برف سنگینی باریده است. این برف غم غربت جوان غریب را سنگین تر کرده است…
یکی باید درکش کند، و غربتش را سبک کند. سنگینی این اندوه غربت چه بسا خیلی ها را به بن بست کشانده است که عطای دانشکده را به لقایش ببخشند و برگردند به شهر و دامان خانواده شان…
جعفر قدم زنان به طرف او می رود، دستی به شانه اش می زند. جوان بر می گردد نگاهش می کند. جعفر به رویش لبخند می زند:
- چطوری برادر؟ به چه فکر می کنی؟ برویم قدمی بزنیم… گپی…
دست می اندازد دور شانه جوان راه می افتند و سر صحبت را با جوان مغموم باز می کند.
جعفر خود شهرستانی است و غم غربت را تجربه کرده است… می داند باید به جوان غریب چه بگوید… در میان حرفهایش، آیه ها و حدیث هایی می آورد که مضمونشان آرامش روح، جان و امیدواری است…
وقتی حس می کند که جوان همراهش دیگر احساس تنهایی و غربت نمی کند، می گوید:
- حرف بس است. حالا باید عمل بکنیم.
به میدان صبحگاه رسیده اند. در زمین چمن صبحگاه شروع می کنند به نرمش، جوان همراهیش می کند.
تنشان که به عرق می نشیند و قبراق می شوند، جعفر می گوید:
- گپ زدیم… نرمش کردیم، حالا باید بریم سر کار اصلی… موافقی دو رکعت نماز بخوانیم؟
- موافقم قربان.
راهی مسجد دانشگاه می شوند…
جعفر، وقتی از جوان غریب جدا می شود، یاد حدیثی می افتد که مضمونش این است:
«دوستان شما باید کسانی باشند که شما را یاد خدا بیاندازند.»
منبع : حدیث ماندگاری، زنده به عشق، جلد13، آذر آیین، قباد، 1390، انتشارات سوره سبز، تهران
انتهای مطلب