فرمانده آتشبار بوسيدش و گفت نه اينطور نيست. گفت نه من ميدونم، منو بفرستيد خط مقدم برم نگهباني بدم.
او را گذاشتن راننده يك جيپ كه پشتش يك تانكر كوچك آب وصل شده بود. بعد از 3 يا 4 روز مجدداً آمد پيش فرمانده و گفت: بخدا من از خط مقدم نميترسم. بعضي ها غر ميزنن ميگويند تو به اين شلنگ آب دست نزن، خودمان آب را باز ميكنيم. من هم بايد سريع آب را تخليه كنم كه خمپارههاي دشمن تانكر را نزنه. بابا منو بگذاريد توي خط مقدم نگهباني بدهم. گفتن خب اينجا يگان توپخانه است. خط مقدم ما همين توپهاي 105ايه كه اين جلو هست. گفت خب منو بفرستيد يگان پياده. آخر جملهاش هم اين بود. گفت: من اومدم براي وطنم بجنگم، پس بگذاريد بجنگم. اين سرباز بالاخره به آرزويش رسيد و شهيد شد.
منبع: نردبان طنابی، آراسته، ناصر،1388، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب