و سریع برگشتم. او را دوباره بوسیدم و از زرنگی و رشادت او تشکّر کردم که خانواده من، کبریایی و علیلو را نجات داده است. با بیسیم، این خبر خوش و امیدبخش را به سروان کبریایی و علیلو اطّلاع دادم. هر دو خوشحال شدند و از سرباز صبح مفرّح هم خیلی تشکّر کردند و هر دو اعلام کردند که با خیال راحت و آسوده با مزدوران عراقی خواهند جنگید.
خانه های سازمانی پادگان خرّمشهر قبل از تجاوز
منبع: از نوهد تا خرمشهر، جعفر ایازی، 1396، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب