به ناگاه دیدم دست یکی از زخمی های عراقی آهسته به سمت کلاشینکف می رود. با پا تکانی به او دادم. به یک طرف افتاد. در دل به او گفتم:
«ای بی چاره! داری می میری و من می خواهم نجاتت بدهم، ولی تو در فکر برداشتن اسلحه هستی؟»
منبع : دکتر بدو، منتظر، رضا، 1393، عمادفردا، تهران
انتهای مطلب