من مانده بودم و یک درجهدار به نام عظیم ژرفی و یک تخت دو طبقۀ خالی. از روی ناچاری، با هم همتخت شدیم. دوست داشتم طبقۀ پایین تخت برای من باشد که با اصرار او رفتم طبقۀ بالا. کمی ناراحت شدم. با خود گفتم تعارف که نکرد هیچ مرا هم در رودربایستی قرار داد، تا طبقۀ اوّل تخت را به او بدهم. فکر کردم که چارهای نیست، باید دو ماه او را تحمّل کنم. گروهبان ژرفی جوانی بود19ساله با قد متوسّط، خوشسیما و ورزیده. البته بعد از مدّتی، علّت اصرار او را برای خوابیدن در طبقۀ پایین فهمیدم. او در طول شب چندین بار از خواب بلند میشد و حالت کسی را داشت که در خواب راه میرود، البته مشکل او بعداً رفع شد. به هر حال، متوجّه شدم به خاطر اینکه این عادت او مزاحمتی برای من نداشته باشد، اصرار داشت در طبقۀ پایین تخت باشد. این سرآغاز آشنایی من با کسی بود که قرار بود به خیال خودم دو ماه او را تحمّل کنم، امّا نمیدانم چه شد که بعد از اتمام دوره هر دونفر ما به هر دری زدیم تا از هم جدا نشویم. بالأخره هم لابیگریهای ما به ثمر نشست و بعد از طیّ دورۀ چتربازی، هر دو به تیم عملیاتی الف گردان4 نوهد منتقل شدیم و این سرآغازی شد که تا چهار سال بعد، یعنی زمان شهادت او، در تمام مأموریتها در کنار هم باشیم. حتّی طوری برنامهریزی کرده بودیم که مرخصیهایمان را با هم به تهران میآمدیم. در هنگام مرخصی هم تقریباً و در هر روز قرار داشتیم. یا ایشان درب منزل ما میآمد و یا من میرفتم و به اتّفاقِ هم بیشتر اوقات را بیرون از خانه بودیم. جوان مذهبی و متدیّنی بود. شرکت در مراسم نماز جمعه و دعای کمیل (که در آن زمان در مهدیه تهران برگزار میشد و خیلی هم شلوغ بود) و شرکت در هیئات عزاداری در ایّام محرّم و صفر، رفتن به استخر و سینما جزو برنامههای ثابتمان بود. سرکشی به پادگان و شرکت در مراسم تشییع جنازۀ دوستان شهید هم جزو برنامههایی بود که تقریباً در هر دوره که از منطقه به مرخصی میآمدیم، اتّفاق میافتاد.
بر اثر رفت و آمدهای زیاد شهید به منزل ما، پدر، مادر و برادرانم نیز به شهید ژرفی بسیار علاقهمند شده بودند. اغلب ایّامی که مرخصی بودیم و ایشان به منزل ما میآمد، پدر و مادرم برای شام و یا ناهار نمیگذاشتند او برود. رفت و آمد شهید ژرفی به خانۀ ما برای همۀ اعضای خانوادهام عادی شده بود و پدر و مادرم به او علاقۀ خاصّی پیدا کرده و او را بسیار دوست میداشتند.
از طرف دیگر، در تمام طول این چهار سال، هر وقت که با هم به مرخصی میآمدیم و من به هر دلیلی، درب خانۀ آنها میرفتم، ایشان حتّی یک بار هم به من تعارف واقعی نمیکرد که به منزلشان بروم. این موضوع همیشه موجب مشغولیت ذهنی من بود و آزارم میداد.
شهید ژرفی مادرش را بر اثر بیماری سل از دست داده بود. تک فرزند ذکور خانوادهاش بود و سه خواهر داشت، یکی نُه ساله و دیگری فکر میکنم13-12 بود و خواهر دیگرش هم ازدواج کرده بود و گویا برای مدّتی همراه خانوادهاش در شیراز زندگی میکرد.
پدر پیری داشت که در مغازهای کوچک و اجارهای کار رفوی فرش انجام میداد. وضعیت زندگی خانوادۀ من با اینکه یک وضعیت زندگی کارگری بود، به مراتب بهتر از وضعیت زندگی شهید ژرفی بود. من حقوق و مزایای خود را پسانداز میکردم، امّا میدیدم که ایشان آن را خرج خانوادهاش میکند. خانوادهاش وضع مالی خوبی نداشتند و در خانهای کوچک در جنوب تهران زندگی میکردند. ایشان به نوعی سرپرستی پدر و خواهران کوچکش را نیز برعهده داشت.
در طول خدمت خود در مناطق عملیاتی، به خصوص در منطقۀ شمالغرب، خاطرات زیادی از همکاران و دوستان شهیدم در ذهن دارم، امّا به جرأت میتوانم بگویم که خاطرات من با این شهید بزرگوار بهخاطر خُلق و خوی خاصّ ایشان رنگ و بوی دیگری دارد.
شهید ژرفی در سال1359 همزمان با شروع جنگ به استخدام تیپ23 نوهد درآمد. ایشان میگفت: افتخار این را دارم در برههای از زمان زندگی میکنم که میتوانم برای دفاع از انقلاب و اسلام لباس رزم بر تن کنم. افتخار این را دارم که از نوامیس مردم و آب و خاک وطنم دفاع کنم. از این بابت همیشه احساس غرور میکرد و با اینکه تکفرزند پسر خانواده بود و پدر بیمار و دو خواهر کوچکتر در منزل داشت که نیاز به سرپرستی داشتند، هیچگاه آنان را به دفاع از کیان انقلاب اسلامی و کشورش ترجیح نداد.
گاهی اوقات که به ایشان یادآوری میکردم میتواند با توجّه به وضعیت خانوادگیَش درخواست انتقال و خدمت در تهران را بدهد، جواب میداد: من نباید به تهران بروم و از دیگران توقّع داشته باشم که از خانواده و خواهران من در مقابل دشمن دفاع کنند. من وظیفهام را انجام میدهم و میدانم خداوند نیز حافظ خانوادهام خواهد بود.
شهید ژرفی بسیار شجاع و نترس بود. در تمام مدّت حضور در جبهههای حقّ علیه باطل، در کنار هم بودیم. همراه او مسئولیت حفاظت از جان شهید سپهبد صیّادشیرازی را داشتیم و در این مسئولیت، ایشان با توجّه به تهدیدهای مکرّر منافقین برای ترور آن شهید عزیز، ذرّهای تردید و ترس به خود راه نداد. با شهید ژرفی و همراه با شهید سرلشکر آبشناسان، در منطقۀ عینخوش و امامزاده عبّاس،کوهها و درّهها را پیموده و بارها به نیروهای بعثی عراق در پشت جبهۀ آنها در مناطق اشغالی به دشمن کمین زده و با آنها درگیر شدیم. در تمام این عملیاتها، که گاهی تصوّر میشد امکان برگشتی وجود ندارد، شجاعانه داوطلب حضور بود. در منطقۀ شمالغرب، در تعداد بیشماری عملیاتهای پاکسازی افتخار حضور در کنار این شهید عزیز را داشتم. او همواره نقطهاتکایی بود برای من. هیچگاه از دشمن نهراسید و نترسید.
شهید ژرفی جوانی مؤمن و اهل تهجّد بود. به دفعات زیاد دیده بودم که در دل شب بر میخیزد و با خدای خود راز و نیاز میکند. اهل ریا و اهل غیبت نبود و مناعت طبع بسیار بالایی داشت و به حضرت امام(ره) عشق میورزید. شهید ژرفی جوانی19ساله بود که مانند بسیاری از جوانان هم سن و سال خود به برکت انقلاب اسلامی راه صد ساله را یکشبه پیموده بود. او همانند هزاران جوان رزمنده و عارفمسلکی بود که روزها در مقابل دشمن متجاوز جانانه میجنگیدند و شبها در مقابل ذات اقدس پروردگار خاضعانه راز و نیاز میکردند. این جوانها معجزۀ انقلاب اسلامی و تربیتیافتۀ دامن رهبری حضرت امام خمینی(ره) بودند.
در طول چهار سال افتخار خدمت در کنار این شهید عزیز، خاطرات زیادی از رشادتها و حماسهآفرینیهای وی دارم، که هرکدام به نوبۀ خود حائز اهمّیت است، امّا از میان این خاطرات، خاطرهای که در روح و روان من بسیار تأثیرگذار بوده و در ذهنم برای همیشه مانده است، خاطرهای است که در واقع بهانۀ نوشتن این کتاب گردیده است. خاطرهای نه از جنس رشادت، شجاعت و حماسهآفرینی در میادین نبرد و خاطرهای نه از جنس تقوا، تعهّد و تهجّد، که همۀ اینها در وجود ایشان و همۀ رزمندگان هشت سال دفاع مقدّس تبلور یافته بود و به وفور در شخصیت آنها یافت میشد، بلکه خاطرهای از جنس انساندوستی، انفاق و لطافت روح.
هنگامیکه در مراسمی، یکی از همرزمان قدیمی را دیدم و صحبت از شهید استوار ژرفی به میان آمد، ایشان سؤالی از من در خصوص ماجرایی از شهید پرسید و من نیز که خود شاهد آن ماجرا بودم، آن را بهطور کامل برای ایشان تعریف کردم. او از من خواست اگر میشود این خاطره را بنویسم و به او بدهم. قبول کردم. چند روز بعد وقتی در حال نوشتن آن خاطره بودم، لحظهای به فکر فرو رفتم. چندین خاطره از همان جنس و سیاق در طول خدمت در مناطق مختلف عملیاتی از افراد مختلف در ذهن داشتم. خاطرۀ شهید ژرفی که گل سرسبد آنها بود، یکی از آن خاطرات محسوب میشد. با خود گفتم چقدر خوب است آنها را نیز بنویسم و این کار را کردم که ثمرۀ آن این کتاب شده است. در واقع، روح پاک و مطهّر شهید ژرفی بعد از31 سال دوباره راهگشایی کرد و با الهام به این حقیر مرا واداشت تا ناگفتههای پنهان زندگی عزیزان ارتشی گمنامی را که کمتر مورد توجّه قرار گرفته است، برای آشنایی نسل حاضر به رشتۀ تحریر درآورم.
خاطرهای از شهید ژرفی که در بالا به آن اشاره کردم، از این قرار است:
در دو کیلومتری جنوب پادگان پسوه، روستای نسبتاً بزرگی بود به نام «قرتیق سپیان». این روستا معبری برای تردّد عناصر مسلّح ضدّ انقلاب که در منطقۀ عمومی زنگآباد و شلیمجاران مستقر بودند، محسوب میشد. این دو منطقه از مناطق بسیار آلوده به حساب میآمدند. بههمین دلیل، روستای یادشده از یک طرف به دلیل نزدیکیَش به پادگان پسوه و از طرف دیگر به دلیل حضور گاه و بیگاه ضدّ انقلاب بیشتر مورد توجّه لشکر و یگان ضربت لشکر بود.
حضور یگان ضربت در روستای قرتیق سپیان بسیار بیشتر از حضور در سایر روستاهای منطقه بود. تقریباً همۀ نقاط روستا، تمام معابر و منازل و ساکنان شناسایی شده بودند. در هفته حدّاقل یک بار در معابر ورودی روستا عملیات کمین شبانه برای ضدّ انقلاب اجرا میشد و روزها نیز به طور متوسّط هر هفته یک بار به صورت متوالی نقاط مختلف روستا در معرض کنترل قرار میگرفت…
منبع:جوانمردان، مردای، علی،1396، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب