ما تازه در محل تجمع قبل از عمليات مستقر شده بوديم كه به ما دستور دادند كه به نقطه اصلي عمليات اعزام شويم. با آنكه همه خسته بودند ولي همه با جان و دل آماده حركت شديم. در اين فاصله از پرسنل گروهان خواستم كه سلاحهاي خود را كنترل و روغن كاري كنند و از آنجا كه ما آن منطقه را شناسايي كرده بوديم يقين داشتيم كه ميتوانيم با استعداد نيمي از همين نيروها عمليات را اجرا كنيم. ما قبل از آغاز عمليات معبرهايي باز كرده بوديم و ميدانستيم چگونه وارد عمل شويم كه دشمن از وجود ما بويي نبرد.
براي آخرين بار نيروها راكنترل و با پرسنل كادر و وظيفه صحبت كردم و حتي از آنها خواستم كه هر كس مريض است يا مشكل دارد ميتواند همراه ما نباشد. ولي يگانما آنچنان علاقمند به عمليات بودند كه هيچ كس حاضر نشد به صورت داوطلب از گردونه عمليات خارج شود. آخر الامر تعدادي را براي پشتيباني نيروهاي عمل كننده گماشتم و خود به همراه گروهان به نقطه عملياتي اعزام شدم.
ما چند ساعت راه پيمايي داشتيم. در طول مسير ملاقاتي با فرمانده گروهان سوم -سروان حميد نفس الامري-2 داشتم. او و يگانش هم مثل ما تشنه عمليات بودند. من اعتقاد داشتم كه در اين عمليات ما نبايد حتي يك كشته داشته باشيم و جناب نفس الامري هم با من هم عقيده بود.
بالاخره به پشت سيم خاردارهاي دشمن رسيديم. يگان مهندسي مشغول قطع سيمهاي خاردار شد و تعدادي هم براي بازبيني و بررسي معبررفتند. ناگهان يك سرباز عراقي متوجه حضور ما شد وحالت تيراندازي گرفت كه يكي از سربازان گروهان با جسارت وچالاكي به روي اوپريد و قبل از آنكه او بتواند تير اندازي كند يا صدايي در بياورد او را زنده دستگير كرد.
ساعتي بعد هر سه گروهان ما توانستند حتي بدون دادن يك كشته و مجروح، هدفهاي مورد نظر را تصرف و استقرار خود را به فرماندهان رده بالا اعلام كنند. در اين مرحله ما تعدادي از عراقيها را كشته و تعدادي را اسير كرديم و عده اي از نيروهاي عراقي متواري شدند.
عكس العمل عراقيها فقط گلوله باران منطقه بود وآتش شديدي به روي ما گشودند. من كه مراقب پرسنل يگانم بودم به آنان توصيه ميكردم به داخل سنگرها بروند و مواظب خودشان باشند كه ناگهان صداي انفجار مهيبي آمد ومن چندمتر دورتر پرت شدم.خواستم بلند شوم، ديدم نميتوانم. ابتدا موج انفجار آزارم ميداد. ولي لحظاتي بعد متوجه شدم از ناحيه پا و شكم و كمر مورد اصابت تركش گلوله قرار گرفتهام.
دقايقي بعد وقتي كه از هيجانات موج انفجار كاسته شد، زخمي شدنم را به فرمانده گردان اعلام و مسئوليت يگان را به معاونم واگذاركردم.بلافاصله سربازان بهداري در زير باران گلولههاي دشمن مرا تخليه كردند و تا كنار رودخانه كه ديگر گلوله باران نميشد آوردند. رودخانه صعبالعبور بود و تنها راه تردد چند تنه درخت بسته به همديگر بود كه فقط يك نفر ميتوانست از آن عبور كند چارهاي نبود جز آنكه خودم به صورت سينه خيز با آن همه جراحت از آن پل بگذرم و چنين كردم.
وقتي به آن طرف آب رسيدم بيهوش شدم.
وقتي چشم باز كردم، سرهنگي بالاي سَرَم بود. او نگاهي به من كرد. گفتم: من كجا هستم ؟
و او به آرامي گفت: شما در بيمارستان سنندج هستيد.
گفتم: كي مرا به اينجا آورد.
گفت : پرسنل مدد يار لشگر28 سنندج.
با شنيدن اين مطلب تمام حوادث به يادم آمد. يادم آمد كه وقتي از پل چوبي رودخانه رد شدم احساس كردم كه در آسمان ها پرواز ميكنم. دكتر گفت:
تو بايد اعزام بشوي، كجا بفرستمت؟
گفتم هر كجا كه مناسب است. اگه ميشه كرمانشاه
گفت: كرمانشاه زير بمباران است و بيمارستانهاي آنجا جا ندارند. تهران ميروي يا مشهد؟
و قبل از آنكه جوابي به دكتر بدهم، احساس ضعف كردم و دوباره سر به سوي آسمانها گذاشتم.
وقتي چشم باز كردم روي تخت بيمارستان بودم و پرستاري بالاي سرم بود. نگاهي به او كردم و گفتم:
من كجام؟
پرستار متوجه من شد وگفت: سلام، اينجا بيمارستان امام رضا(ع)ي مشهداست. انشا الله امام رضا خودش شفات ميده.
بي اختيار اشك در چشمانم جمع شد وگفتم:
يا امام رضا؛
گفت : حتماً امام رضا به تو توجه داشته.
گفتم: چه طور
گفت: در اين دو روز كه در بيمارستان بيهوش بودي چند بار تا آن طرف رفتي و برگشتي؟
گفتم : كدام طرف؟
گفت: بهشت
چشمانم را بستم وباز كردم . پرواز در آسمانها ، بالا رفتم ، پايين آمدم،خودم را ديدم .گنبدو بارگاه امام رضا را ديدم. تمام خاطرات زندگي ام از جلوي چشمانم رد شد. حتي به همه جا سر زدم. نمي توانم بيش از اين تعريف كنم. پس دو روز است اينجا هستم آن هم بيهوش.
پرستار پس از آن درمورد عملياتي كه انجام داده بودم صحبت كرد . از مجروحان ، از شهر، ميگفت:
مرتب هواپيما ميآيد و مجروح تخليه ميكند همه بيمارستانهاي مشهد پر از مجروحه. واقعاً پزشكان و كادر پزشكي شبانه روز تلاش ميكنند ولي از بس مجروح زياد است نميتوانند كاري بكنند.
من در نوبت جراحي قرار داشتم ناگهان به ياد زن و بچه ام افتادم. با خود گفتم آنها الان نگران من هستند. تصميم گرفتم با خانه تماس بگيرم. از مسئولان، تلفن خواستم. چون خودم نميتوانستم حركت كنم. بالاخره با سيم سيار تلفن آوردند. من با منزل تماس گرفتم. كسي گوشي را بر نداشت بيشتر نگران شدم. هر چه فكر كردم تلفن فاميلي ، دوستي ، همكاري به نظرم بيايد موفق نشدم. شماره تلفن يكي از دوستان آهنگرم ازنظرم گذشت با شك و دودلي آن شماره را گرفتم.شماره درست بود ولي آن دوستم در منزل نبود. به همسرش جريان را گفتم. اوقول داد در اسرع وقت موضوع را به پدرم بگويد. ديگر گوشم به زنگ و چشمم به تلفن بود كه خبري از پدرم بيايد.
پس از چند ساعت بالاخره پدرم با من تماس گرفت. وقتي با او صحبت كردم با چشماني گريان گفت سه روز پيش خبر شهادت تو را شنيدم منتظر بودم جنازه تو را تحويل بدهند.
در هر صورت من به سختي به پدرم قبولاندم كه من فرزندش هستم و او ناباورانه به طور مشكوك باور كرد . قبول كرد كه من زندهام وقول داد همان ساعت حركت كند و به مشهد بيايد.
با آنكه بيمارستان خيلي شلوغ بود و مجروحان زياد بالاخره نوبت اولين عمل جراحي من شد. دراين عمل چند پلاتين به پايم گذاشتند و شكستگيهاي پايم را ترميم كردند و به آن پيچ و مهره انداختند. اما زخم پايم به قوت خودش باقي ماند. چون گوشت از استخوان جدا شده بود واستخوانم لخت بود. پزشكان در نظر داشتند كه دولايه گوشت از بدنم جدا كنند وعمل گرافت پوستي انجام دهند.
من دراين افكار بودم كه غمي گنگ وجودم را گرفت. پتو را بر سر خود كشيدم واشكي ريختم . وقتي چشمم را باز كردم صداي پدرم را بالاي سرم شنيدم.پتو را كنار زدم و پدر و مادرم را در كنار تخت ديدم. سلام و احوالپرسي كردم و آنها در حالي جواب مرا دادند كه هنوز ناباورانه به من نگاه ميكردند. پس از مدتي علت اين نگاه ناباورانه را پرسيدم. پدرم گفت:
سه روز پيش خبر شهادت تو رابه من دادند واعلام كردند جسد تو در سردخانه است و وقتي خواستار جسد توشديم گفتند: پس از انجام تشريفات تحويل خواهند داد. پدر خانمت وقتي اين خبر را شنيده بود رفته بود پادگان و حتي مجروحان و شهدا را ديده بود ولي تورا نيافتهبود. اجازه خواسته بود داخل پادگان شود و مجروحان آنجا را ببيند. ولي چون در پادگان تردد بسيار زياد بود و هنوز مجروح و شهيد ميآوردند به او اجازه ورود به پادگان نداده بودند. ما وقتي از او درباره تو سوال كرديم قسم خورد كه تورا در پيش شهدا نديده است. ما فكر ميكرديم او شهادت تو را از ما پنهان ميكند. تا اينكه تو تلفن زدي. وقتي به اوگفتم كه تلفني با تو صحبت كردم، اوماجرا را تعريف كرد و گفت از بس با بيمارستانها تماس گرفته است كلافه شده است.
گفتم: خواست خدا چنين بود والان باور كنيد كه من زنده هستم و شما هم مرا روي تخت ميبينيد. وقتي پرسيدم پس چرا دير تماس گرفتيد. گفت: مخابرات منطقه بمباران شده بود وما به ناچار از تلفن فرمانداري استفاده كرده و با تو تماس گرفتيم.
مجروحان بيمارستان امام رضا(ع) هم زياد بودند و كادر پزشكي نميتوانستند به همه رسيدگي كنند. شايد به همين خاطر استاندار،نماينده ولي فقيه ، مسئولان بلند پايه استان و حتي كشور مرتب به بيمارستان سر كشي ميكردند و توصيه هاي لازم را به مديريت و كادر پزشكي ميكردند.
بالاخره عمل دوم و سوم روي من انجام شد. -بعد از دو ماه-در اين مدت برادرم بالاي سر من بود و يكبار هم خانواده ام به عيادت من آمدند. وقتي بعد از آخرين عمل از دكتر جراحم در مورد وضعيتم سوال كردم. گفت:
بايد20 روز بدون حركت بهروي تخت بماني. انشاءالله گوشتها پيوند بخورد.
گفتم دكتر اگر پيوند نخورد چي؟
گفت: آن وقت بايد پاي شما را بشكافم ودر شكمت بگذارم وگچ بگيرم تا از گوشت شكمت به استخوان پايت بجسبد و ترميم شود.
گفتم: آن عمل چقدر طول ميكشد.
گفت: حداقل دوماه . پس از معاينه اتاق ما را ترك كرد.
حالا پنج روز است كه بيحركت روي تخت بيمارستان خوابيده ام، آيا عمل گرافت پوستي بگيرد يا نگيرد. دو ماه هم هست كه بستري هستم. سه روز هم كه بعد از مجروحيتم جابه جا شده بودم. پيش از يك ماه هم در منطقه بودم و به حساب سر انگشتي به عدد چهار ماه رسيدم كه عملا جدا از زن وبچه زندگي كردهام، حالا اگر از15 روز باقي مانده، گراف پوستي اين عمل جواب ندهد بايد دو ماه ديگر شكمم پذيراي پايم بشود.
از آن طرف هم پدرم هر چه تلاش كرد كه مرا با هزينه شخصي براي مداوا به آلمان بفرستد، موفق نشدو پزشكان اطمينان دادند كه در آلمان كاري بيشتر از كار آنها آنجام نخواهند داد وما را از اين امر منصرف كرد. حالا حالا بايد در اين شهر غربت…. مشهد…. امام رضا….. امام غريب الغربا …….. ناگهان فكري از نظرم گذشت .از برادرم پرسيدم امروز چند شنبه است؟
گفت:سه شنبه
گفتم: پس امروز در حرم امام رضا(ع) دعاي توسل برگزار ميشود. نه؟ -قبلاً خودش رفته بود از آن مراسم برايم تعريف كرده بودـ.
گفت: بله
گفتم: من ميخواهم بروم حرم .
گفت پس تو بايد 15 روز ديگر در قرنطينه باشي واصلاَ نبايد حركت كني.
گفتم:من امشب با امام رضا كار دارم. بايد بروم حرم. از او خواستم برودواز پزشكان و مسئولان بيمارستان اجازه خروج مرا بگيرد. پزشكان اصلاً حاضر به دادن مجوز نبودند. من اصرار كردم، خواهش كردم. و بالاخره تعهد دادم كه هر اتفاقي بيفتد با مسئوليت من است. در نتيجه بيمارستان وسيله اي در اختيارمگذاشت و با برادرم به حرم رفتيم.
دعاي توسل در يك حال و هواي روحاني برگزار شد. تصميم گرفتم جلوتر بروم. برادرم ميخواست من از همان جا زيارت كنم.
گفتم كه با امام رضا كاري دارم. برادرم را به طرف خادمي فرستادم. اوآمد كنار من. گفت:ميخواهم بروم جلوي ضريح.
دقايقي بعد خدام با مردم صحبت كردومن و تعدادي از مجروحان از وسط دالاني كه مردم براي ما درست كرده بودند تا کنار ضريح رفتيم و پس از عرض ادب خدمت امام رضا مشكلاتم را گفتم.
وقتي ازضريح فاصله گرفتم تمام بدنم آب شده بود وعرق بدنم واشك چشمانم به هم آميخته بود. در حال دور شدن از ضريح بودم كه احساس كردم كه تمام بندهاي بسته شده به پايم شل شدند. اصلاً احساس درد نميكردم. كمي دورتر از ضريح روي يكي از فرشهاي امام رضا نشستم وبه برادرم گفتم:
تمام بندها افتادهاند و همه بخيه ها پاره شده اند.
برادرم با شنيدن اين حرف بسيار عصباني شد و به اين كار من اعتراض كرد. من به آرامي گفتم: برادر جان، من كه جاي بدي نيامدم. من آمدهام پيش دكتر مشكلم را به او گفته ام. برادرم كمي آرام شد. گفتم: وسيله اي تهيه كن كه به بيمارستان برگرديم و برادرم چنين كرد.
وقتي روي تخت دراز كشيدم. برادرم سراسيمه به سراغ دكتر كشيك رفت و دقايقي بعد دكتر كشيك به همراه چند پرستار به بالين من آمدند ومرا معاينه كردند. بدون آنكه دارو و درماني بكنند يا حتي دستور دارويي بدهند اقدام به رفتن كردند و فقط يكي از آنها موقع رفتن گفت:
خوش به حالت كه رفتي زيارت.
من نميدانم اين جمله را از روي صداقت گفت يا از روي تمسخر. ولي من آنقدر مست زيارت بودم كه اهميتي به پارگي بخيهها و باز شدن باندهايم ندادم و با خيال راحت و بدون اينكه احساس دردي داشته باشم با آرامش كامل به خواب رفتم .
صبح روز بعد رئيس بيمارستان با تعداد زيادي از پزشكان بالاي سر من آمدند. با خود گفتم: اينها براي محاكمه من آمدند. چون پزشك كشيك هم همراه آنهابود. پزشك كشيك پاي مرا نشان رئيس بيمارستان و ساير پزشكان داد .ـ من در وضعيتي بودم كه نميتوانستم پاي خودم را ببينم ـ.آنها با دقت مرا معاينه كردند و پزشك معالجم گفت :
شما مرخصيد.
با شنيدن اين حرف فكر كردم كه او مرا جواب كرده و ميخواهد به خاطر بيانضباطي و رعايت نكردن مقرارت بيمارستان مرا از آنجااخراج كند. دكتر در ادامه گفت:
شما خوب شدي و كمي آهسته تر گفت: بالاخره شفا تو از امام رضا گرفتي.
و به سرعت از كنار تخت من دورشد و بقيه پزشكان هم به دنبال او به راه افتادند. در حالي كه از من دور ميشدند با صداي بلند و بدون اينكه شخص خاصي را مخاطب قرار دهم گفتم:
لااقل48 ساعت به من مهلت بدهيد.
يكي از پزشكان گفت براي چه؟
بي اختيار گفتم: براي اينكه لااقل بروم و از امامرضا(ع) تشكر كنم.ـحالا خودم هم يقين كردم كه شفايم را از امام رضا گرفته امـ.
رئيس بيمارستان وقتي اين جمله را شنيد. گفت: باشد به شرط آنكه ما را هم دعا كني.
گفتم: اي به چشم و لحظاتي بعد همه بيماران اتاق و ساير بيماراني كه خبر دار شده بودند از امام رضا شفا، گرفتهام ازمن التماس دعا داشتند.
پانوشته:
1-این مصاحبه را در انبار گردان ل 28سنندج انجام شده است
2-سروان حميد نفس الامري در مورخه22/1/1367 در همين عمليات در منطقه مريوان به شهادت رسيد.
منبع:تیر خلاص، علیرضا، پوربزرگ وافی،1387، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب