کارکنان مستقر در این پایگاهها در شرایط سخت و بهرهمندی از کمترین امکانات، امّا با روحیۀ بالا و خستگیناپذیر مشغول انجام وظیفۀ خطیر خود بوده و بدون کمترین چشمداشتی، برای حفظ امنیّت منطقه و مقابله با ضدّ انقلاب مسلّح تلاش میکردند. با ابلاغ مأموریت قرارگاه شمالغرب بههمراه ستوان جانباز امیری، به منظور بازدید و ارائه آموزشهای عملیات نامنظّم، عازم پایگاههای مستقر در محور مذکور شدیم. پایگاههایی مانند دولتو، آلواتان، آغلان، نلاس، زیوه، ربط، ورگل و نوآباد. در هرکدام از پایگاهها به صورت میانگین دو روز توقّف داشتیم.
ذکر این نکته مهم است که به طور عمومی، پایگاههای محوری ایجادشده توسط نیروهای مسلح در کردستان و آذربایجانغربی در سالهایی که این مناطق درگیر مسائل حاد امنیتی بود، صبحها نفراتی را به منظور حفظ امنیّت راهها و تردّد خودروها اعزام مینمودند. این افراد در محلهای تعیینشده مستقر میشدند و پس از اتمام مأموریت، ساعت چهار یا پنج بعدازظهر با تمهیداتی به پایگاههای خود مراجعت مینمودند. پس از این ساعت، دربهای پایگاهها بسته میشد و به دلیل ناامنی، تا صبح روز بعد تردّدی به بیرون از پایگاه صورت نمیگرفت. در واقع، از این ساعت به بعد نیروهای نظامی حاکمیتی بر منطقه نداشتند.
یکی از وظایف ما در این مأموریت این بود که پس از ارائه آموزشهای لازم مانند آموزشهای کمین و ضدّ کمین در هر پایگاه، به منظور تقویّت روحیۀ نظامی کارکنان با تشکیل تیمهای شناسایی ـ رزمی جهت اجرای کمین در ساعات شب، به مناطق اطراف و به خصوص به معابر ورودی روستاهای همجوار عزیمت میکردیم. استفاده از تجربیّاتی که در یگان ضربت لشکر23 نیروی مخصوص در این مورد به دست آمده بود، در اجرای این بخش از آموزشها برای ما بسیار مغتنم و باارزش بود.
در جریان یکی از عملیاتهای کمین، بحمدالله کارکنان پایگاه زیوه در آن زمان توانستند دو نفر از ضدّ انقلاب مسلّح را در نزدیک روستای زیوه هنگامیکه در نیمههای شب قصد داخل شدن به روستای مزبور را داشتند به اسارت درآورند. در مسیر مراجعت از این عملیات کمین، وقتی از فرمانده پایگاه سؤال کردم، پس از گرفتن این دو ضدّ انقلاب از فردا وضعیت پایگاه شما چگونه خواهد بود، به من گفت: تا به امروز و پس از تاریکی شب، همواره منتظر هجوم ضدّ انقلاب به پایگاه بودم، امّا از امشب این ضدّ انقلاب است که نگران خواهد بود در خارج از پایگاه به کمین ما نیفتد.
یکی از پایگاههای اشاره شده در این منطقه پایگاهی بود به نام ورگل که در منطقهای بسیار ناامن و آلوده به ضدّ انقلاب مسلّح واقع شده بود. این پایگاه در محور میرآباد به ربط قرار داشت. پایگاه مزبور بهصورت موقّت و در فاصلۀ سه یا چهار کیلومتری از این روستا ایجاد شده بود. خاطرهای که میخواهم عرض کنم مربوط به حضور ما در این پایگاه است. وقتی در جریان اجرای مأموریت قرارگاه شمالغرب وارد این پایگاه شدیم، فرمانده پایگاه داستانی را از جانفشانی یکی از کارکنانش در این پایگاه برایمان تعریف کرد، که بهعنوان خاطرهای ماندگار و نمونهای از عشق و ارادت نیروهای مسلّح به مردم غیور کردستان، شایسته بیان کردن است.
ایشان نقل میکرد حدود دو ماه پیش برای سرکشی به خانواده،10 روز به مرخصی رفته بودم. در غیاب من، فرماندهی پایگاه را استوار (امینی یا امیرزاده) برعهده گرفتند. ایشان با توجّه به طیّ دورۀ کمکهای اوّلیه، علاوه بر انجام وظائف جاری، امور مربوط به خدمات کمکهای اوّلیۀ درمانی مانند تزریقات، پانسمان و… را هم انجام میدادند و به نوعی پزشکیار پایگاه بودند. چند باری هم در مواقع ضروری، به اهالی روستا کمکهای این چنینی کرده بودند. در نیمههای شب یکی از شبهای سرد زمستان سال1363 ، نگهبان پایگاه با فریادهای مرد میانسالی که تا درب پایگاه آمده بود، به خود میآید. مرد میانسال با فریاد درخواست کمک میکرد، فریاد او به قدری بلند بود که همۀ آنها، که موقع استراحتشان بود و خوابیده بودند نیز، بیدار شدند. فرماندۀ پایگاه خود را به محلّ نگهبان ورودی پایگاه میرساند، تا ببیند موضوع چیست. ایشان از صحبتهای مرد کُرد متوجّه میشود که ماری دختر12سالۀ او را در خواب نیش زده است. برف زیادی روی زمین بود و در جادّهها امکان تردّد وجود نداشت. ده کیلومتر تا ربط که مرکز دهستان است فاصله بود و حدود25 کیلومتر نیز تا سردشت، که امکان دسترسی به هیچکدام وجود نداشت. پدر دختر عاجزانه درخواست کمک میکرد. او میخواست که پزشکیار پایگاه به کمک دخترش برود. فرمانده پایگاه که خود پزشکیار هم بود مانده بود چه کند. از یک طرف او میدانست که ممکن است تلهای در کار باشد، زیرا ضدّ انقلاب از این خباثتها زیاد داشت؛ از طرف دیگر هم گریههای ملتمسانۀ پدری که جان دخترش در خطر است و کمک میخواهد او را سر دوراهی قرار داده بود. وضعیت منطقه، نوع آموزش و وظیفۀ فرماندهی او ایجاب میکرد که از پایگاه خارج نشود و کسی هم نمیتوانست از او توضیحی در این خصوص بخواهد. فرمانده پایگاه در واقع در آن لحظات برای نجات جان آن دختر تصمیمی عاطفی و احساسی گرفت. وسایل و تجهیزات کمکهای اوّلیه را آماده کرد و با سپردن پایگاه به نفر بعدی و با علم به اینکه ممکن است خطری او را تهدید کند، همراه پدر عازم روستا شد. بقیۀ ماجرا را ستوان موسوی از زبان پدر دختر به این شکل ادامه میدهد: ساعت 0300 نیمهشب به همراه پزشکیار به روستا رسیدیم. او را به خانهمان راهنمایی کردم و بالای سر دخترم بردم. مار سمی خطرناکی که حدود80 سانتیمتر طول داشت و احتمالاً در زمان مناسبی به لابهلای چوبهای سقف خانه خزیده بود، دخترم را نیش زده بود و در حالیکه از دهان او کف خارج میشد، در وضعیت وخیمی به سر میبُرد. پدر دختر ادامه میدهد: استوار پزشکیارِ همراه من بلافاصله یک سرم به دست دخترم وصل کرد و دو آمپول درون آن ریخت. دو سه ساعت طول کشید، حال دخترم بهتر شد و از مرگ نجات پیدا کرد. استوار پزشکیار به من گفت خطر مرگ رفع شده است، امّا لازم است وقتی هوا روشن شد، با وسیلهای دخترم را به بیمارستان برسانم تا تحت نظر پزشک قرار بگیرد. ساعت0630 شده بود و استوار پس از خواندن نماز صبح در خانهام، به طرف پایگاه حرکت کرد. با برادرم و دو نفر دیگر از اهالی خواستیم او را تا پایگاه همراهی کنیم. هنوز از روستا خارج نشده بودیم که چهار نفر از افراد ضدّ انقلاب وابسته به حزب کومله سر راه ما را گرفتند. یک نفر از آنها با داد و فریاد بر سر ما از ما خواست از استوار دور شویم. یکی دیگر از آنها جلو آمد و با قنداق تفنگ به شانهام زد و با نثار کردن چند فحش به من گفت او مزدور رژیم است و باید کشته شود. در این هنگام، دو سه نفر دیگر از اهالی به جمع ما اضافه شدند. دو نفر از افراد مسلّح که جزو اهالی روستا بودند را میشناختم، امّا دو نفر دیگر غریبه بودند. با التماس از آن دو نفر آشنا خواستم با استوار کاری نداشته باشند، امّا حریف آنها نشدم. با تهدید اسلحه، ما را از کنار استوار دور کردند و در میان ناباوری و حیرت، یکی از آنها چند گلوله به استوار شلیک کرد و استوار پزشکیار نقش زمین شد. انگار دنیا روی سرم خراب شد. خدایا چه میبینم؟! افراد بیمروّت و از خدا بیخبر جنازۀ یک جوان مظلوم و بیگناه را که داوطلبانه برای کمک به یک دختر روستایی کُرد آمده است و باید او را تکریم و احترامش میکردیم، روی دست ما گذاشته است. جواب دوستانش را چه بدهم؟ با چه رویی به پایگاه بروم؟ مردم غیور کُرد به مهماندوستی و امانتداری معروف هستند، خدایا این افراد شرور و ضدّ انقلاب آبروی این مردم را بُردهاند. خدایا تو خودت میدانی که حساب این مردم با آنها جداست. پس از شهادت این نظامی سرفراز و فداکار، روستائیان جنازۀ او را با گریه و زاری به پایگاه بردند. هنوز ظهر نشده بود که از پادگان سردشت چهارخودرو پر از نفرات مسلّح جهت پاکسازی، روستا را محاصره میکنند و از اهالی روستا و از جمله پدر دختر که حال مساعدی نداشت بازجویی میکنند، تا حقیقت موضوع برایشان روشن شود.
ستوان موسوی فرمانده پایگاه ورگل پس از شرح ماجرای به شهادت رسیدن استوار، به موضوع دیگری اشاره کرد که در نوع خود شنیدنی است. ایشان گفتند دو سه هفته بعد از این ماجرا یک روز دیدم سه نفر از افراد مسلّح کُرد با یک خودرو جیپ به درب پایگاه آمدهاند. نگهبان از پشت سنگر نگهبانی آنان را متوقّف کرده بود. وقتی جلو درب آمدم، تعجّب کردم. پدر و عموی دختری که توسّط استوار شهید مداوا شده بود به همراه فرد دیگری سراپا مسلّح به درب پایگاه مراجعه کرده بودند. پدر دختر جلوتر آمد و گفت جناب سروان موسوی از امروز به بعد ما پیشمرگان مسلمان کُرد در روستای خود در خدمت شما هستیم. دهانم از تعجّب باز مانده بود. کارت عضویت در گردان نبی اکرم(ص) سردشت را به من نشان داد و گفت من تا ابد شرمندۀ شما رزمندگان هستم، تا با چشم خود نمیدیدم، تا اهالی روستا با چشم خود نمیدیدند، باور نمیکردند، یک جوان از جان خود برای کمک به یک بیمار بگذرد، با مهربانی مریض را مداوا کند، چشمداشتی نداشته باشد و در آخر هم در نماز خود مقابل خداوند زانو زده و اظهار بندگی کند و برای شفای مریض ما دعا بخواند، ما باید خیلی بیغیرت باشیم که بگذاریم خون به ناحقّ ریختۀ این جوان شهید پایمال شود. من و خانواده و دخترم مدیون این شهید هستیم، آنچه که از دست ما برمیآید همین است. ضدّ انقلاب دیگر در روستای ما جایی ندارد، اهالی روستا از آنها منزجر شدهاند و ما نیز برای انتقام خون شهید استوار سلاح به دست گرفتهایم.
ستوان موسوی میگفت قرار است تا دو ماه دیگر این پایگاه به مکان دیگری منتقل شود. در چند ماه گذشته، هیچ نشانی از فعّالیّت ضدّ انقلاب در این روستا مشاهده نشده است. بله من هم مطمئنم به برکت خون این شهید عزیز تا سالیان سال، خیال مردم این روستا از شرّ ضدّ انقلاب مسلّح آسوده خواهد بود، چرا که خون به ناحقّ ریختۀ شهید استوار امیرزاده موجب بیدار شدن وجدانهای خفتۀ زیادی شد و این بیداری با جانفشانی و فداکاری دیگر رزمندگان در سرتاسر این خطّه از ایران اسلامی همچنان ادامه خواهد یافت.
منبع:جوانمردان(خاطرات سرهنگ علی مرادی)، مرادی، علی،1396، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب