در يك چشم به هم زدن، از من دور شد. تا آمدم صدا بزنم مهدوي برگرد، ديدم رفته است.
خليلي، يكي ديگر از پزشكياراني بود كه در جريان بمباران هفت تن از اعضاي خانوادهاش را از دست داده بود. جسد چهار نفر از آنها را توانست پيدا كند و سه نفر ديگر را هم پس از شانزده ساعت، زنده از زير آوار بيرون آورد و24 ساعت پس از دفن جنازهها در بيمارستان مشغول كار شد. گاهي اوقات بر اثر بمبارانها و موشكبارانها تعداد شهدا آنقدر زياد ميشد كه مبهوت ميماندم. در بيمارستان هر جا را كه نگاه ميكردي، شهيد بود و اجساد پير و جوان كه كنار هم خوابيده بودند.
يك روز پيرمردي براي تحويل گرفتن جنازههايش آمد. وقتي جسدها را به او تحويل دادم، دستهايش را به آسمان دراز كرد و گفت: «فداي سر امام.»
خانمي بود كه بيشتر از بقيه به مجروحان ميرسيد و من دلم ميخواست انگيزة واقعي آنهمه تلاش او را بدانم. تعجبم وقتي بيشتر شد كه ديدم او بعضي روزها پسر بچة كوچكي را نيز همراه خود ميآورد. از همكارانم پرسيدم: شوهر اين خانم چه كاره است؟ خليلي گفت: «شوهر اين خانم از بچههاي سپاه مريوان بود كه در غرب شهيد شده و ايشان هم از زمان شهادت وي، همراه با بچهاش به دزفول آمده و از مجروحان پرستاري ميكند.»
يكي از بسيجيهاي شيراز به علت اصابت تركشهاي متعدد، به سختي مجروح شده بود. مجبور شديم يك پاي او را قطع كنيم. اميد زيادي به زنده ماندن او نداشتم. وقتي به هوش آمد، به هر جانكندني بود، مطلب را به او حالي كردم. او بهجاي اينكه چهره درهم بكشد و اظهار ناراحتي و عجز كند، گفت: پاي من چه ارزشي دارد؟ جانم فداي اسلام! او يك ساعت بعد، جانش را هم فداي اسلام كرد و به شهادت رسيد.
مادري همراه پسر مجروحش بود. آرنج مجروح بر اثر اصابت گلوله پر از خون شده بود. وقتي او را به اتاق عمل ميبرديم، مادرش آمد جلو و گفت: دكتر جان، يك كاري بكن دستش زودتر خوب شود تا به جبهه برگردد. اول فكر كردم براي روحيه دادن به پسرش اين حرف را ميزند ولي خليلي گفت: اين مادر، يك پسرش شهيد شده و حرفهايش هم جدّي است.
بيمارستان گرچه براي ما زندان بود و دلهايمان براي جبههها پرپر ميزد، ولي هر روز و هر ساعت و هر لحظه، فطرت ما بيدارتر ميشد و حجابهاي دنيا از جلوي چشمهايمان كنار ميرفت و از اين خوشحال بوديم كه كنار بهشتيها زندگي ميكنيم.
منبع: درمانگران رزمنده، منتظر، رضا،1386، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب