كساني كه ضربة مغزي، قطع نخاع و يا اضطراري بودند، در اولويت اول و بقيه پس از آنها ترابري هوايي ميشدند. در يكي از روزهاي عمليات در نقطة قايق 5، براي تخليه مجروحان فرود آمدم. در حين تخلية مجروحان به داخل بالگرد، نگاهم روي جوان كم سن و سالي، ميخكوب ماند كه ملحفهاي رويش كشيده بودند و چند جاي بدن او خوني بود. كنارش رفتم. حالش بسيار وخيم بود و به درستي قادر به حرف زدن نبود. به مسئول تخليه اشاره كردم كه او را به داخل بالگرد منتقل كند و خودم براي بازديد بالگرد رفتم. وقتي بازگشتم با تعجب ديدم كه او هنوز در همان محل است. اين بار به كروچيف2 گوشزد كردم كه او را سوار كند و خودم ايستادم تا به داخل منتقل شد. دوباره براي انجام كاري صدايم كردند. براي بار سوم كه بازگشتم دهانم از تعجب باز ماند چرا كه مجدداً او را پياده و در همان جاي قبلي قرار داده بودند. عصباني شدم و شروع به پرخاش به مسئولان تخليه كردم. با سر و صداي من، مجروح را به كنار بالگرد كه كاملاً پر شده بود، انتقال دادند و هر طور بود جايي در انتهاي بالگرد برايش درست كردند. خيالم كه از بابت او راحت شد، براي پرواز آماده شدم. آمبولانسي آژيركشان از راه رسيد و در كنار بالگرد توقف كرد. داخل آمبولانس يك خلبان مجروح عراقي بود كه هواپيمايش به وسيلة نيروهاي ما سرنگون شده بود. بالگرد بعدي هنوز از راه نرسيده بود و مسئولان اصرار ميكردند كه جوان را پياده و او را سوار كنم، امّا من زير بار نميرفتم. با آنها گرم جر و بحث بودم كه احساس كردم يك نفر با انگشتانش به لباس پروازم و پايم چنگ ميزند. نگاه كه كردم پنجه همان نوجوان بود و حالتي كه انگار ميخواهد حرف بزند. وقتي صورتش را متوجه خودم ديد، بريده بريده گفت: اول او را سوار كنيد، دارد ميميرد. قصد اين كار را نداشتم اما نگاه و صورتش آنقدر التماسآميز بود كه ناچار رضايت دادم. آنها هم او را پياده و خلبان مجروح عراقي را جايش خواباندند. اگرچه آن خلبان نرسيده به بيمارستان مرد. در بازگشت با آخرين سرعت پرواز كردم و تمام فكر و ذهنم به آن نوجوان مجروح بود. وقتي در محل مجروحان فرود آمدم و بالاي سرش رفتم، شهيد شده بود.
پانوشته:
1- سرهنگ خلبان هوانيروز.
2– خدمة پروازي بالگرد.
منبع: درمانگران رزمنده، منتظر، رضا،1386، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب