روزهاي اوّل جنگ داخل داروخانة بيمارستان نيروي هوايي دزفول بودم. ظهر، ساعت1230 دقيقه بود كه ناگهان، صداي انفجار مهيبي به گوشم رسيد. البته قبلاً پيش آمده بود كه در باند فرودگاه كپسول اكسيژن منفجر شود و من به همين خاطر فكر كردم كه اين بار هم چنين اتفاقي افتاده است. از داروخانه بيرون آمدم و ديدم كه دو سه فروند هواپيماي عراقي بالاي سر فرودگاه مشغول دور زدن هستند. آنجا بود كه متوجه شدم، عراق حمله كرده و صداي انفجارها از اصابت بمبها و راكتهاست. براي همين بچه كوچكم را پيش مادربزرگم در كرمانشاه گذاشتم و بعد از آن با همسرم، كه همكار بوديم، به بيمارستان برگشتيم و در آنجا مانديم.
روز چهارم جنگ، يكي از دوستانم، كه محل كارش در سايت رادار بود، پيشم آمد و در حالي كه به شدت قيافهاش گرفته بود، گفت:
«آقا مجيد! يك كلام بگو! ميتواني به جاي من در سايت بماني يا نه؟» با تعجب گفتم:
«براي چي بمانم؟ مگر اتفاقي برايت افتاده است؟»
لبخند تلخي زد و گفت: « نه بابا، چيزي نشده، ميخواهم همسرم را به تهران ببرم، ولي از هركس خواستم تا چند روزي را در سايت به جاي من بماند، قبول نكرد».
خنديدم و گفتم: «اين كه ناراحتي ندارد، من ميمانم. ما كه قراره يك روزي بميريم، چه اينجا باشه و چه داخل سايت، فرقي ندارد!»
در حاليكه خوشحال بود، خداحافظي كرد و رفت. روز قبل از اينكه من به سايت رادار بروم، قرار شد سايت به خاطر حمله هوايي عراق تخليه شود، ولي نميدانم به چه دليل اين كار صورت نگرفت. روز پنجم در حاليكه داخل سايت بودم، دوباره دستور تخلية آنجا داده شد كه به علت اختلاف فرماندهان با معاونت سايت، اين كار انجام نگرفت. آقاي خاني، معاون سايت، با خروج افراد از آنجا مخالفت كرد و مخالفتش را با تهديد نيروها بهوسيلة اسلحه، نشان داد. همه از اين كار متعجب شده بوديم. صداي تانكهاي عراقي كه از آن نزديكيها عبور ميكردند را ميشنيديم. چند ساعتي نگذشته بود كه آقاي خاني آمد و گفت:
«سايت بايد تخليه شود، بايد هر چه سريعتر از اينجا بيرون برويم!»
مگر ميشد با آن وضعيت، كه عراقيها از هر طرف ريخته بودند، از آنجا بيرون رفت. در اين فكر بوديم كه ناگهان چند تا از بچهها متوجه آمبولانس داخل سايت شدند. صحبتهايي صورت گرفت و قرار شد كه با آمبولانس، يك گروه بيست سي نفري را سوار كرده و پشت پل كرخه پياده كنيم. هشت نفر جلو و بقيه پشت آمبولانس سوار شديم. هنوز چند كيلومتري از منبع آب، كه به طرف دو راهي پل كرخه بود، نگذشته بوديم كه عراقيها ما را به رگبار بستند. مجبور شديم كه ماشين آمبولانس را رها كنيم و به فكر جان خودمان باشيم. آخرين كسي كه از ماشين پياده شد، من بودم كه سعي كردم خودم را به بچهها برسانم. به صورت سينهخيز به جلو حركت ميكرديم كه ناگهان متوجه شديم، پنج تانك عراقي به دور ما حلقه زدهاند و ما در حلقة محاصرة آنها، گرفتار شدهايم. بعد از دستگيري ما را لخت كردند و هر چيز قابل استفادهاي داشتيم از جمله پولهايمان را از ما گرفتند. بعد ما را دوسه كيلومتر عقبتر، يعني به جايي كه مقر فرماندهيشان بود، بردند. تعدادي از بچههاي پياده شيراز كه زخمي شده بودند نيز در آنجا حضور داشتند.
چند ساعتي را در مقر عراقيها كه بيشباهت به آغل گوسفندان نبود، مانديم. بعد از آن چشمهايمان را بستند و همگي را به خط كردند. با شنيدن صداي گلنگدن اسلحهها، خودمان را براي شهادت آماده كرديم و هر لحظه منتظر بوديم تا شليك كنند، امّا هيچ تيري شليك نشد. گويا فقط قصد ترساندن و تخريب روحية ما را داشتند. ساعت نزديك هفت بعدازظهر بود كه ما را سوار ماشين كردند و به عماره بردند. عراقيها مدرسهاي به اسم «فلسطينيها» را تخليه كرده بودند تا ما و اسراي ديگر را به آنجا ببرند.
ما را براي بازجويي و كسب اطلاعات، به يك اتاق تنگ و تاريك بردند كه تعدادي ايراني خود فروخته، آنجا نشسته و از اسرا بازجويي ميكردند. اين خودفروختههاي نامرد، آنهايي را كه ريش بلند داشتند ، بهعنوان پاسدار جدا ميكردند و به سختي شكنجه ميدادند. يكي از آنها از من پرسيد:
از روزي كه جنگ شروع شده تا حالا، چند تا از هواپيماهاي ما را زديد؟
البته فكر ميكنم اين سؤال را به خاطر لباسم كه لباس نيروي هوايي بود، پرسيد.
جواب دادم: «من در بيمارستان نيروي هوايي كار ميكردم، اطلاع زيادي از جنگ و درگيريها ندارم.»
صحبتم تمام نشده بود كه يك سرباز عراقي با لگد، به فكم زد، بهطوري كه تا دو ماه نميتوانستم چيزي بخورم. چهار پنج روز از اين بازجويي نگذشته بود كه ما را به زندان «استخبارات» منتقل كردند. در آنجا بعد از چند ساعت شكنجه و بازجوييهاي مختلف، وقتي ديدند اطلاعات مهمي ندارم، مرا به همراه چند نفر ديگر به «رماديه» منتقل كردند.
در رماديه وضعيت بسيار بدي حاكم بود. بهطور مثال براي رفتن به دستشويي از لحظه رفتن تا لحظه بازگشتن و نشستن سرجايمان ، كلي كتك ميخورديم. سه چهار ماهي از زندگي در آن زندان با آن وضعيت رقتبار گذشت. وضعيت مجروحان روز به روز بدتر ميشد. گاهي اوقات مجبور بوديم عفونت آنها را با ادرار ضدعفوني كنيم. البته با آمدن نمايندگان صليب سرخ، قرار شد مقداري قرص و دارو به ما بدهند و درمانگاهي نيز زير نظر عراقيها براي ما ايجاد كنند تا به مداواي مصدومان و مجروحان بپردازيم. ولي عراقيها از دادن حتي يك قرص به بچهها امتناع ميكردند.
يك شب به داخل اردوگاه ريختند و نزديك به دويست نفر از ما را با همروهاي (اسكورت) آنچناني، به راه آهن بغداد بردند و از آنجا به سمت «موصل» حركت دادند. وقتي به موصل رسيديم، از طرف مردم شهر، پذيرايي جانانهاي شديم. هركس، هر چه در دست داشت به طرف ما پرتاب ميكرد. چند وقتي از آمدن ما به اردوگاه موصل نگذشته بود كه خبردار شديم، حاج آقا ابوترابي به اين اردوگاه آمدهاند.
حضور ايشان براي همه بچهها نعمت بزرگي محسوب ميشد، چون آنها نه تنها از نظر جسمي بلكه از نظر روحي هم در وضعيت بدي بودند. ايشان با صحبتهايشان، شجاعت و جسارت خاصي را به ما بخشيدند. وقتي عراقيها متوجه تأثير مثبت ايشان بر روي بچهها شدند، به خاطر حفظ امنيت قرارگاه مجبور شدند تا ايشان را به جاي ديگر منتقل كنند، بلكه برايشان مشكلي پيش نيايد. بچهها دل و جرئت زيادي پيدا كرده بودند، بهطوريكه دو نفر موفق شدند از زندان فرار كنند. البته بعدها شنيدم كه فقط يكي از آنها به نام آقاي «زاگرس ميلاني» به ايران رسيده و آن يكي به خاطر سرماي زياد در راه، به شهادت رسيده است. فرار اين دو نفر باعث شد تا روز بعد، كماندوهاي عراقي به داخل اردوگاه بريزند و همه را حسابي گوشمالي بدهند.
همان روز بود كه تعدادي از اسرا به اردوگاه موصل منتقل شدند و تعدادي ديگر از جمله مرا هم دوباره به اردوگاه رماديه منتقل كر دند.
در اردوگاه شمارة نُه رماديه بودم. در آن اردوگاه تبليغاتي عراق كه جوّ خاصي بر آنجا حاكم بود، هيچكس حق صحبت كردن با فرد ديگري را نداشت. يك روز قرار شد نمايندگان سازمان ملل متّحد به اين اردوگاه بيايند. براي همين، روز قبل به آسايشگاه ريختند و پس از ضرب و شتم زياد، قرار شد تا هيچ صحبتي درباره وضعيت آنجا نشود. بچهها تصميم گرفته بودند تا به هر وجه ممكن خودشان را به نمايندگان سازمان ملل رسانده و از اين طريق مشكلاتشان را به گوش آنها برسانند. ناگهان صف عراقيهايي را كه جلوي ما تشكيل داده بودند تا مانع جلو رفتنمان شوند را شكستيم و به طرف آنها رفتيم تا با آنها صحبت كنيم. با شنيدن حرفهاي ما، خيلي ناراحت و متأسف شدند و قول دادند تا گزارشي تهيه كنند و به سازمان ملل تحويل دهند. خبر تهيه اين گزارش به وسيلة نمايندگان سازمان ملل، به گوش صدام رسيد. او هم به خاطر حفظ آبروي نداشتهاش مجبور شد تا تمامي كاركنان اردوگاه را از فرمانده تا سربازان عوض كند. البته اين موضوع مربوط به يكي دو سال بعد از آتش بس است. افرادي كه جديد آمده بودند، كمي رفتارشان نسبت به قبليها بهتر بود، بهطوريكه مرتب به ما ميگفتند: ما آتشبس را قبول كرديم. قراره شما را به زيارت كربلا و نجف ببريم و… .
يك روز به ما خبر دادند كه ماشين حاضر است. همگي سوار شويد. قرار است به زيارت كربلا برويد. عجب روزي بود! روزي كه تمام تلخيهاي برخورد بد و زنندة مردم كربلا را به خاطر شيريني زيارت آقا اباعبدالله، تحمل كرديم. از زيارت كه برگشتيم، شنيديم تعدادي از اسرا را به ايران فرستادهاند. از طرف صليب سرخ آمدند و اسامي كساني را كه مايل بودند پناهنده شوند يا به ايران بازگردند را نوشتند. تصور آزادي از آن زندان مخوف براي همه و از جمله من غيرممكن بود.
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت |
|
|
رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم |
تا زمانيكه وارد مرز ايران نشده بودم، گويا تمام لحظات را در خواب و رؤيا به سر ميبردم. لحظة فراموش نشدني استقبال مردم با صفاي ايران كه با شاخههاي گل، عشق و محبت به استقبال بچههايشان آمده بودند، هيچ وقت از صفحة دل و ذهنم پاك نميشود؛ چرا كه در عراق با سنگ، چوب، مشت و لگد استقبال شده بوديم و حالا اينچنين گرم و با آغوشهاي مهربان به استقبالمان آمده بودند.
پانوشته:
1- آزادة جانباز، مجيد عبدالعظيمي از 6/7/1359 تا 1/6/1369، در اسارت به سر برده است. وي سرهنگ دوم بازنشستة نيروي هوايي ارتش و در حال حاضر كارگردان تلويزيون است.
منبع: درمانگران رزمنده، منتظر، رضا،1386، انتشارات ایران سبز، تهران
انتهای مطلب