در آن پرواز ابتدا راكتهاي خود را برسر دشمن ريختم و بعد خود را به دشمن نزديكتر كردم و با بيست ميليمتري به جان نيروهاي دشمن افتادم. پس از آن كه تمام گلولههاي ما تمام شد، قلخاني، هم پرواز من گفت: حميد جان، مهمات تمام شده، برگرديم.
نگاهي به بغل هلي كوپتر كردم، هنوز دوتا راكت مانده بود، حيفم آمد آن را تقديم دشمن نكنم گفتم:
حسين جان هنوز دو تا راكت مانده.
گفت: پس آنها را هم بزنيم. لحظاتي بعد دور گرفتيم كه در همين لحظه موشك دشمن به هلي كوپتر ما اصابت كرد.
قلخانيگفت: چون ارتفاعبالگردكم بود بيش از 200 متر روي زمين كشيده شديم.
من يادم ميآيد كه سرم به اسلحه20ميليمتري خورد و ديگر چيزي نفهميدم.
قلخاني گفت: آمدم به طرف تو. گفتم: بپر پايين، ولي تو بيهوش بودي. آتشبالگردهر لحظه به تو نزديكتر ميشد. جلوتر آمدم كه كمكت كنم ولي حميد جان به خدا جرات اينكه وارد آتش بشوم، نداشتم فرياد زدم چرا كسي نيست به داد ما برسد. ناگهان ديدم كه تو در كنار من ايستادهاي. صورتت سوخته و چشمانت بزرگ شده است.
من از درد سوختن به هوش آمدم و با قدرتي كه نميدانم از كجا به دست آوردم، كمر بند ايمني را باز كرده و به بيرون پريدم و در كنار قلخاني قرار گرفتم.
ميگفتند: هلي كوپتر رسكيو به خلباني اشرفي وسجادي به همراه داريوش اعظمي پزشكيار براي نجات ما آمده بود كه آن هلي كوپتر را هم زده بودند و براثر اصابت راكت بهبالگردسر سجادي از بدن جدا شده و به آغوش گروهبان اعظمي افتاده بود. داريوش اعظمي ميگفت: در يك لحظه سر شهيد سجادي به آغوش من افتاد و من سر شهيد را به بغل گذاشتم و با دست، چشم چپم را كه از حدقه در آمده بود نگهداشتم.
ميگفتند: گروهبان برجسته دربالگردرا بازگذاشته بود كه دست ما را بگيرد و سوار كند ولي موج انفجاراو را به بيرون پرت كرده بود و او هم در جا شهيد شدهبود. تمام صورت اشرفي تركش خورده و هليكوپتر از كنترل او خارج شده بود، با اين حال اشرفي خود را جمع جور كرده و توانسته بود هليكوپتر را به نقطهاي دورتر از خط برساند. جنازه سجادي داخل هليكوپتر بود ولي سرش بيرون افتاده بود.
حالا ديگر خبري از نيروي كمكي نبود. من و قلخاني در دشتي باز قرار گرفته بوديم و طوري گيج شده بوديم كه مسير وسمت نيروهاي خودي را هم نميدانستيم و به همين خاطر به سمت نيروهاي دشمن در حركت بوديم.
قلخاني گفت: به يك باره بالگرد خلبان عبدالله نجفي بالاي سر ما آمد و با پرواز خود مسير نيروهاي خودي را به ما نشان داد. من از مانور او متوجه موضوع شدم و سمت حركت خود را عوض كردم و تو هم به تبعيت از من پشت سرمن آمدي.
آن روز پنجم مرداد ماه و دماي هواي بيش از 50 درجه بود، بدن ما سوخته بود و واقعاً حرارت جهنم را در وجود خود احساس ميكرديم با اين حال جلو ميرفتيم و در تلاش بوديم كه خود را نجات دهيم.
قلخاني ميگفت: ما بيش از يك كيلومتر از لاي سيمخاردارها گذشتيم در صورتي كه همان محل ميدان مين وسيعي بود و لابهلاي سيم خاردارها پر از مين بود ولي هيچ كدام از اين مينها منفجر نشد. ما حدود سه كيلومتر آمديم تا به نيروهاي خودي رسيديم. برادران پاسدار به خيال آن كه من عراقي هستم ـ (من سبزه رو هستم) ـ به سمت ما نشانه روي كردند. من فرياد زدم بابا، من خلبان آن هليكوپترم. يكي از پاسداران گفت: مگر خلبانها زنده ماندهاند. گفتم آره هم من زنده ام هم كمكم. پاسدار گفت: ما از بي سيم خبر شهادت شما را شنيديم. گفتم:كمكم هم پشت سر من ميآيد. برگشتم و نگاهي به عقب كردم ديدم ، كمكم نيست به پاسدارها گفتم برويد دنبال آن يكي خلبان.
پاسدارگفت: رفتيم دنبال خلبان، او داخل گودالي كه از برخورد گلوله توپ به وجود آمده بود افتاده بود و نميتوانست خارج شود. ما او را كه صورت و اكثر اجزاي بدنش سوخته بود از گودال خارج كرديم و به پشت خط منتقل كرديم. آن برادران، ما را ابتدا به يك چادر و سپس به اهواز منتقل كردند. آنجا بيمارستان نبود بلكه هتلي بود كه بيمارستان كرده بودند. پرستار به طرف قلخاني آمد و گفت: من شما را ميشناسم، شما چند روز پيش براي عيادت يكي از دوستانتان به اينجا آمديد و بعد دسته گلي را نشان داد و گفت: اين همان دسته گلي است كه شما آورده بودي قلخاني با سر تاييد كرد و من هم تماشا ميكردم. ولي احساس ميكردم لحظه به لحظه ضعيف وناتوان تر ميشوم و از حال رفتم.
مسعود نيكمرد ميگفت: من وقتي خبر سانحه شما را شنيدم به سرعت خود را به بيمارستان رساندم. تو تشنج كرده بودي و تمام بدنت ميلرزيد لحظهاي بعد بيحركت شدي،داد و فريادراه انداختم، دكتر بالاي سر تو آمد و تورا معاينه كرد و گفت: اين كه مرده است.
ـ من يادم ميآيد كه تشنج كردم و لحظهاي بعد، ناظر خودم بودم. يعني تمام وجود خود را ميديدم و تمام بدنم سوخته بود و جاهايي از بدنم را ميديدم كه در حال عادي هرگز نميشود ديد. مثلاً پشت سرم و كمر و پشت پا وتمام نقاطي را كه در مسير مستقيم چشم نيستند، ميديدم. ديگر احساس درد نميكردم. صورتم را ميديدم كه گرد شده بود و مسعود نيكمرد را ميديدم كه جيغ و داد ميكند. دكتر با كمي تعلل ـ وحتي بي ميلي ـ گفت: اين كه مرده است. وقتي اين حرف را شنيدم، خودم را به دكتر نزديكتر كردم و سعي كردم به دكتر بگويم كه من زنده هستم و شايد هم گفتم، ولي دكتر نشنيد. وقتي دكتر با دوتا اتو به من شوك وارد كرد، ديگر چيزي نفهميدم و لحظهاي بعد خود را روي تخت ديدم كه دراز كشيدهام و دكتر و مسعود نيكمرد بالاي سر من بودند.
پانوشته:
1- ایشان از خلبانان کبرا و یکی از مردان تاثیر گذار جنگ از هوانیروز بودند این مصاحبه در مهمانسرای هوانیروز انجام شده است.
منبع:تیر خلاص، علیرضا، پوربزرگ وافی،1387، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب