استقرار ما تا نيمه هاي شب به طول انجاميد.به ساعتم نگاه كردم شايد دوساعتي بيشتر به اذان صبح نمانده بود. لذا از ترس اين كه مبادا خواب بمانم و از نماز اوّل وقت بي بهره شوم ، بيدار ماندم.
گوشه سنگر درحالي كه زانوهايم را بغل گرفته بودم، به در و ديوارسنگر نگاه مي كردم.گاه و بي گاه موشهايي از در و ديـوار بالا مي رفتند و چون بند بازان چالاك برسقف نيمه مقعر سنگركه بي شباهت به چادُر سيرك بازان نبود هنر نمايي مي كردند .
موشهايي به بزرگي خرگوش كه رزمندگان آنهارا موش گربه خور نام نهاده بودند و كمي آن طرف تر رُتيل هاي سياه و پشم آلود ديده مي شد كه گاهي باوزيدن نسيمي ملايم به سنگر مي افتادند.
طولي نكشيد كه از فرط خستگي به خواب رفتم ، خوابي شيرين و سنگين. پس از ساعتي درحالي كه براثر نسيم سرد سحرگاهي ، خودرا مچاله كرده بودم. ناگهان احساس كردم كسي دارد گوشم را قلقلك مي دهد.
سراسيمه از خواب بيدار شدم و متوجه شدم يك موش گوشم را مي جَوَد البته به محض آن كه بيدار شدم، موش هم به سرعت از من دور شد. چند لحظه بعد صداي اذان مرا بخود آورد و درهرحال نماز را همانگونه كه مي خواستم دراوّل وقت بجاي آوردم .
انتهای مطلب