شمسی می گوید:
- نه تو داری به شهر غریب می روی. تمام صد تومان را با خودت ببر، من اگر به پول احتیاج پیدا کنم فوقش از پدرت می گیرم. یا از جایی قرض می کنم تا سر ماه.
از شمسی اصرار و از جعفر انکار…
جعفر همان پنج تومان را می گیرد و خداحافظی می کند و راه می افتد. به تهران که می رسد دست در جیب می کند تا پول را در آورد و بلیط اتوبوس بخرد.
حس می کند چیزی توی جیبش سنگینی می کند. با عجله محتویات جیبش را بیرون می کشد و نگاه می کند.
شمسی کار خودش را کرده است. تمام پول را توی جیب جعفر گذاشته است…
اشک در چشم های جعفر جمع می شود.
این چه کاری بود عیال؟
منبع : حدیث ماندگاری، زنده به عشق، جلد13، آذر آیین، قباد، 1390، انتشارات سوره سبز، تهران
انتهای مطلب