من درگوشهاي دراز كشيد بودم و به جنگ فكر ميكردم و اينكه ما چه وظيفهاي داريم و مردم چه وظيفهاي و. . .، ناگهان سايه انساني را در نزديكي ديدم. سريع بلند شده و با دقت به آن سو نگاه كردم؛ ديدم پيرمردي به ما نزديك ميشود. حدس زدم از كشاورزان آن منطقه باشد. به احترام او بلند شده و به نزديكش رفتم. ايشان باصداي لرزان سلام كرد و مرا با اين پيشدستي شرمنده كرد. با احترام جواب او را دادم. او دست در جيب كرد و با همان صداي لرزان و لهجهاي آميخته به عربي در حالي كه يك عدد خيار و يك عدد گوجه فرنگي به طرف من دراز ميكرد، گفت: بيشتر از اين نداشتم. من بي اختيار آنها را از او گرفتم و قبل از آنكه فرصت تشكر از او داشته باشم از ما دورشد.
بلافاصله به طرف بچهها رفته و آنخيار و گوجه را تقسيمكردم و هركدام قسمتي از آنان را كه خيلي خوشمزه بود خورديم و كسالت و خستگي از تن ما دورشد.
منبع: خلبانان، پوربزرگ، علیرضا، 1385، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب