* معرفی
علی محمدزاده در سال 1342 در اردبیل متولد شد. او در سال 1362 به استخدام ارتش درآمد و در دورههای مختلف آموزشی از جمله چتربازی، سقوط آزاد، غواصی، رهایی گروگان، پاراگلایدر و نوهد را سپری کرد. استاد محمدزاده بلافاصله پس از پایان آموزش به مناطق عملیاتی اعزام شد. با وجودی که تنها برادرش، سردار بِنام علی محمدزاده، فرمانده گردان مقداد لشکر 31 عاشورا، در جنگ به شهادت رسید و او میتوانست به مناطق عملیاتی اعزام نشود، اما داوطلبانه در بسیاری از عملیاتها، از جمله عملیاتهای نفوذ و پرخطر در داخل خاک عراق حضوری شجاعانه داشت. این افسر دلیر تا سال 1392 مشغول به خدمت صادقانه در ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.
* انهدام پایگاه در دیانا
اواخر بهار 1364 بود. برای عملیاتهای نفوذ در خاک عراق، در یک پایگاه فرعی در روستای مینا مستقر شدیم؛ روستایی در دشت مینا که هشتاد کیلومتر داخل خاک عراق و در شمال شرق آن بود. نزدیکترین شهر به آن، دیانا (سوران کنونی) بود. آن موقع 22 ساله بودم. روزها در روستا بودیم و شبها برای اینکه گشتیهای جاش ما را پیدا نکنند، در ارتفاعات و در کیسههای خواب میخوابیدیم. حتی سنگر و مقر هم نداشتیم. اقامت در آن روستا برای ما چندان امن نبود، چون بالگردها و هواپیماهای سِسنای عراق به طور مداوم برای شناسایی پرواز میکردند. از طرفی چون آن منطقه در اختیار چریکها بود، نیروهای منظم عراق به آنجا نمیرفتند و نسبت به بقیة مناطق موقعیت بهتری برای استقرار داشت.
قرار شد در یکی از روزها عملیات تاخت انجام دهیم و یکی از پایگاههای دشمن را منهدم کنیم. صبح آن روز، فرمانده عملیات یعنی شهید صفری، برای شناسایی منطقه پایگاه را ترک کرد. شهید صفری جوانی بلند قد و لاغر اندام بود. او که مجرد و اهل ساوه بود، همزمان با تحصیل در دانشگاه افسری، در حوزة علمیه هم تحصیل میکرد. منتظر ماندیم تا برگردد و اگر موقعیت را مناسب اعلام کرد، عملیات را انجام دهیم. صفری نزدیک غروب برگشت و نظرش برای حمله مثبت بود. هدف از انجام عملیات، منهدم کردن یکی از پایگاههای دشمن و نا امن کردن منطقه برای ارتش صدام بود تا نتوانند تعدیل قوا کنند.
نمازمان را خواندیم. خمپاره60، تیربار و آرپیجی برداشتیم و همراه چهارده پانزده نفر از نیروهای پیشمرگة کرد، از پایگاه فرعی حرکت کردیم. سلاح من و صفری کلاش بود. از تپهماهورها و جنگلهای بلوط در سکوت کامل عبور میکردیم. من، شهید صفری و کاکاحمد که فرمانده پیشمرگهها بود، جلوتر از بقیه راه میرفتیم. کاکاحمد جوانی 27، 28 ساله و دانشجوی پزشکی یکی از دانشگاههای بغداد بود که به خاطر مبارزههای سیاسی از دانشگاه اخراج شده و به صف مبارزان پیوسته بود؛ فرد تحصیلکردهای که توانمندی بالایی در تجزیه و تحلیل مسائل سیاسی داشت. از صحبتهایش معلوم بود؛ فلسفه هم میداند. پس از سه ساعت پیادهروی، چراغهای پایگاه را دیدیم. تقریباً ساعت 11 شب نزدیک هدف رسیدیم. به 150 متری پایگاه دشمن رسیدیم و موضع گرفتیم. پایگاه مشرف به جاده بود و احتمالاً امنیت جادة بین دو شهر دیانا و سیدکان را تأمین میکرد. آن شب آسمان کوهستان مانند کویر، صاف و پرستاره بودستارهها بسیار پرنور بوده و آسمان را هم بسیار روشن کرده بودند. با آن همه ستاره، عظمت آسمان چندین برابر شده بود. با وجود این، سایة ارتفاعات اطراف، تاریکی و ظلمات دلهرهآوری را به وجود میآورد. با اینکه بچة روستا بودم و شبهای زیادی را در تاریکی شب برای آبیاری و کارهای کشاورزی بیرون میرفتم، ولی تاریکی و ظلمات آن شب را هرگز نتوانستم فراموش کنم.
قرار شد پس از موضعگیری، آتش کنیم. در همان تاریکی شب، شهید صفری به کاک احمد گفت: «این فاصله زیاده و نمیشه به دشمن ضربة کاری وارد کرد. باید بریم جلوتر.» شهید صفری دوست نداشت سروصدا شود. ولی بر سر این موضوع بین او و کاکاحمد بحث و گفتگو شد. سرانجام شهید صفری با سماجت، کاکاحمد را مجاب کرد تا هفتادهشتاد متری مواضع دشمن پیش برویم؛ یعنی نصف موضع قبلی. خیز برداشتیم و نزدیک پایگاه شدیم. دوباره بین شهید صفری و کاکاحمد بحث بالا گرفت که پنجاه متری پایگاه شدیم. دوباره بین شهید صفری و کاکاحمد بحث بالا گرفت که پنجاه متری پایگاه برویم. شهید صفری اصرار داشت: «حالا که زحمت کشیدیم و این مسیر رو اومدیم و موقعیت برامون فراهم شده، باید عملیات رو تبدیل به احسن کنیم. ممکنه دیگه چنین موقعیتی برامون پیش نیاد . باید بیشترین استفاده رو ببریم، باید بریم جلوتر از آن به هیچ عنوان برایش مقدور نیست. کاکاحمد مصّر بود که دیگر جلوتر از آن برایش مقدور نیست. کاکاحمد با جدیت تمام به شهید صفری گفت: «کاک صفری، اگه برای شما و کاک علی امشب اتفاقی بیفته، فردا امام خمینی یه سخنرانی کنه، بیستهزار جوون مثل شما و کاکعلی میاد تو جبهه، اما ما باید بیست سال زحمت بکشیم تا یه چریک تربیت کنیم.» با اینکه سی سال از حرف کاکاحمد میگذرد، ولی هنوز حرارت حرف او در ذهن من مانده است. در آن لحظه دلم میخواست فریاد بزنم و به همة دنیا بگویم: « ای آنهایی که امام رو نمیشناسید، قدرت نفوذ کلام امام را در قلوب این جوونها و این ملت هنوز هنوز نمیدونید و باور ندارید!
بیاید ببینید دیگران در مورد امام چیمیگن. دیگران امام رو چطوری شناختن. جایگاه امام برای دیگران کجاست. ببینید من چنین رهبری دارم.» در آن لحظه احساساست ضدونقیضی به من دست میداد. از یک طرف تأسف خوردم که خودم هنوز امام خمینی(ره) را به خوبی نشناختهام و از طرفی احساس غرور و افتخار داشتم.
منبع : کلاهسبزها، ذاکری خطیر، سمیه، ذاکری خطیر، رضا، 1395، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی آجا، تهران
انتهای مطلب