با روئي گشاده و با تبسمي كه به لب داشت، گفت علياكبر به من كملطفه، بيمعرفت بيست و هفت ساله كه سراغم نيامده.
ولي حسين تا كارش تموم شد، آمد پيش ما و ما را چشم به راه نگذاشت.
البته بايد داوود را هم بگم كه بالاخره ديد طاقت ما داره طاق ميشه بعد از شانزده سال آمد، اگر او هم نميآمد تحمل دوري دوتاشون، يعني علياكبر و داوود، سختتر بود.
بالاخره گلي به گوشه جمالش كه بعد از شانزده سال آمد. حالا ديگه داوود مفقودالاثر نيست. من و مادرش هم ميتونيم سر مزار حسين شهيدمون و هم سر مزار داوود كه شانزده سال مفقود بود، بريم و ديدار تازه كنيم.
نميدونم بالاخره علياكبر هم كه مفقوده، ميآيد سراغمان يا همچنان ما را در انتظار و چشم به راه ميذاره. ازش ميپرسم خوب آقاي تاجيك دو تا شهيدت به دستت رسيدند. حالا اگر علياكبرت جنازهاش پيدا نشد و نيامد چه كار ميكني؟
ميدوني چه جواب ميده؟ ميگه، شكر خدا، راضي هستم به رضاي خدا، اگر ماهيهاي اروند رود و خليج فارس هم بدن او را خورده باشند، باز هم شاكر خداوندم كه او را پذيرفته است.
منبع: نردبان طنابی، آراسته، ناصر،1388، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب