* انهدام پایگاه در دیانا
پس از بحث و جدل قرار شد در همان فاصلة هفتاد هشتاد متری بمانیم. آرایش نعلاسبی به نیروها دادیم و حمله را آغاز کردیم. با خمپاره، تیربار و آرپیجی همزمان شلیک کردیم و پایگاه را زیر آتش سنگین گرفتیم. بیوقفه تیراندازی میکردیم. باید به تمام اهداف عملیات، یعنی انهدام کامل پایگاه، میرسیدیم. ده دقیقه طول کشید تا توانستیم پایگاه دشمن را به کلی نابود کنیم. دشمن از حملة ما به شدت غافلگیر شده بود. از نفوذ ما به آن نقطه از خاک خودش هیچ تصوری نداشت، به خاطر همین، فرصتی برای دفاع پیدا نکرد و فقط تحرکهای ناچیزی داشت.
پس از پایان کار، با سرعت به عقب برگشتیم و نزدیک صبح به مقر خودمان رسیدیم. بقیه هنوز خواب بودند. نماز صبح را خواندیم. تاکستانی پر از درخت انگور نزدیک مقرمان بود. در تاکستان که کمی دورتر از محل خواب بچهها بود، صبحانه را آماده کردیم تا مزاحم خواب بقیه نشویم. برای دم کردن چای آتش روشن کردیم. شهید صفری با چوب، آتش زیر کتری را جابهجا میکرد. چون هوا هنوز تاریک بود، فقط کسانی که اطراف آتش نشسته بودند، چهرههایشان معلوم بود. نور آتش روی صورت شهید صفری افتاده بود. کاکاحمد بحث فلسلفی را آغاز کرد و شهید صفری همانطور که با آتش زیر کتری وَر میرفت، در کمال آرامش جواب او را داد. کاکاحمد با تعجب و با لهجة کردی گفت: «کاکصفری، شما فلسفه ذانی.» شهید صفری که یک دستش را زیر چانه گرفته بود و با دست دیگر آتش را جابهجا میکرد، پاسخ داد: «هِی! یِه کَمَکی.» بعد از آن گفتگوی فلسفی، صبحانه خوردیم و خوابیدیم.
بودن در کنار شهید صفری از افتخارات من بود؛ فردی شجاع و عالم که همواره فرایض دینیاش را به جا میآورد. ایشان در عملیات قادر به شهادت رسید. در آن عملیات من هم همراه او بودم. هر دو در کنار هم و بالای تپهای بودیم، ولی به محض اینکه شهید صفری از تپه پایین رفت، با اصابت خمپاره به شهادت رسید. بعدها فهمیدیم که کمی قبل، برادرش در عملیاتی دیگر به شهادت رسیده بود و ایشان میتوانست در آن عملیات شرکت نکند، ولی به کسی چیزی نگفت تا مانع حضورش نشوند.
* نجات جان سرباز
پس از مدتی استقرار در دشت حیات، ستاد تیم در ناوچه پیمان مستقر شدند که سی چهل کیلومتر داخل خاک عراق قرار داشت. برای عملیاتی 24 تا 48 ساعته مقر را ترک کردیم. تجهیزات و آذوقة لازم برای همین مدت زمان برداشتیم، این در حالی بود که مأموریت هفتاد روز طول کشید. دهم مرداد، کارمان تمام شد و در راه بازگشت به ستاد بودیم. من به همراه حسین دینی، حقشناس، بهزاد پاینده، کمال کاویانی، اسدالله سلطانی، بهامیر، هداوند، یوسف افرون و . . . در آن مأموریت هفتاد روزی شرکت داشتیم. تعدادی از بچهها به دلیل پیادهروی زیاد و نبود امکانات بهداشتی عرقسوز شده بودند و هنگام پیادهروی بسیار عذاب میکشیدندو همانطور که به عقب برمیگشتیم، متوجه دودی شدیم که از شیار بیرون میآمد. استاد حقشناس گفت: «من برم ببینم اونجا چه خبره؟» رفت و دو سه تا نان ساجی داغ تازه برایمان آورد. با ولع شروع کردیم به خوردن. بعد به ما گفت: «اونجا یه خانوم و آقایی هست که میگن یه مجروح ایرانی ده روز است که نزدیک پایگاه عراق افتاده. ما به تنهایی نمیتونسنیم اونو نجات بدیم. برای نجات اون، دو نفر دیکه هم باید باشن. میگن اگه دونفر از ما حاضر باشن بیان، یه برانکارد درست میکنیم و مجروح رو به عقب میآریم.» اسم آن مرد، کاکیاسین و از ترکهای کرکوک عراق بود. آنها خانه و کاشانة خود را رها کرده بودند و وسط بیابان در یک شیار زندگی میکردند؛ نه چادری، نه سایبانی، با کمترین امکانات و اثاثیه در آنجا به سر میبردند. مرد تقریباً سی ساله و جوانی لاغر اندام بود. به ما گفت که وقتی به منزلش رفته تا وسیلهای بردارد و به آن شیار بیاورد، آن سرباز را دیده است. از او پرسیدم: «چرا تو این شیار زندگی میکنی؟» گفت: «به خاطر شلیک گلولهها به اینجا پناه آوردم.» کاکیاسین هم فارسی صحبت میکرد و هم ترکی. من ترک زبان بودم و کاملاً حرفهایش را میفهمیدم. آنجا بود که برای اولیه.
با حرفهای استاد حقشناس به همة ما برخورد که یک زن عراقی بگوید من و شوهرم، همراه دونفر از اونا بریم و او را نجات دهیم.» حقشناس گفت: «من خودم میخوام برم، کاری به شما ندارم، چون بحث مأموریت نیست. هر کی میخواد بیاد، باید مسئولیتش رو خودش قبول کنه.» با وجودی که هفتاد روز با کمترین امکانات و سختترین شرایط در عمق خاک دشمن، عملیاتهای مختلفی انجام داده بودیم و به تجدید قوا نیاز داشتیم، ولی نمیتوانستیم آن سرباز را رها کنیم و به عقب برگردیم. تصمیم گرفتیم زنده یا مرده او را از آنجا ببریم تا به دست دشمن نیفتد. من، حسین دینی، یوسف افرون، کمال کاویانی، بهزاد پاینده و اسدالله سلطانی با حقشناس و کاکیاسین راهی شدیم. آن خانم وقتی دید تعدادمان زیاد است، از آمدن منصرف شد.
کاکیاسین به ما گفت آن سرباز در صد متری و پایین پایگاه عراقیها افتاده است. روی ارتفاع بود. کاکیاسین قاطرش را برداشت و همگی نزدیک غروب راهی شدیم. از او پرسیدیم: «تا اونجا چقدر راهه؟» گفت: «نیم ساعت.» کمی که رفتیم، دوباره پرسیدیم و او دوباره همان پاسخ را میداد. به او مشکوک شده بودیم. گمان میکردیم میخواهد ما را به عراقیها تحویل دهد. چهار ساعت میشد که در راه بودیم و هوا تاریک شده بود، ولی خبری از آن سرباز نشد. همگی به او شک کردیم. حقشناس با نگرانی به ما گفت: «بچهها من با کاکیاسین میرم. اگه تا نیم ساعت دیگه از من خبری نشد، شما برگردید مقر. ممکنه اون به ما دروغ گفته باشه و میخواد ما رو با کلک ببره و دست عراقیها بده.» کمتر از بیست دقیقه حقشناس برگشت. به ما گفت: «بچهها اون مجروح رو دیدم.» در حالی که کاملاً مراقب اطراف بودیم، راه افتادیم. به سرباز رسیدیم. صحنة دردناکی بود. نُه تیر به بدنش خورده بود: دو تیر به ران، دو تیر به کتف، و بقیه به جاهای دیگر. چشمها و بعضی از قسمتهای بدنش کرم گذاشته بود و بوی بسیار بدی میداد. توان حرف زدن نداشت. دیدن آن جوان در آن وضعیت اسفناک و کُشنده، برایمان غیر قابل تحمل بود و قلبمان را به درد آورد. هر چند پیش از آن، بارها مجروح و زخمی در عملیاتهای مختلف دیده بودیم و دوستانمان در کنارمان به شهادت رسیده بودند، ولی از اینکه آن جوان ده روز در آن وضعیت دلخراش به سر برده بود، بسیار ما را متأثر میکرد.
با وجود پایگاه دشمن و زخمهای عمیق سرباز، تعلل جایز نبود و باید هرچه زودتر وی را از آن مهلکه نجات میدادیم. با چوب و پتویی که کاکیاسین آورده بود، برانکارد درست کردیم. او را روی برانکارد گذاشتیم. حالا ما یک مجروح بسیار بد حال داشتیم، با یک برانکارد غیر اصولی و یک مسیر سنگلاخی. به نظر میرسید ساعتهای آخر عمرش باشد. آنطور که کاکیاسین به ما گفت، در آن مدت، هر چند وقت یکبار سوپ مختصری آماده میکرد و کنار آن مجروح میگذاشت تا بخورد و جان بگیرد. یک آفتابه هم کنارش گذاشته بود، با طنابی به دستهاش تا از نهر آبی که کنارش بود، آب بکشد و بخورد. چون سرباز در میان سنگلاخها افتاده بود دشمن متوجه حضور او نشده بود. با اینکه وضعیتش بسیار بحرانی بود، ولی شرایط طوری نبود که کاکیاسین بتواند به تنهایی او را نجات دهد. پایگاه دشمن به آنجا مشرف بود، سرباز به شدت زخمی بود و به تنهایی نمیشد آن مسیر سنگلاخی را طی کرد.
ساعت تقریباً 4 صبح بود که به مقر ستاد رسیدیم. حقشناس فوری برای آمدن بالگرد هماهنگ کرد تا هم سرباز و هم ما را به عقب بگرداند. دیگر توان و رمقی برایمان نمانده بود و نمیتوانستیم به عملیات دیگری برویم. باید تجدید قوا میکردیم. نیم ساعت پس از آمدن ما، چند نفر از گردان آن سرباز آمدند و او را بردند. آنجا بود که فهمیدیم اسم سرباز عباس کاویانپور است. صبح فردا مشغول نوشتن خاطرة آن شب شدم که آقای حقشناس آمد و گفت: «داری چی مینویسی؟» گفتم: «خاطرات.» به شوخی گفت: «اسم من رو جزو خوبها بنویسیها.» بعد بالگرد آمد و همگی به عقب برگشتیم.
منبع : کلاهسبزها، ذاکری خطیر، سمیه، ذاکری خطیر، رضا، 1395، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی آجا، تهران
انتهای مطلب