اما توضيح ندادند كه چرا خودشان نمي خورند. من هم ديگر چيزي نگفتم ولي اين موضوع همچنان براي من يك معما بود؛ تا اينكه يك روز دوست و همكار من، پرتقال دزفولي به قرارگاه آورد. خواست تا مقداري از آن را به عنوان سوغات براي شهيد بابايي ببرد. من او را از اين كار منع كردم وگفتم:
ـ تيمسار بابايي اصلاً علاقه اي به پرتقال ندارند.
اما او اين حرف را نشنيده گرفت و پرتقال ها را نزد بابايي برد. با كمال شگفتي ديدم كه ايشان ضمن تشكر و قدرداني تعدادي از پرتقال ها را با اشتها خوردند. با ديدن اين صحنه از ايشان پرسيدم:
ـ جناب سرهنگ ! چه حكمتي است كه شما پرتقال هاي دسر را نمي خوريد؛ ولي همين حالا چند دانه از اين پرتقالها را خورديد؟
شهيد بابايي گفتند:
ـ آقاي صراف! من سربازم و غذايم هم بايد غذاي سربازي باشد. من يقين دارم اين دسرهايي كه در اينجا به ما مي دهند، در ديگر نقاط جبهه به سربازان نمي دهند. پس من هم خود را ملزم مي دانم تا همانند آنها از اين دسر استفاده نكنم.
منبع: برای سرباز تا ارتشبد، صادقی گویا، نجاتعلی، 1387، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب