شهید تقیزاده خیلی متواضع بود. در طول مدّتی که با ایشان بودم، با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، نتوانستم زودتر به او سلام کنم. در محلّی که ما مستقرّ بودیم، شبها به نوبت یک ساعت و نیم نگهبانی میدادیم. خیلی اوقات شهید تقیزاده نفر بعدی را بیدار نمیکرد و خودش نگهبانی میداد. برادر منصور هم این ویژگی را داشت. وضع مادّی خانوادگی شهید تقیزاده بسیار خوب بود و ایشان هیچ نیازی به اندک حقوق دریافتی خود از ارتش نداشت. به اندازۀ دو برابر حقوق خود در طول ماه برای تیم از آبادان خریدهای مختلف، از میوه و لبنیات گرفته تا اقلام خوردنی و آشامیدنی، میکرد. روزی با اشاره به پنج جفت دمپایی موجود در این محلّ، که او برای استفادۀ اعضای تیم خریده بود، به او گفتم لااقل پول آنها را از ما بگیر. جواب داد نترس پولش را من ندادهام، پدرم داده است، او هم از این پولها زیاد دارد.
بسیار شجاع و نترس بود. در یکی از عملیاتهای عبور از رودخانۀ اروندرود در طول عملیات بیتالمقدّس، که با این شهید عزیز همراه بودم، به این موضوع بیشتر پی بردم. در این عملیات، در آن سوی اروندرود و در نزدیکی جادۀ فاو به بصره، پس از اجرای کمین جادهای و مینگذاری، ایشان حاضر به مراجعت نبود. با جدّیّت میگفت من میمانم و در لابهلای این بیشهها و درختان مخفی میشوم و تا فرداشب با 4-3 اسیر برمیگردم. شجاعت او در کردستان هم ،که بعدها در آن منطقه به فیض شهادت نائل آمد، زبانزد بود.
هفتهای یک بار دو، سه نفر از ما برای تلفن زدن به خانواده و تهیّۀ برخی مایحتاج به آبادان میرفتیم. تعداد زیادی از اهالی آبادان زیر گلولهباران دشمن بعثی، مقاوم و مردانه در شهر مانده بودند. همۀ ما از مشکلاتی که برای مردم عزیز خوزستان، به خصوص خرمشهر و آبادان بر اثر تجاوز دشمن بعثی پیش آمده بود ناراحت بودیم. دیدن صحنههای متعدّد غم و اندوه مردم واقعاً سخت و آزاردهنده بود. وقتی به مقرّ خود بر میگشتیم، تا مدّتها آثار این غم در چهرۀ بچّهها کاملاً نمایان بود. در این میان، تألّم روحیِ شهید تقیزاده به نوعی بیشتر از ما بود. نمیدانم چرا! شاید قسمتی از آن مربوط به حضور دو نفر از همرزمان ما، یعنی منصور و رضا بود که خانه و کاشانۀ خود را از دست داده بودند و خانوادۀ آنها نیز غریبانه در شهرهای دیگر زندگی میکردند. میدیدم بعضی اوقات طوری که سایرین متوجّه نشوند، داخل نخلستان و پای درخت خرما نشسته و گریه میکند. یک بار پرسیدم با این هیکل چرا مثل بچّهها گریه میکنی؟ پاسخ داد: نمیدانم! شاید تو هم اگر جای من بودی، برای مصیبتهای این مردم جنگزده و آواره و عزیز از دستداده همین کار را میکردی.
در یکی از همین روزها، من به اتّفاق این شهید و برادر رضا برای خرید به آبادان رفته بودیم. لباس شخصی به تن داشتیم. مشغول گشتن در بازار قدیمی آبادان بودیم، که حادثهای اتّفاق افتاد. شهید تقیزاده داخل مغازهای مشغول خرید بود و من هم به همراه برادر رضا 30-20 متری آنطرفتر داخل مغازۀ میوهفروشی بودیم. خریدمان را انجام دادیم و از مغازه بیرون آمدیم. سر و صدایی توجّهمان را جلب کرد. کمی آنطرفتر تعدادی زن و مرد جمع شده بودند و وِلوِلهای به پا شده بود. کنجکاو شدیم. میخواستیم ببینیم چه شده است. سریع خودمان را به محلّ رساندیم. از آنچه دیدیم میخکوب شدیم. من و برادر رضا حیرتزده همدیگر را نگاه میکردیم. آنچه میدیدیم باورکردنی نبود. شهید تقیزاده با آن قد و قواره و هیکل روی زمین افتاده بود و مردی او را زیر مشت و لگد گرفته بود. زمانی که رسیدیم، چند نفر آنها را به زور از هم جدا کرده بودند. خون از دماغ شهید تقیزاده جاری بود سر و کلهاش آماج مشتهای آن مرد قرار گرفته و پیراهنش پاره شده بود. آن طرف دعوا نیز، فرد دیگری ایستاده بود و مرتب ناسزا میگفت و خط و نشان میکشید. قد و قوارهاش اصلاً با ستوان تقیزاده برابری نمیکرد و هیکل نحیفی داشت. همۀ آنها که ناظر این دعوا بودند در تعجّب بودند و من و برادر رضا متعجّبتر. متعجّب از اینکه شهید تقیزادۀ قهرمان کشتی و فوقالعاده پرزور و قدرتمند چگونه از دست چنین فردی کتک مفصّل خورده است. دعوا تمام شد. جمعیّت حاضر از جمله آن مرد که طرف دعوا بود و یک زن و دو بچّه همراهش نیز محلّ دعوا را ترک کردند. ما ماندیم با کلّی سؤال. آمدیم از شهید ستوان تقیزاده بپرسیم که چه شده و چرا دست و پا بسته اینقدر کتک خورده؟ اشاره کرد چیزی نپرسیم و برویم. در همین اثناء صاحب مغازه به ما نزدیک شد. مضطرب و پریشان بود. از دعوایی که پیش آمده بود بسیار ناراحت بود. مغازهاش خشکبارفروشی بود. بدون اینکه از او چیزی بپرسم، با ناراحتی و نثار چند حرف درشت به کسی که طرف دعوای شهید تقیزاده بود گفت: آقا فکر میکنم طرف مشکلی داشت. قبل از اینکه دوست شما وارد مغازهام شود آن آقا به همراه خانوادهاش داخل مغاز بودند. زن و دو فرزندش برای خرید به مغازۀ پایینتر رفتند. ایشان ماند و مرتّب به اجناس داخل مغازه ناخنک میزد. چند بار به او گفتم برادر اگر چیزی میخواهی سفارش بده، مقداری اسکناس درشت نیز در دستش بود، بدون ربط و با ناراحتی گفت چرا ناراحتی؟ صبر کن! اینقدر پول دارم که بتوانم همۀ اجناس مغازهات را بخرم و همینطور داخل مغازه حدود 15 دقیقه مرا معطّل خود کرده بود. در همین زمان بود که همکار شما وارد مغازه شد و سفارش یک کیلو پسته و یک کیلو کشمش داد. در حال انجام دادن سفارش او بودم که آن آقا با پرخاش به من گفت نوبت من است. به او گفتم شما که 15 دقیقه است داخل مغازه میچرخی! خوب بگو چه میخواهی بدهم! جواب داد خیلی خوب چند دقیقه صبر کن. به او گفتم خوب در این چند دقیقه کار این بنده خدا را راه میاندازم در همین لحظه، خطاب به دوست شما جملۀ زشتی گفت و ادامه داد نخیر نوبت من است. در این زمان، دوست شما به او گفت برادر من عجله دارم، اجازه بده تا شما مشغول انتخاب جنس هستی صاحب مغازه کار مرا راه بیندازد. بدون مقدّمه آمد جلو با دادن یک فحش یقۀ دوست شما را گرفت. پیش خودم گفتم دوست شما با آن هیبتی که دارد الآن او را به هوا بلند کرده و بر زمین میکوبد. امّا خطاب به او گفت برادر برویم بیرون مغازه با هم حرف بزنیم. نمیدانم تو چه میگویی و چه میخواهی. رفتند بیرون مغازه و بعدش را هم که شما شاهد بودید چه اتّفاقی افتاد. صاحب مغازه گفت تنها چیزی که من را متعجّب کرد، این است که چطور مردی با آن جثۀ ضعیف دوست ورزشکار شما را به این حال و روز انداخته است؟ با اشارۀ شهید تقیزاده محلّ را ترک کرده و به مقرّ خود بازگشتیم. در طول مسیر، در داخل خودرو هرچه اصرار کردیم چرا اینقدر کتک خورده و عکسالعملی نشان ندادهای، موفّق نشدیم چیزی از او بشنویم. فقط میگفت «بابا طرف زورش زیاد بود که منو زد.» چند روز از این ماجرا گذشت. اصرار ما کماکان برای شنیدن اصل ماجرا ادامه داشت، تا اینکه برادر منصور او را قسم داد که بگوید اصل ماجرا چیست؟ شهید تقیزاده بالأخره از این همه اصرار خسته و تسلیم شد. او گفت وقتی با آن مرد در داخل مغازه بگومگو میکردم، فحش بَدی به من داد و مرا تهدید کرد. به او گفتم برویم بیرون مغازه. میخواستم قضیه را یک طوری فیصله بدهم. آمدیم بیرون؛ حرفهای من در او تأثیری نگذاشت و اهانتهای او بیشتر شد و چند نفر هم دور ما جمع شدند. با یک دست یقۀ مرا گرفته بود و با دست دیگر میخواست با مشت مرا بزند. تصمیم گرفتم برای اینکه ادبش بکنم یک کشیده توی صورت او بزنم، چون فحشهای بدی میداد. میتوانستم به راحتی او را بین دستهای خودم له کنم، خواستم دستم را روی او بلند کنم که یکدفعه دیدم زن و بچّهاش آمدند جلو. در یک لحظه، چشمانم به چشمهای آن دو بچّه تلاقی پیدا کرد که نگران پدرشان بودند. آثار مظلومیت و معصومیت و ظلمی را که توسّط صدام به آنها شده بود در چشمهای پاکشان دیدم. آوارگی و زندگی در شهر و خانهای که هر لحظه امکان داشت روی سر آنها خراب شود را تجسّم کردم و بیاختیار شدم. پیش خود گفتم، اگر در این لحظه دست روی پدرشان بلند کنم، ظلمی مضاعف به آنها کرده و روح لطیفِ آن دو بچّۀ بیگناه را آزردهخاطر کردهام. من که نتوانستهام باری از روی دوش این مردم غیور بردارم، من که نتوانستهام مرهمی برای زخمهای آنان باشم، لااقل باری بر دوش آنها نباشم؛ لذا دستم را که تا نیمه بالا آمده بود پایین آوردم و بیحرکت ماندم تا آن مرد هرچه میخواهد انجام دهد، تا حدّاقل در مقابل چشمهای نگران همسرش از این دعوا سربلند بیرون بیاید و فرزندان معصوم او نیز با شادی از اینکه زور پدرشان به من چربید خندان به خانه بازگردند. بقیۀ ماجرا را هم که خودتان شاهد بودید.
تازه فهمیدیم که شهید تقیزاده نه یک ورزشکار که یک پهلوان بوده است. پهلوانی به نوعی با خصوصیات پهلوانی پوریای ولی که خود را به زمین زده است. پوریای ولی وقتی دید مادری برای پیروزی فرزند کشتیگیرش که رقیب اوست دست به دعا برداشته است، برای اجابت دعا و رضایت خاطر آن مادر و به خاطر خدا، پشت خود را در میدان مبارزه با فرزند آن پیرزن، به زمین زد. شهید تقیزادۀ پهلوان هم به خاطر نگرانی از ناراحتی همسر و فرزندان آن مرد، با خدا معامله کرد و خود را به زمین زد و کتک مفصّلی خورد و آبرو و حیثیت خود را در برابر مردمی که تجمّع کرده بودند، گذاشت و رفت. یاد آن پهلوان شهید همیشه زنده و پاینده باد. انشاءالله.
منبع:جوانمردان، مردای، علی،1396، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب