گفت: البته که بلد هستم، سربازی رفته ام و آماده ام تا به دوستانم که از خیابان صفای تهران برای مقابله با دشمن به این منطقه آمده اند، بپیوندم. دکتر وقتی صحبت های آن جوان را شنید به او گفت: شما باید صبر کنی تا گروهی را که قرار هست فردا به خط مقدم برود، شما را هم با خودشان ببرند.
جوان وقتی این صحبت را از دکتر شنید، نارنجکی را از جیبش بیرون آورد و ضامن آن را کشید و گفت:
اگر نگذارید همین الان با گروهی که به خط مقدم می روند، بروم، این نارنجک را منفجر خواهم کرد.
من و دکتر چمران با شنیدن و دیدن عشق و علاقۀ او به دفاع از مرزهای کشور و علاقۀ وافرش به فدارکاری تعجب کردیم و در دل بر شجاعت او درود فرستادیم.
از جا برخاستم و سر و صورتش را بوسیدم و با دلداری و امید دادن به او نارنجک را از دستش گرفتم و پین آن را در جایش گذاشتم. بعد از صحبتی که با او کردیم، متوجه شدیم آنها تعدادی دوست بسیار صمیمی هستند که دوستانش او را بی خبر گذاشته و به جبهه آمده اند و او از قافلۀ آنها عقب مانده است، برای همین سعی دارد به هر شکل ممکن خودش را به آنها برساند و در عملیات شرکت کند. سرانجام آن روز او را در پیش خود نگه داشتیم و روز بعد او را رهسپار منطقۀ عملیاتی کردیم. چند روز بعد در کمال ناباوری شنیدیم که آن جوان و همۀ دوستانش در یک کمین به شهادت رسیده اند.
بعد از گذشت این همه سال از جنگ تحمیلی عشق وافر آن جوان به فداکاری و پاسداری از میهن اسلامی هنوز در یاد من زنده مانده است.
روحش شاد و یادش گرامی باد
منبع: آب و آتش، موسوی، سید جلال،1388، ادارۀ عقیدتی سیاسی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، نشرآجا
انتهای مطلب