ما هر کاری از دستمان بر می آمده برای جعفر آقا انجام داده ایم… بروید برایش دعا کنید. فقط دعا.
- دکتر، مقدمات اعزام جعفر به خارج فراهم شده. نظر شما چیست؟
- ببینید از نظر من هیچ اشکالی ندارد. اما متاسفانه کار از کار گذشته و شما جنازه اش را بر می گردانید.
***
تیمسار هاشمی و تیمسار گویا در سالن بیمارستان قدم می زنند. صدای قدم هایشان نشان از اصطراب و دلواپسی دارد.
سعی می کنند این نگرانی و دلواپسی را از نگاه دیگران پنهان کنند. خویشاوندان، دوستان، آشنایان، مسئولان و فرماندهان و روحانیون برای عیادت جعفر به بیمارستان آمده اند.
تا یک ساعت دیگر آخرین عمل جراحی بر روی او انجام می شود.
دل ها در سینه می تپد… مثل گنجشک ترس خورده ای در مشت…
***
با شنیدن صدای اذان ظهر، جعفر به سختی از جا بر می خیزد:
- می خواهم در نماز جماعت شرکت کنم.
همه نگاه ها متوجه دکتر سیفی است… در نگاه ها پرسش است.
دکتر سر تکان می دهد.
- بگذارید راحت باشد.
جعفر با آن حال نزار و ضعف در نماز جماعت شرکت می کند. این حضور شگفتی تحسین آمیز حاضران را بر می انگیزد. یکی از عیادت کنندگان از دکتر سیفی می پرسد:
- دکتر، ایشان مریض شما هستند؟
دکتر پاسخ غریبی می دهد:
- نه، در حقیقت من مریض او هستم. او باید مرا درمان کند، نه من او را…
منبع : حدیث ماندگاری، زنده به عشق، جلد13، آذر آیین، قباد، 1390، انتشارات سوره سبز، تهران
انتهای مطلب