از قبل از جریان 17 شهریور و تعدادی هم قبل از 17 شهریور با انقلاب بودند. آن تعدادی هم که باقی بودند ، باز عرض میکنم، نه اینکه با انقلاب نبودند، عناصر انقلابی در آنها فعال بودند، حالا با حرکتهایی. از 36 پادگان نیروی زمینی وقت 21 پادگان در انقلاب بودند. بقیه هم عناصر انقلابی در آنها فعال بودند.
نکته آماری دیگر اینکه ما زمان طاغوت و زمان شاه، در زندانهای شاه نه از تودهایها و از دیگران، از مسلمانهای ارتشی که مقلد بودند و به دلیل اجرای اوامر حضرت امام از 15 خرداد 42 یا در زندان بودند، یا اعدام شده بودند، یا به زندانهای طویلالمدت محکوم شده بودند، الآن آماری آنهایی که زنده هستند 93 نفر زندانی داریم که ما به آنها میگوییم «فجر آفرینان ارتش». از این 93 نفر که الآن هستند 14 نفر در زندانهای زمان شاه به دست شاه شهید شدند. من خودم نمیدانستم که در ارتشهای آن موقع، آدمی داریم که 11 سال زندان و 13 سال زندانی کشیده، به حبس ابد محکوم بوده، چند وقت پیش یکیشان در بیمارستان ساسان بستری بود، آقای طالب لو که 13 سال زندانی کشیده بود. عزیز دیگری 11 سال زندانی کشیده بود. از این تعداد 33 نفر هستند که بیش از سه سال زندانی کشیدهاند. مردم ما نمیدانند، غالب مردم نمیدانند که در مجموعه ارتش،آن موقع، این تعداد در زندانهای شاه بودند و بیش از سه سال زندانی کشیدند و غالب آنها به 10 سال 15 سال، به حبس ابد محکوم شده بودند که خب با انقلاب آمدند بیرون. تعدادی از آنها هم بعد از آزادی به رحمت خدا رفتند که در این آمار نیستند. حدود 18 نفر اگر به این آمار اضافه کنید در زندانهای شاه بودند که آمدند بیرون، در این فاصله به رحمت خدا رفتند. حالا این آماری که به دست من رسید، دیدم یک بنده خدایی که این آمار را برای من تهیه کرده بود از عزیزان حفاظت و از عزیزانی که امروز جزء کانون فجرآفرینان است دیدم که اسم مرحوم رجایی را نوشته، به عنوان ارتشی که در زندان بوده. گفتم که بله ایشان یک زمانی ارتشی بوده، بعدش دیگر ارتشی نبوده. ایشان را از این آمار بیاور بیرون. آمار صحیح و سالم را به من بده. گفت که، حرف زیبایی زد، گفت: این هم از افتخار ما زندانیهاست که با ایشان زندانی بودیم. برای همین اسم ایشان را نوشتم. خب شهید رجایی زمانی در نیروی هوایی بود دیگر. آمار بعدی که خدمت شما عرض میکنم که این آمار هم موثق است، شما ریش سفید من را سند فرض کنید، من برای تمام اینها بررسی کردهام، فرصت نیست که اسناد را برای شما ارائه دهم، من تمام احزاب سیاسی مبارز علیه شاه را مطالعه کردهام. چون در کارم این است، بعد تمام وزارتخانهها و سازمانهای آنموقع که چه تعدادی در یک وزارتخانه آموزش و پرورش، وزارت نفت، همان وزارتخانههای آن زمان و سازمانهای منسجم آن موقع، چه تعدادی در این سازمانها علیه شاه مبارزه میکردند. از 15 خرداد42 . از آن موقع محاسبه کردم. این را من راحت برای شما بگویم که سازمانی نیافتم غیر از سازمان روحانیت، روحانیت سازمان نداشتها، منظورم از سازمان روحانیت یعنی همه روحانیت را در بر بگیرد، طلبهها، اساتید، علما، بعد از ارتش این تعداد آمار زندانی داشته باشد. من خیلی دلم سوخت که ما خودمان، ارتشیها نمی دانیم و مردم ما هم نمی دانند که بر فرض انقلابیون ما در آموزش و پرورش بیشتر بودند یا انقلابیون در داخل ارتش. انقلابیون وزارت فرهنگ و هنرِ آنزمان بیشتر بودند یا انقلابیون داخل ارتش. انقلابیون وزارت نفت بیشتر بودند یا انقلابیون ارتش. من اینها رو روی حدود 11 وزارتخانه و سازمان و هفت حزب و گروه مبارز از فداییان اسلام گرفته تا دیگرانی که نقش فعال در انقلاب داشتند، آنها را بررسی کردم بعد بیشتر دلم سوخت وقتی دیدم که انقلابیون موجود در ارتش تعدادشان از تکتک این سازمانها بیشتر بوده و خب این مظلومیت و خلوص اینها را نشان میدهد. بندهخدایی که اسمش حاجآقا آذربون است و شما هم غالباً باید او را بشناسید، ایشان سال قبل از 1354 الان دقیقاً نمی دانم 53 بود یا 54، یعنی ما تازه از دانشکده بیرون آمده بودیم، ایشان میرود عراق، دیدن حضرت امام. حالا سال این قضیه را شاید یک یا دو سال جابجا بگویم، می رود به بهانه کربلا، زیارت کربلا، آن موقع هم باز خیلی راحت نمیشد رفت، میرود دیدار حضرت امام. یک ستوان، خب این ریسک خیلی بزرگی بود، میرود دیدار حضرت امام و بعد آنجا وقتی میرفت برای ملاقات امام میگویند که چهکاره هستی؟ وقتی میگوید ارتشی هستم میترسند از اینکه اجازه دهند نزد امام برود. میگویند: برای چه میخواهی امام را ببینی؟ میگوید: میخواهم خمسم را بدهم. حالا آقای آذربون آن موقع خیلی فقیر بوده، حالا هم فقیر است. ولی میگوید آمدهام خمسم را بدهم. بالاخره میروند به حضرت امام میگویند. یک وقتی میگیرند. خودش میگوید: من دوازده دقیقه حضور حضرت امام بودم. دوازده دقیقه خیلی بوده، دوازده دقیقه بتوانی با رهبر جهان اسلام دیدار داشته باشی. میگوید: امام آمد. گفت: برای چه آمدهاید؟ خمس دارید؟ میگوید: مجبور شدم به اینها بگویم برای دادن خمس آمدهام خدمت شما! ولی آمدهام به شما بگویم ما چه کار باید بکنیم؟ حالا با انقلاب، ما که نمیدانستیم کی انقلاب میشود. با انقلاب سه یا چهار سال فاصله داشتیم. چه کار باید بکنیم؟ برنامه ای از حضرت امام میگیرد و اطلاعاتی از ارتش آن موقع به حضرت امام میدهد و برمیگردد. خب ما نمیدانستیم. نه من میدانستم و نه شما میدانستید. وقتی که در ستاد لشکر در پادگان قصر فعالیت میکردم حتی نمیدانستم در افسریه چه خبر است! که آقای صادقگویا در افسریه چهکار میکند. نمیدانستم. نمیدانستم در تیپ نیرو مخصوص، آن موقع شهید شهرامفر یا شهید معصومیکه خب شهید معصومیهمدوره ما بود، اینها دارند چه میکنند. خبر نداشتم. نمیدانستم آقای جنتی، همافرِ نیروی هوائی چه کار میکند. نمیدانستم شهید بابائی چه کار میکند. اینها را خبر نداشتم. آن ساختار ارتش، آنقدر پیچیده بود، آنقدر روی ما نظارت بود که جرأت نمیکردیم حرکتهایمان را عیان کنیم. آگاهی من فقط در مورد شهید صیاد بود که در اصفهان بود و میدانستم چه کار میکند. یا شهید کلاهدوز در تهران تا حدودی میدانستم چه کار میکند. بقیه جاهای ارتش را نمیدانستم. حتی از همدورههای خودم غافل بودم. مگر اندکی که به دلایلی با هم حشر و نشر داشتیم. در شیراز داشتم دوره ش م ر میدیدم، دی ماه 57 بود، سوم یا چهارم دی 57 بود، دوست عزیزمان که همتختی ما بود در دانشگاه افسری، بعد به شهادت رسید، افسر نیروی هوائی بود، شهید صادق آملی افسر بود در پایگاه هوایی بوشهر، در مسیرش از تهرانبه بوشهر ایشان آمد به دیدن من، هماتاقی من آقای ذوالفقاری بود که الآن در معارف جنگ هستند، از بچههای انقلابی آنموقع که در راهپیماییها با لباس ارتشی شرکت میکرد، من از این میترسیدم. او هم از من میترسید. با این که من آنروز میدیدم در پی راهپیمایی میرود، بعد میگفتم نکند بالاخره آنطرفی باشد. حالا راهپیمایی میرود و من هم با او میروم ولی اینقدر از هم نگران بودیم. خدا رحمتش کند، صادق آمد در پادگان مرکز پیاده شیراز که ما دوره میدیدیم، شب هم در مهمانسرا میخوابیدیم، داشت میرفت برای بوشهر یک دسته اعلامیه به من داد، خب ما چون هم دانشگاهی بودیم دیگر از هم ترسی نداشتیم، پدرش روحانی بود، میشناختمش.اینها را به من داد. بعد من که میخواستم اینها را تقسیم کنم خیلی با نگرانی، چهار قل را خواندم، این طرف و آن طرف، رفتم به آقای ذوالفقاری گفتم: جریان این طوری است. میآیی اینها را با هم تقسیم کنیم؟ گفت: آره بابا! چرا از من میترسی؟ گفتم: بالاخره هنوز همدیگر را محک نزدهایم. شب رفتیم داخل دانشکده. کلاسها را ما میگفتیم دانشپایه، فکر کنم جاهای دیگر هم همین را میگفتند. رفتیم یکی یکی دانشپایههایی را که قفل بود یکی یکعدد از این برگهها را از زیر درب میفرستادیم داخل. بعد در آسایشگاه افسران دوره عالی و دوره مقدماتی هم که خوابیده بودند یکی یکعدد از این برگهها میفرستادیم که صبح که بلند شدند این برگهها را ببینند. نمیدانستیم که داخل این آسایشگاه و داخل این دانشپایه صبح کدام نفرات هستند که جای ما باید بایستند. هر کس اینکار را میکرد هستههای کوچکی بودیم. چند روز بعد با آقایی به نام یارمحمودی که فرمانده گردان تانک بود، بعد در جبهه به شهادت رسید ، قرار شد برویم ولایت ایشان در ارسنجان استان فارس. سوار پیکان او شدیم. وارد ارسنجان که خواستیم بشویم، یک گروهانی بود، فکر میکنم گروهان ژاندارمری بود که ورودی ارسنجان بود، مردم آمده بودند جلوی گروهان ژاندارمری «مرگ بر شاه» میگفتند و شعار میدادند، ما هم حالا به هر ترتیبی سه یا چهار نفری با لباس نظامیبودیم. درجههایمان هم روی دوشمان بود، افسر بودیم دیگر. جلوی ژاندارمری که رسیدیم، خب مردم که نمیدانستند که ما این طرفی هستیم و طرفدار مردم، حمله کردند به ما یک سری. با چوب و چماق. یک فصل کتک خوردیم تا بعد ژاندارمها آمدند و ما را نجات دادند. ما را بردند گروهان ژاندارمری. همینکه رسیدیم گروهان، یک صحبتی کردیم، دیدیم الآن وقتش است دیگر، شروع کردیم وسط گروهان ژاندارمری که هم مردم ما را میدیدند و هم ژاندارمها ما را محافظت میکردند «مرگ بر شاه گفتن». از آن به بعد دیگر قنداق ژاندارمها میخوردیم! یعنی تا رسیدیم به ژاندارمری کتک میخوردیم، با چوب و اینها. بعد که رسیدیم داخل ژاندارمری و «مرگ بر شاه» گفتیم با قنداق تفنگ ژاندارمها کتک خوردیم، ما را انداختند بیرون. مردم ما را استقبال کردند. همانهایی که با چوب ما را کتک میزدند دیگرما را استقبال کردند و رو بوسی و حالا شیرینی اگر بود تقسیم کردند. بعد گفتند: شما نمیتوانید دیگر از این جا بروید. شما را با این وضعیت شناختند. نمیتوانید بروید بیرون، اگر بروید شما را میگیرند. باید لباسهایتان را عوض کنید. گفتیم: خیلی خوب. رفتیم در خانه آقای یار محمودی که بعداً در جبهه در یکی از عملیاتها به فیض شهادت نائل شد، گفتیم که خب برای ما فقط پیراهن بیاورید دیگر، شلوار نظامی باشد. هوا هم سرد بود. دی ماه بود دیگر، هرکس برای ما چیزی آورد که بتوانیم از شهر بیرون بیاییم. با ترس و لرز که میخواستیم بیاییم بیرون، یک بنده خدایی سراغ ما آمد و گفت: من همراه شما میآیم و از این جا ردتان میکنم. نترسید. به اهالی گفتیم: این کیه؟ گفتند: این معاون گروه ژاندارمری است. گفتیم: این همانی نیست که ما را با قنداق تفنگ زد؟! گفت: آری، باید بهتان میزدم. ولی نگران نباشید. من شما را میبرم بیرون. به ما گفتند آقا این گروهبان ماست، ستوان ماست. البته دانشکده دیده نبود، نمیشناختیمش. خلاصه لباسهایمان را پوشیدیم. سوار پیکان شدیم. آن بنده خدا هم یک ماشین داشت و جلوی ما راه افتاد و گفت: نترسید.
جلوی ما راه افتاد، گفت: نترسید، بیایید من از اینجا ردتان میکنم. اگر جلوی شما را خواستند بگیرند هوایتان را دارم. البته اتفاقی نیفتاد و راه افتادیم و رفتیم. یعنی در همان گروهان ژاندارمری جلوی درب که مردم سنگ میانداختند، کسی بود از خود مردم. در خود همان گروهان ژاندارمری، که ما نمیدانستیم.قنداق تفنگ هم به ما زده بود که فرماندهاش فکر کند از خودشان هست.
قرار است خاطره برای شما بگویم. انقلاب شد عزیزان. این مراحل زیاد بود و این جریانات. من خاطرم هست در همان لشکری که بودم که سال 56 استعفاء دادم، نام نبرم، دو سرباز داشتم که افسر وظیفه بودند و هرکدام اینها الآن در نظام مسئولیت بزرگی دارند، من برای همین نام نمیبرم چون مشکلاتی ایجاد میشود، من فرمانده یگان غیر سازمانی برای تربیت افسران وظیفه بودم که وابسته بود به این 01کادری که الآن هست. اینها برای من کتاب میآوردند. کتابی از استاد شهید مطهری یا آقای شریعتی،کتابهایی از این سبک. سال 56 بود، ما این کتابها را میخواندیم، جلد هم میکردیم تا کسی نبیند. یکروز دیدیم آمدند و این دو را از گروهان ما سوار یک جیپ کردند و بردند. من فرماندهشان بودم. 107 یا 108 نفر از این بچهها بودند که من فرمانده یگانشان بودم برای آموزشهای رزم انفرادی. بعد آمدند و از ما خداحافظی کردند. گفتند که ما داریم میرویم. فردا باید برویم. گفتم: کجا میروید؟ چی شده؟ کسی به من نگفته، نه فرمانده گردان، نه فرمانده مرکز. یکیشان گفت: من منتقل شدم عجب شیر، سرباز صفر شدم. آن دیگری هم گفت: من سرباز صفر شدم و منتقل شدم چهلدختر. گفتم: چرا؟! یواشکی در گوشم گفتند: تو رو هم میگیرند. گفتم: ما که کاری نکردیم! گفتند: همان کتابهایی که با هم رد و بدل میکردیم. خوب اینها رفتند. 48 ساعت بعد من را صدا کردند. ضد اطلاعات آنموقع. آدم خوبی بود، فردی که آنجا بود. در دانشگاه افسری، دو سه سال از ما ارشدتر بود. ما را میشناخت. سرگروهبان بودیم ما را تقریباً دو روز در ضداطلاعات نگاه داشتند. البته بلایی سرم نیاوردند، کتکی نزدند، اهانتی نکردند. فقط ما را آنجا نگاه داشتند، بازجویی و بعد هم که کارشان تمام شد، گفتم: من میتوانم بروم؟ گفتند که نه. شما مهمان هستید. از ما پذیرایی کردند. بعد از دو روز که رهایم کردند گفتند: با اینهایی که رفتند به هیچوجه نباید تماس داشته باشی. دیگر هم از آن کتابها نخوان. ما هم فهمیدیم که بحث، بحث کتابها بوده. تا آخری که ما را بازجویی میکردند، اسم کتابها را نمیآوردند. گفتیم که خیلی خوب. آمدیم در گروهان. بعد از دو، سه روز دیدیم یکی از هم دورهایها در عجب شیر است. زنگ زدیم و گفتیم: هوای فلانی رو داشته باش. اصلاً همدورهام رو نمیشناختم که چه خط فکری دارد. گفتم: هوای فلانی رو داشته باش. بعد هم زنگ زدیم چهلدختر. دیدیم که درچهلدختر هم یک همدورهای داریم. با او هم تماس گرفتیم و گفتیم که هوای فلانی رو داشته باش. جالب اینکه هر دو اینها رفتند در چاپخانه پادگان. یعنی تقدیر بود. یکی رفت در قسمت رکن سوم عجب شیر که جزوههای آموزشی چاپ میکردند، دیگری هم رفت چاپخانه پادگان شاهرود که همانجایی که منتقل شدند، آشنا پیدا کردند. بعد زمان انقلاب در آنجا نفوذ داشتند و اعلامیه حضرت امام را چاپ و پخش میکردند. سرباز بودند که خدمتشان تمام شد و الآن هم دو تند از مسئولین نظام هستند. بعضی اوقات با من هم در ارتباط هستند ولی خب بقیه ارتش خبر نداشتند، خانواده من خبر نداشت. یعنی فعالیتهای انقلابی در ارتش به گونهای بود که نمیشد عیان کرد. مثل سازمانها و احزاب جاهای دیگر نبود، نمیشد دستهجمعی حرکت کرد. خیلی کار، سخت بود. آنهایی که در این وادی قدم گذاشتند، کار بسیار سختی بود. من از زبان سید بزرگواری که مورخ هست، فکر میکنم آقای حمید روحانی هست، در تلویزیون، گاهی بحثهای تاریخ انقلاب را مطرح میکند،آری حجت الاسلام والمسلمین دکتر حمید روحانی، با ایشان جلسهای داشتم، از زبان ایشان شنیدم، نمیدانم در تلویزیون هم گفت یا نه، ولی به من گفت من در تلویزیون گفتم، میگوید: من رفتم دیدن حضرت امام در عراق. خیلی بی رودربایستی به عرض حضرت امام رساندم که شما چه جوری میخواهید با شاه بجنگید؟! ما میبینیم که یک ارتش تا دندان مسلح از توپ و تانک پشتسر اینها پشت ایستاده، چطور میخواهید جلوی این ارتش بایستید؟ شما هستید و یک تعداد هم اطرفتان. چیزی هم که ندارید. اینجا هم که این همه از ایران دور هستید. چطور میتوانید با این استحکام صحبت کنید و شاه را خطاب قرار دهید، اسرائیل و آمریکا را مورد خطاب قرار میدهید؟! اینقدر هزار نفر مستشار در ارتش ایران است. ارتش ایران هم مدرن ترین ارتش منطقه است. ایشان آن موقع به امام گفت. این همه تجهیزات دارد چگونه شما میخواهید نظام را ساقط کنید؟ این عین کلمات آقای روحانی است که میگفت من در تلویزیون گفتم. امام برگشت گفت: با همین ارتشی که شما قبلاً از آن اینطور صحبت کردید، من تو دهن شاه میزنم. حضرت امام که اهل غلو نبودند. خدایی نکرده، خدایی نکرده اهل دروغ گفتن نبودند که، حتماً فکر کردند. اهل شعار دادن هم نبودند، گفتند با همین ارتشی که شما الآن از آن تعریف کردید، باهمین ارتش تو دهن شاه میزنم. من منزلمان جمالآباد نیاوران بود، از جلوی کاخ نیاوران رد میشدم، خب چون افسر زمینی هستم سرم میشد دیگر،این تانک هایی که جلوی کاخ بودند، تجهیزاتی که جلوی کاخ بودند، من بلافاصله برآورد میکردم که اگر یک زمانی ما بخواهیم برویم داخل این کاخ، چهطور باید برویم؟ این همه تجهیزات و این همه موانعی که ایجاد شده! آیا واقعاً میشود؟! شک میکردم که میشود مگر یک چنین کاری کرد. حالا برای شما بگویم که وقتی با بچههای جمالآباد نیاوران رفتیم داخل کاخ نیاوران، یک گلوله هم شلیک نشد. حاج آقا مصطفوی، آیتالله مصطفوی که در مسجد نیاوران و از اساتید و علمای بزرگ حوزه هستند، ایشان به گونهای عمل کرد که یک تفنگ، یک فشنگ و یک اسلحه کمری از نیاوران بیحساب بیرون نرفت. بعد من از ستاد ارتش ماشین آوردنم، شمارش کردند اینها را از اسلحهای که قبضهاش طلا بود تا اسلحههایی که به شاه هدیه داده بودند، همه را میبردیم اسلحهخانه پشتیبانی تاد ارتش تحویل میدادیم. از این همه توپ و تانک و سلاح، بدون اینکه گلولهای شلیک شود، ما رفتیم داخل و سلاحها را جمع کردیم و برداشتیم بردیم. این هم یک بحث گارد که ما تصور میکردیم اصلاً غیر قابل نفوذ است. حصار بزرگی است که نمیتوان دیوارهایش را شکست. در نیروی زمینی وقت آن زمان مثلاً در پادگان قصر تعداد زیادی از کارکنان کادر، غذا خوردن در پادگان را تحریم کرده بودند، یعنی اعتصاب غذا کرده بودند. بسیاری از ارتشیان پادگانها همراه مردم در راهپیماییها شرکت میکردند، حتی بسیاری از یگانهای فرمانداری نظامی خودشان را از رویارویی با مردم کنار میکشیدند. بسیاری از افسران و درجهداران جوان و سربازان به امر امام راحل پادگانها را ترک کرده بودند و بسیاری هم با امر امام که توسط روحانیت مبارز انقلابی در خط امام به آنان ابلاغ میشد، ماندند و به حرکت انقلابی مردم کمک کردند و با وقوع انقلاب از 8 روز بعد از پیروزی انقلاب به انسجام ارتش و سپس مبارزه با ضد انقلاب، برای حفظ انقلاب و جلوگیری از تجزیه کشور اقدام کردند. تعدادی از سربازان فرماندار نظامی علیه فرماندهان طاغوتی جنگیدند و شهید شدند. در گارد جاویدان شاه علیه شاه مبارزه مسلحانه شد، کارکنان وظیفه و جوانان ارتش از همین مردم بودند؛ این بود که امام راحل فرمودند" انقلاب برای تحققش مدیون ارتش است"
انتهای مطلب