سرم را پایین انداختم و باشهای زیر لب گفتم. مجتبی دورهها و آموزشها را پشت سر گذاشت. یک هفته به عید مانده بود که مجتبی به مرخصی آمد. وقت ناهار رسید. مادرم غذا را حاضر کردند و دور هم جمع شدیم. آرام دستش را روی پای من کوبید و در گوشم گفت:
– فردا، پس فردا اعزام میشویم.
پاهایم شل شد. احساس کردم به گودالی فرو رفتهام یا از کابوسی بیدار شدهام. تیره پشتم عرق کرده بود. تا به این لحظه خودم را با خیال نرفتن مجتبی تسکین داده بودم. اما حالا همه چیز رنگ و بوی حقیقت به خود گرفته بود. حال خوبی نبود و نیست. حتی صحبت درباره آن روز حالم را دگرگون میکند. لقمه لقمه غذا را به زحمت میبلعیدم که مبادا پدر و مادرم متوجه شوند. زمانی که از چیزی اطلاع نداری، خیالت آسودهتراست! دلت آرامتر خودش را به جدار سینه میکوبد. همین که فهمیدم مجتبی امروز یا فردا رفتنی است، تنم به لرزه نشست. چشمهایم میل شدیدی به تماشایش داشت گاه و بیگاه نگاهم به سمتش کشیده میشد. در یکی از همین نگاههای خیره بود که مجتبی چشم غرهای به من رفت و به صورتم اشاره کرد. متوجه منظورش شدم و خودم را کنترل کردم. لبخند کمجانی زدم. بعد از ناهار کمک مادر سفره را جمع کردیم و پتویی درست همینجا، ]فرش مقابل تلویزیون را نشانم داد[ همینجا پتو را پهن کردیم و کنار هم خوابیدیم. خودم را در بغلش رها کردم و زیر گوشش گفتم:
– خیلی مراقب باش!
بغضی که به گلویم چنگ زده بود را به زحمت قورت دادم. سر از دستش برداشتم. مداحی گذاشت و چشمهایش را بست، مداحی بود با این شعر: «آره منم باید برم آره برم سرم بره» آنچنان با احساس با خواننده همخوانی میکرد که گویی از آرزوهای محالش حرف میزند. اشک در کاسه چشمم به جوش افتاد. مجتبی برای من چون جان شیرین بود، نمیتوانید تصور کنید که چقدر دردناک است زمانی که حس میکنید تا رفتن جان از بدنت اندک فرصتی باقی است.
ما هر پنجشنبه به گلزار شهدای شهریار میرفتیم. آن روز هم کمی که استراحت کردیم، حاضر شدیم و به گلزار شهدا رفتیم. ستاد دعای کمیل شهریار برنامههای مفصلی داشت، همین باعث میشد که ما هر هفته به آنجا برویم. اما هیچ هفتهای مانند آن هفته حالمان عجیب نبود. وارد که شدیم مجتبی گوشیش را به دست من داد و گفت:
– چند تا عکس خوب از من بگیر. خدا را چه دیدی شاید شهید شدم و این عکسها آخرین یادگاریهای من بود. لبخندی زد و دستی که گوشی در آن بود را مقابلم تکان داد. دستش را پس زدم.
– بیخیال شو مجتبی، انشاءلله به سلامتی میروی و برمیگردی.
همانطور که نگاهم میکرد دستش را که به سمتم دراز کرده بود تکان داد و به آن اشاره کرد. اخم کوتاهی کردم و گوشی را از دستش گرفتم. همانطور که دوربینش را تنظیم میکردم زیر لب غر هم میزدم:
– مگر هرکسی که اعزام بشود شهید میشود آخر! امان از دست این برادر.
دوباره گفتم: مجتبی من عکس نمیگیرم، اتفاقی نمیافتد، صحیح و سالم برمیگردی به امید خدا.
چینی به پیشانی انداخت تو عکس رو بگیر مصطفی، به این چیزا کار نداشته باش.
خدا میداند جان از سرانگشتانم خارج میشد تا عکسها را بگیرم. عکسها را که گرفتم، مجتبی از زیارتگاه خارج شد. من یک گوشه ضریح نشستم، همانطور که با پنجهام ضریح را گرفته بودم سرم را روی بازویم گذاشتم و ضجه زدم.
نمیدانم چقدر در آن حال ماندم. اما زمانی که از جا بلند شدم، سبک شده بودم. مردم نگاه میکردند، حتماً با خودشان میگفتند چه خواستهای دارد که این چنین مویه میکشد. از صحن خارج شدم و وارد گلزار شهدا شدم، گلزار شهدا را زیارت کردم، به خوبی در خاطرم هست، تمثالی از شهدای مدافع حرم را در مجلس آن شب به کار برده بودند. وارد حیاط شدیم و کنار هم نشستیم. مجتبی بیمقدمه از خطرهای احتمالی میگفت و هر لحظه دلم را خالیتر میکرد. یکی از دوستان دور ما را دیدند. دستی برایمان تکان دادند و کنارمان که رسیدند گفتند:
– چه خبر شده؟ شما برادرها شبیه رزمندگان اسلام بوی شهادت میدهید.
من یخ بسته بودم. اما مجتبی آرام از جا بلند شد. لبخندی زد و گفت:
– برایمان دعا کنید که عاقبت بخیر شویم.
گاهی با خودم فکر میکنم که حتماً خدا به دل برادرم نگاه کرد، خواستهاش را اجابت کرد، پدر و مادرم نیم ساعت بعد به ما ملحق شدند. باز هم مجتبی در گوشم گفت:
– باید طوری رفتار کنی که پدر و مادر متوجه نشوند.
این خواسته مجتبی بود، من هم گوش کردم. آن شب با هزار و یک مکافات به پایان رسید. وجودم خالی خالی بود، میان زمین و آسمان معلق بودم.
مرد سری تکان داد و دستی به صورت گردش کشید. غبار غم روی صورتش دیده میشد. سعی کردم جوّ ایجاد شده را عوض کنم، اما موفق نبودم. مرد نگاه کوتاهی به صورتم کرد.
– مجتبی عجیب نبود، درست شبیه ما بود، همینطور که ما لباس میپوشیم، در عین سادگی همیشه مرتب بود، اصلاً عکسهایش گواهی برحرف ماست، شبیه ما رفتار میکرد.
مرد بار دیگر سرش را تکان داد، که پسر به حرف آمد:
– سه چهار روز به عید مانده بود. مجتبی دستش را روی پایم گذاشت و گفت: دلم شبیه کبوتری که قفس برایش حکم زندان داشته باشد و بخواهد از خودش فرار بکند و راه فراری نداشته باشد سرگردان است، دلم زیارت میخواهد. هوایی قم و جمکران شدهام، ای کاش برویم.
نگاهم را از دستش به سمت صورتش کشاندم و گفتم دل من را هم هوایی کردی! خیلی وقت است جمکران نرفتیم. با خانواده مطرح کردیم. خدا را شکر آنها هم قبول کردند. وارد مسجد جمکران که شدیم تا اذان زمانی مانده بود. مشغول نمازهای مستحب شدیم. من زودتر نماز را تمام کردم و به دیوار تکیه داده و مجتبی را نگاه کردم، چشم از صورتش برنمیداشتم، مبادا که لحظهای را از دست بدهم. همانطور من نگاهش میکردم و ذکر میگفتم. یک لحظه از ذهنم گذشت اگر برنگردد… اجازه جولان به فکرم ندادم. نهیب زدم که ساکت شو، سرم را تکان دادم. دوباره خیرهاش شدم. صدایی در سرم گفت نکند اسیر شود، نکند جانباز شود، دهان افکارم را بستم. اجر جانباز از شهید بیشتر است. دلم لرزید و کاسه چشمانم لبالب شد. اگر از مجتبی استفاده تبلیغاتی کنند چه؟ آنقدرمحکم روی پای خودم کوبیدم که کلمات از سرم پرید. نگاهم به رکوع رفتنش بود که اشکی لجباز خودش را به گونهام رساند. گوشی را از جیبم خارج کردم، سلام آخر نمازش بود، فیلمی از سلام نمازش گرفتم که بعدها نامش را گذاشتم سلام بندگی!
لبخند تلخی زد، مجتبی آن روزها وسواسی شده بود. هر عکسی که میگرفتم ایرادی از آن میگرفت، شاید باورتان نشود ولی یک عکس را چندین بار میگرفتم هر بار میگفت:
– چرا قامتم در این عکس اینطور است؟ میخواهم به این صورت عکس بگیری و دوربین را تنظیم میکرد، میرفت و بازهم این کار تکرار میشد، تا بالأخره به یکی از عکسها رضایت میداد، از جمکران به سمت مرقد امام رفتیم. آنجا بود که دیگر با خودم گفتم مصطفی تمام شد، همه چیز ته کشید، دیگر تنها شدی، حساسیتهای مجتبی هم مزید بر علت شده بود. مجتبی پشت به حرم ایستاد تا از او عکس بگیرم. آن موقع کاشیهای بالای مرقد را نیمه کاره گذاشته بودند، کمی جابهجا شد، عکسی از او گرفتم ناراضی بود. نزدیکم شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت قشنگ نگاه کن مصطفی، مسیر دستم را ببین، این جمله امام را که روی دیوار نوشتهاند. «با قلبی آرام، روحی شاد، ضمیری امیدوار از نزد خواهران و برادران مرخص و به جایگاه ابدی سفر میکنم» این را بُرش بزن و مسیر دستش را تغییر داد، عکسی از این زاویه بگیر. کاشیهای نیمه کاره را میبینی، این نوشته را آنجا بگذار و دستی پشت کتفم کوبید و گفت:متوجه شدی؟ به تکان سر بسنده کردم.
منبع: پریشانی و یقیین، جهانیان، سمیه، 1397، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب