تهيه و تدارك قطعات هليكوپتر براي ما سخت است و خيلي گران تمام مي شود. ولي اين را نيز ميدانم كه پرسنل هوشيار فني ما، با ايمان و اعتقادي كه به دين و ميهن دارند، اين ضعف را پر خواهند كرد. اما كشور عراق با توجه به اين كه از استكبار جهاني دستور ميگيرد، داراي همه جور امكانات است و حتي كشورهايي مثل ـ عربستان سعودي كه داراي هواپيماهاي آواكس و نيز ساير امكانات مادي است، به طور گسترده اي به عراق كمك ميكند. شما ديديد كه در چند عمليات اخير چقدراز نيروهاي غير عراقي از قبيل سودان و مصر و… به اسارت نيروهاي ما در آمدند. پس بدانيد ما نه تنها با كشور عراق بلكه با تمام دنيا در جنگيم، چون حق ميگوييم و از اسلام دفاع ميكنيم، باكي نداريم و…
اين سرهنگ آسيايي بود كه با لهجه شيرين و آميخته به كردياش براي ما صحبت ميكرد. من ديگر كلمات او را نميشنيدم وبا توجه به اين كه او را از مدتها قبل مي شناختم، به ياد دوران جوانيش افتادم. اويكي از قهرمانان ورزشي و يك انسان وارسته به تمام معني بود. يادم ميآيد. يك بار نيز به عنوان هيات حسن نيت به ماموريتي اعزام شد و نيروهاي ضد انقلاب او و همراهانش را به اسارت گرفتند، ولي بعدها معلوم شد به خاطر منطق و درايتي كه داشت آنها را وادار كرده بود كه او و همراهانش را آزاد كنند. او داراي ويژگيهاي خاص بود. از جمله تاليف كتابي در سه جلد، كه در حال حاضر به عنوان دستور العمل هوانيروز مورد بهره برداري قرار ميگيرد. او خلباني شجاع و فرماندهاي لايق بود و وجودش در اين عمليات براي ما بسيارمفيد بود و من يقين داشتم كه وجود او هر گونه مشکلي را در بين پرسنل از بين خواهد برد. دراين حال سرباز نوري براي اعضاي كميسون چايي آورد و از اتاق خارج شد و من باز به چهره آسيائي خيره شدم: او همچنان صحبت ميكرد ولي من نميدانم چرا در آن جلسه به دنبال چهرههاي حاضر در آن جلسه مي رفتم و در مورد آنها فكر مي كردم.
سرهنگ داوطلبي،فردي متفكر ومعتقد به كار
سرگرد ملكي، پسر خوب و پركار و اهل شوخي و مزاح .
همافرجديري، فردي با سواد ومتخصص.
همافر سياح پور، مردي پركار و تلاش گر.
همافر ياور سفلي، مردي هميشه خنده رو و حاضر جواب. بچهها اورا به نام ديكشنري سيار ميشناختند.
در اين حال سرباز حسن داخل شد و استكانهاي خالي را از روي ميز جمع كردو خارج شد.
آسيائي همچنان صحبت ميكرد و بچهها سراپا گوش بودند، ولي در آن روز من اصلاً تمركز حواس نداشتم و فقط به بچهها فكر ميكردم. ناگهان تشعشعي شديد در اتاق پيچيد و به دنبال آن صداي انفجار شديدي بلند شد و ساختمان آشيانه فروريخت. از زير آوار پس از لحظاتي احساس كردم كه تمام بدنم به سوزش افتاده است. جائي براي نگاه كردن وجود نداشت، من در زير آوار مانده بودم. در يك لحظه همه چيز به يادم آمد. آنجا اتاق توجيه عمليات گروه رزمي مسجد سليمان بود. ما دركميسيون بوديم و سرهنگ آسيائي داشت صحبت ميكرد. با يك تمركز فكري،كمكم بهيادم آمد و فهميدم كه ما بمباران شدهايم. باز هم لحن شيرين و آميخته به كردي آسيائي در هوا پيچيد. بچهها نترسيد، الان به كمك ما مي آيند.نگران نباشيد، طوري نشده است و پس از آن بلافاصله صداي خود را بلند كرد و گفت: كمك كمك، من، آسيائيام، به كمك بچهها بيائيد. در همين حال من هم خواستم فريادي بزنم. ديدم ياراي حرف ندارم.توكل به خدا كرده و به بررسي اطراف و اكنافم پرداختم . من در زير آوار مانده بودم و خروارها خاك مرا احاطه كرده بود يكي از تير آهنها مانع شده بود كه ساير تير آهنها به سرم بيفتد.كنار دستم يكي از پرسنل كميسيون بود كه دستم به بدن او چسبيده بود و حس ميكردم از بدنش خون مي ريزد. من دو دستم زير آوار بود و فقط سرم آزاد بود. آسيائي هنوز بچهها را دلداري ميداد: چيزي نشده الان، بيرونمان ميآورند. نگران نباشيد. تكاني به خودم دادم، فكر كردم مرا داخل بتون آرمهاي ريخته اند و سيمان آن سفت شده است، قدرت حركت نداشتم و نميتوانستم حتي به خودم كمك كنم. ناگهان صداي تكبيري به گوشم رسيد. حس كردم كه بچههاي خارج از جلسه به كمك ما آمدهاند. بله درست بود، بچهها بالاي سر ما آمده بودند. صداي برداشتن قطعات كوچكي را ميشنيدم و هوايي كه تنفس ميكردم، طعم آجر ميداد. بوي دود مشامم را پر كرده بود و ميخواستم كه نفسم را به حداقل برسانم. ديگر سوزش بدنم را فراموش كرده بودم و به زنده به گور شدنم فكر ميكردم. آيا كسي متوجه من خواهد شد؟ آيا بچهها خواهند توانست اين آهنها را بردارند و ما را آزاد كنند؟ لحظات به كندي ميگذشت ناگهان حس كردم كه يكي از آجرها برداشته شده از وراي آن نوري وسپس هواي پاكي به داخل آمد، پشت سر آن صداي بچهها را صافتر ميشنيدم. يكي از آنها گفت: بچهها هواپيماهاي عراقي، پس از آن صداي پاها را كه هر لحظه دورتر و دورتر ميشد را شنيدم. به فكر فرورفتم. ياد زن و بچه، ياد چند روز پيش كه با بچهها به پارك رفتيم. ياد كمبودها و نداشتنها. ياد لحظه لحظه زندگي. هنوز از گوشه و كنار صداي ناله ميآمد ديگر نميتوانستم صاحب صدا را تشخيص دهم. لحظاتي بعد باز صداي پاهايي را شنيدم كه به ما نزديك ميشدند. صداها نزديك و نزديكتر شدند. ديگر آنقدر نزديك شده بودند كه صداهاي آنها را تشحيص ميدادم. يكي بِره و لودر بياورد.بيل و كلنگ را بده …. جرثقيل را بياوريد …. اين صداها هر چند به من روحيه ميداد اما هنوز نجات نيافته بودم.لحظه به لحظه فشار محلي كه در آن بودم زياد و زيادتر ميشد. با خود گفتم كه تا چند لحظه ديگر استخوانهايم خرد خواهد شد.در آن لحظات به ياد خدا افتادم و شروع به راز و نياز كردم.
پروردگارا شكرت …. نميدانم از نظر تو لايق شهادت هستم يا نه.ولي خدايا تو كه مهرباني. خودت مرا ببخش، از زندگي سراسر گناهم استغفار ميكنم، خدايا آيا من لايق شهادت نبودم كه شهيد نشدم. شايد قرار است شهادت من با زجر و شكنجه باشد. خدايا هر چه تو ميپسندي ميپذيرم. فقط تو را به عصمت چهارده معصومت اول مرا ببخش، بعد از اين دنيا ببر. خدايا تو بزرگواري …. مرا ببخش. زن و بچه ام را به تو ميسپارم. خدايا من جز تو كسي را ندارم آنها جز تو كسي، را ندارند.
مرتب در درون ناله ميكردم. يكباره احساس كردم كه ديگر توان نفس كشيدن ندارم. اين بار در دلم گفتم خدايا خلاصم كن. خدايا زن و بچه ام را به تو ميسپارم. دريك لحظه چهره زن و سه فرزندم در جلوي چشمم ظاهر شدند و از همه آنها خداحافظي كردم. چشمانم روي هم ميافتاد وديگر آخرين نيرو نيز در حال تمام شدن بود. ناگهان صداي تكبير شنيدم. اين صدا روحيهاي ديگر به من داد. خيلي سعي كردم كه باصداي بلند فرياد بزنم. نشد. بالاخره با صداي خفيفي گفتم كمك. ولي در آن ازدحام و شلوغي و صداي جا به جاي آهنها و تيرآهنها و ساير وسائل اتاق ديگر بعيد بود كه صداي من به گوش كسي برسد. بار ديگر تمام توانم را در لبم جمع كردم و با صدايي كه فكر ميكنم بلندترين فريادم بود، گفتم: كمك. و به دنبال آن صداي هيس …. شنيدم. فهميدم كه از طرف خدا كسي فرشته نجات من شده و گويا صداي مرا شنيده است. در يك لحظه سكوت سراسرآن محل را پر كرد و من به اميدي كه صدايم را بشنوند گفتم كمك. به خواست خدا صداي مرا شنيدند و شروع به خراب كردن ديوار كردند.باز طعم آجر مشامم را پر كرد. از شدت گرد و خاك چشمانم را بستم. فشار تير آهنها و آجرها بر بدنم زيادتر شده بود. اگر به زودي نجاتم نميدادند تمام استخوانهايم خرد ميشد. لحظه به لحظه روشنائي بيشترشد. در آن حال دستي به شانهام خورد، فهميدم مرا پيدا كردهاند. حس ميكردم كه دارم از حال ميروم ولي تلاشم بر اين بود كه مدتي ديگر مقاومت كنم، تا از آنجا نجات پيدا كنم. درحالي كه مرا بيرون ميآوردند، چيزهائي ميشنيدم.
كيه؟ … نميدونم و صورتش سوخته. اتيكتش را نميبيني…. مرا كمي بالاتر كشيد و يكي از آنها گفت : اسديه …. از بادي كه در بيرون ساختمان به صورتم خورد به هوش آمدم. بچهها مرا سوار كرده بودند. به طرف آمبولانس ميبردند. به خودم فشار ميآوردم و دستي تكان دادم، آنها ايستادند.
گفتم بچهها در زير آوار هستند. يكي از آنها گفت ميدونم. نگران نباشيد، بچهها دارند آنها را درميآورند. ودوباره برانكارد راه افتاد. مرا سوار آمبولانس كردند و آمبولانس آژيركشان از محوطه پادگان خارج شد.
از پنجره بيمارستان بيرون را تماشا ميكردم، هشت كبوترسفيد در حال دور زدن و اوج گرفتن بودند. يكي از مسئولان هوانيروز به ملاقات من آمد. پس از سلام و تعارف، اولين سوالي كه كردم اين بود: بچهها چي شدند؟ گفت هشت نفر از بچهها شهيد شدند. سه تا از ميگها را هم زدند. لحظاتي به فكر فرورفتم. در آن جلسه با من هفت نفر شركت داشتند. دو تا سرباز هم داشتيم با اين حساب همه آنها به شهادت رسيده اند .
ناخوداگاه قطره اشكي از چشمم سرازيرشد. مسئولي كه به سراغ من آمده بود، مرا دلداري ميداد. ولي من متحير از اين بودم كه چرا خدا مرا انتخاب نكرد و چرا من شهيد نشدم.با خود گفتم لابد مأموريت ديگري در پيش دارم و شايد هنوز مقبول درگاه خداوند نشدهام. به طرف پنجره نگاه كردم، هشت كبوترسپيد در حال دور زدن و اوج گرفتن بودند. كبوترها بالاتر وبالاتر رفتند ديگر به سختي ديده ميشدند. با خود گفتم: كاش اين كبوترها نُه تا بودند.
پانوشته:
1- ایشان از پرسنل فنی هوانیروز و تنها عضو کمیسیون بودند که پس از بمباران زنده ماندند.
منبع:تیر خلاص، علیرضا، پوربزرگ وافی،1387، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب