در شیراز زندگی آرامی داشتند. چند ماه که گذشت، حسن احساس کرد؛ زندگیشان یکنواخت شده و دارند کسل میشوند. دید یکی دو بار پیش آمده که توی صبحگاه پادگان خمیازه بکشند و این خمیازهها توی فکرش برد؛ از خمیازه بدش میآمد و احساس میکرد دیگر آنطور که در دانشکدة افسری چالاک و آماده بودند، نیستند. با یوسف صحبت کرد. بعد یک بار که به اصفهان رفته بود، با برادرش هم مشورت کرد. به فکرشان رسید؛ یک رشتة ورزشی انتخاب کنند و حرفهای ورزش کنند. تهران که بودند فعالیت بدنیشان زیاد بود؛ جودو کار میکردند. حالا در شیراز جای ورزش خالی شده بود. به شیراز که برگشت باز با یوسف صحبت کرد رفتند به چند باشگاه سر زدند و دیدند چه ورزشهایی دارند و برنامهشان چیست، یوسف «شمشیربازی» را انتخاب کرد و حسن «چوگان».
سال بعد مادر، خواهر و یونس (برادر یوسف) که درست بیست سال از او کوچکتر بود، از قوچان به شیراز آمدند و چهل روز در خانة مشترک یوسف و حسن ماندند. حوری، خواهر یوسف، دختر گرم و با نشاطی بود. سالها بود که که یوسف برای خانوادهاش از دوستی با حسن حرف زده بود و حالا فرصتی پیش آمده بود که مدتی کنار هم زندگی کنند و همدیگر را ببینند و بیشتر بشناسند. اطلاعات مذهبی یوسف بیشتر از گذشته شده بود و این تغییر به خانوادهاش هم سرایت کرد. حوری چادر سرش میکرد و نماز و قرآنش ترک نمیشد. آشپزیاش هم خوب بود. گلهای مصنوعی قشنگ و تور عروس درست میکرد. یک مانتووشلوار گشاد برای خودش دوخته بود عصرها با یوسف و حسن توی حیاط والیبال بازی میکرد.
همه تقریباً میدانستند که حسن و حوری همدیگر را میخواهند. با این حال حسن چیزی به روی خودش نمیآورد و محتاط بود. نگاه نجیبی داشت و مراقب رفتار و عکسالعملهایش بود. از چهارچوبی که اعتقادات مذهبیاش تعیین کرده بود، فراتر نمیرفت و چیزی که نشانهای از علاقهاش باشد، نمیگفت. یک روز، روزهای آخر سفر، حوری به مادرش گفت: بگردید برای یوسف و حسن، دو تا خواهر پیدا کنید، که این دو تا دوست بعد از ازدواج از همدیگر دور نشوند. یک شب سر سفرة شام، مادر سر صحبت را باز کرد و پیشنهاد حوری را گفت. یوسف گفت: «فکر خوبی است.» حسن چیزی نگفت، فقط لبخند زد.
روز آخر سفر، حسن با یوسف صحبت کرد و حرف دلش را گفت. گفت اگر اشکالی ندارد در مورد حوری با خانوادهاش صحبت کند. بعد به اصفهان رفت و موضوع را با پدر و مادرش هم در میان گذاشت.
حسن و حوری عروسی کردند و طبقة پایین همان خانة حیاطدار را گرفتند، نیم طبقة بالا هم ماند برای یوسف. نزدیک یک سال بعد یوسف و حسن را فرستادند خارج از کشور تا دوره ببینند. حسن رفت امریکا و یوسف انگلستان.
یوسف یک دورة دو ماهه در چیفتانک انگلستان آموزش دید و با یک چمدان جزوه و کاتالوگ و یک دستگاه ماکت الکترونیکی تانک که با رادیو کنترل حرکت میکرد و بعداً اولین اسباببازی کنترلی پسرش شد، به ایران بازگشت. حسن هنوز آمریکا بود و همسرش حوری، رفته بود قوچان، پیش خانوادهاش. حسن در آمریکا ماشین خرید؛ یک فورد آبی رنگ مدل 73. موقع برگشت با کشتی به اروپا آمد و بقیه راه را با ماشین خودش کشور به کشور طی کرد تا به ایران رسید. یوسف که به ایران برگشت، ضداطلاعات ارتش احضارش کرد. گزارشهایی به یوسف نشان دادند که در آنها به موارد مشکوکی از سفر حسن اقاربپرست اشاره شده بود. حسن در آمریکا با کسی ملاقات کرده بود، یک فعال حقوق بینالملل. تعدادی کتاب هم با خودش به ایران آورده بود. در راه بازگشت رفته بود مکه و از آنجا رفته بود عراق و بعد آمده بود ایران. ضد اطلاعات میخواست بداند حسن چه کتابهایی آورده است و در عراق چه میکرده. آن موقع امام در نجف تبعید بود.
ضد اطلاعات میگفت: حسن در نجف با بیت امام تماس گرفته. حسن انگلستان که بود کتاب «ولایت فقیه» امام را از برادرش مهدی گرفته بود و با خودش آورده بود و توی در چوبی اتاق پنهان کرده بود. بالای در را شکافته بودند و از آن بالا کتابهای ممنوع را بین دو جدارة در میگذاشتند. یوسف همة اینها را میدانست. یوسف بلافاصله مأموریت مراقبت و گرارش از ستوان حسن اقاربپرست را پذیرفت. شب که به خانه آمد با حسن صحبت کرد.
– مواظب خودت باش!
– چی شده. باز چه نقشهای کشیدهاند؟
– دست از پا خطا کنی گزارش میدهم. از امروز مأمور مخفیات منم!
حسن خندید. بعد هر دو نشستند پشت میز و تمام برنامة سفرشان را مرور کردند. یوسف از چیزهایی که در گزارش خوانده بود، گفت و حسن همه را یادداشت کرد. اسم کتابهایی را که میشناختند و حساسیتی برای ارتش ایجاد نمیکرد، روی کاغذ نوشتند و چندتایی انتخاب کردند که یوسف در گزارشش بنویسد. برای خودشان برنامهای تنظیم کردند که تا مدتی ارتباطشان با کسانی که علیه رژیم شاه فعالیت داشتند، قطع شود و بیشتر به ورزش در باشگاه و مهمانی با افسرها بگذرد. تمام کتابهایی را که ممکن بود برایشان دردسر ایجاد کند، توی شکافِ درِ اتاق پنهان کردند. آنجا شد کتابخانة مخفی حسن و یوسف.
یوسف هفته به هفته گزارشهایی آماده میکرد و به ضد اطلاعات میداد: «… دربارة کتابهایی که آورده، معلوم شد کتابهایی دربارة تاریخ آمریکا و تجارت بینالمللی است. همچنین کتابی دربارة مالکوم ایکس رهبر سیاهپوستان آمریکا آورده است.»
بعد از دو ماه در آخرین گزارش نوشت: «ستوان یکم حسن اقاربپرست هیچگونه موارد سوء ندارد و سرباز فداکار میهن و شاه است – ستوان یکم یوسف کلاهدوز قوچانی.» . . . ادامه دارد . . .
منبع : کلاهدوز، حامد، مژههای سوخته، 1390، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران
انتهای مطلب