ما راضي به رضاي حقيم1
ما راضي به رضاي حقيم
دوربينش دستش بود و پشت خاكريز راه ميرفت. ديد 7ـ8 تا تانك داره مياد. يك دفعه ديد؛ اين بچه (به قول ايشون) يا رزمنده 16ـ17 ساله آرپيجي رو برداشت و رفت از خاكريز اونور.
تانك، با گلوله خاكريز رو در هم ميشكافت و بچهها رو ميريخت زمين، هنوز پاش رو نگذاشته بود اونور، پشت كمرش رو گرفت گفت: برگرد. حس كرد اگر بره ديگه برنميگرده. برگشت. گفت اسمت چيه؟ گفت چيكار داري به اسم من؟ گفت اسمت چيه؟ گفت اسماعيل. گفت فاميليت چيه؟ گفت: ابراهيمي، با لحن عصباني (يعني دست از سرم بردار). گفت خيلي خب برو. رفت دوتا تانك رو زد و تانك سوم مستقيم با گلوله اونو زد و تيكه تيكه شد.
كس ديگهاي اومد از خاكريز رد بشه و بره. به اين گفت اسم تو چيه؟ اين يكي با لبخندش جواب داد كه براي تو چه فرقي ميكنه. فكر كن اسماعيل. گفت من فقط ميخوام اسمت رو بدونم. گفت اسماعيل. گفت فاميلت چيه؟ گفت آخه چه فرقي ميكنه، تو فكر كن ابراهيمي. گفت مال كدوم شهري؟ پاسخش ميدونيد چي بود؟ گفت: اهل سرزمين آرزوها، فرض كن مال اونجا هستم. اين هم رفت و برنگشت.
سيد از اون لحظه تصميم گرفت با دوربينش وقتي كار ميكنه، اسمي از كسي نپرسه و با قلمش از نام و نشان كسي چيزي ننويسه. ميدونيد چرا؟ اسم اون شهيد اول حقيقتاً اسماعيل ابراهيمي از يزد بود ولي شهيد دوم چي؟ يك دفعه به ذهنش آيه شريفه قرآن رسيد كه ميگفت: وقتي حضرت ابراهيم به حضرت اسماعيل گفت كه به من وحي شده كه بايد سر تو رو ببرم، گفت: پدرم، آنچه كه بهت امر شده انجام بده، انشاءالله مرا از صابران خواهي يافت. دوربینش را لحظاتی به زمین گذاشت و فکر کرد، دید اینها همه اسماعیل فرزندان ابراهیماند و اینجا هم منی مسلخ عشق است.
اين اسماعيل ابراهيمي نه تنها صابر كه مشتاق قضا و امر الهي بود. حضرت امام را ديديد، توي يكي از اين ملاقاتهاي رزمندهها ميفرمودند كه "من به اين چهرههاي نوراني غبطه ميخورم" و اونها گريه ميكردند، مياومدن خواهش ميكردند كه امام دعا كن ما شهيد بشيم. اسماعيل به پدرش گفت: من را انشاءالله از صابران خواهي يافت، اينها از امام ميخواستند كه دعا كند از شهدا باشند.
اينا مياومدن به امام ميگفتن ما بيش از صابرانيم، ما شوق داريم به اجراي امر حق، به شهادت، ما راضي به رضاي حقيم. ما تسليم امر او هستيم. ما ميخواهيم به فنا فی الله برسيم، دعا كن ما شهيد بشيم. ما نه تنها كه صابر، بلكه مشتاق و عاشق شهادتيم.
من نميتونم مقايسه كنم اينارو، يعني به خودم اجازه نميدم كه پيامبر رو با يه جوون بسيجي يا سپاهي يا ارتشي مقايسه كنم يا امام را با ابراهيم خليل سلام الله عليه مقايسه كنم، ولي ببينيد جوان بسيجي تا كجا جلو ميره تو عرفان. او نه به پيامبرش نه به معصوم كه هزار و چهارصد سال بعد از معصوم به يك نفر كه لباس پيامبر تنشه، ميگه دعا كن من شهيد بشم. نميگه دعا كن من صابر باشم. ميگه دعا كن من شهيد بشم. آري اينها همه اسماعيل بودند، همه ابراهيمي بودند و امامشان هم بت شكن زمان بود، ابراهيم زمانش بود.
منبع: نردبان طنابی، آراسته، ناصر،1388، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب