روز سوم بود كه سرش خلوت شد. روي برانكار توي اتاق عمل دراز كشيد. دقايقي نگذشته بود كه به خواب عميقي رفت. شايد حدود چهار تا پنج ساعت بود كه خواب بود. فرمانده نيروي زميني آمده بود پيرانشهر و كار ضروري با او داشت. هر چه پرستارها و همكارهايش صدايش ميكردند و او را تكان ميدادند، از خواب بيدار نميشد. مثل يك جسم بيروح روي برانكار افتاده بود، بالاخره پرستار مخصوص اطاق عمل گفت: من رگ خواب او را دارم الان بيدارش ميكنم؛ شماها هنوز غيرت و عشق دكتر را به كارش و به جوانهاي مملكت و رزمندهها نميدانيد، رفت بيخ گوش دكتر با صداي معمولي، نه بلند و نه با فرياد گفت: دكتر مجروح اورژانسي آوردند. او را تكان نداد و فرياد نزد. دو بار اين جمله را گفت: دكتر بلند شد رفت كنار دستشويي دستش را شست و دستكش خواست و گفت: مجروح رو بياريد تو! همه خنديدند. گفت: چرا ميخنديد؟! و با فرياد گفت: عجله كنيد!
جريان را برايش گفتند، به شوخي ناسزائي به پرستار گفت و برايش چاي آوردند و بعدش رفت به ملاقات فرمانده نزاجا.
منبع: نردبان طنابی، آراسته، ناصر،1388، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب