بعد از شمال به جنوب به سمت بصره ادامه ميدادند. يعني همان كاري كه در عمليات خيبر در سال 62 ناقص مانده بود. ولی علی رغم مقاومت، تلاش، و تقدیم شهدای زیاد، به علت متکی بودن، به یک آبراه یا راه آبی و نداشتن راه مواصلاتی مناسب، عدم امکان پشتیبانی توپخانه، چون فاصله زیاد بود و در برد پشتیبانی توپخانه قرار نداشت و پاتکهای متعدد یگانهای زرهی دشمن در آن منطقه، و عدم توانائي ما براي به پاي كار آوردن ادوات زرهي، فرماندهان ناگزیر شدند بعد از یک هفته منطقه را ترک کنند، یعنی عقبنشینی کنند.
این عملیات در نوع خود از نظر تاکتیک و تکنیک یک عملیات فوقالعاده پیچیده مثل خیبر بود. همه یگانها که تقریباً 12 لشکر و 5 تیپ مستقل ارتش و سپاه در این عملیات شرکت کرده بودند، بایستی از هور عبور ميكردند و پای کار میرفتند. وسیلهای که عبور اولیه را انجام ميداد همان قایقهای سپاه بود. ارتش فاقد قایق بود. یگانهای ارتش نیز به کمک قایقهای سپاه پای کار رفتند.
لشکر 21 در این عملیات، در ابتدای کار در احتیاط قرارگاه کربلا بود. بعد از شهادت سردار عباس کریمی، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله، روز 22 اسفند ماه بود كه توسط بي سيم به من ابلاغ شد که با بچههایت بیا پیش ما. خب این برای هر شنوندهای مبهم بود، برای اینکه نمیتوانستند اسم واحدها را بیاورند، اسم من را بیاورند، با این ابلاغ خیلی خلاصه من ماندم كه از کجا، کِی، چطور بروم، من وسیله ندارم. جانشینم را خواستم و گفتم من با اين ابلاغ فقط میتوانم سه تا تیپم را ببرم، تیپ چهارم یا تیپ زرهی را نمیتوانم از هور عبور دهم. شما این 3 تيپ را حرکت بدهید، بیایید پای هور. من قبل از شما ميروم آنجا هماهنگ میکنم.
رفتم سراغ لشکر31 عاشورا که من را میشناختند، همشهریهایم بودند. آنجا اینطرف و آنطرف مي گشتم، میدانستم که برادرمهدی باکری مشغول عملیات است. و این را هم میدانستم ایشان نوک حمله باید از دجله عبور و جاده العماره – بصره را قطع ميكرد. در پي لشكر31 همه جا رفتم از بسيجيها و رزمندگان مي پرسيدم که واحدهایش کجاست غوغاي عجيبي از يك جنگ تمام عيار بود چيزي كه بيشتر از همه نظرم را به عنوان يك فرمانده لشكر ارتشي جلب ميكرد، تلاش فوقالعاده و مخلصانه همه رزمندگان از بسيجي و سپاهي بود صحنه نبرد در اين مدتي كه من براي پيدا كردن باكري حركت ميكردم قابل توصيف نيست. سرانجام مسئول لشكر31 را پيدا و خودم را معرفی کردم. خوشبختانه شناخت و خوب تحویلم گرفت. به من گفت که ما در خدمتیم. هر چقدر یگان داشته باشید خودمان هم قایق نداشته باشیم از یگانهای همجوار کمک میگیریم و واحدهای شما را به سمت القرنه میرسانیم. بعد تشریح کرد که چند تا آبراه هست و شما به واحدهایتان بگویید بیایند اینجا، ما از این آبراهها تقدم عبور را به شما میدهیم و شما را انشاءالله به خط میرسانیم.
خیلی تشکر کردم و گفتم من این مسئولیت را به عهده سرهنگ ناصری میگذارم، جانشین لشکر است. همین کار را کردم، مسئولیت را دادم به ناصری. تقدم عبور را هم با تیپ3 قراردادم، بعد تیپ1، بعد تیپ 2. چون میخواستم تعویض را تیپ3 انجام بدهد.
خودم یک قایق گرفتم که من را برساند به طرف قرارگاه کربلا. آنجا بود که من سوالی برایم پیش آمد که فرماندهان قرارگاه کربلا کجا هستند، ازکجا پیش اینها بروم ؟ اینجا خاک دشمن است، من شناسایی ندارم، روی نقشه هم به من مختصات را ندادند که نقشه را بگذارم، مختصات مورد نیاز را پیدا کنم بعد خودم را برسانم.از یک قایقران پرسیدم که پسرم من ، چطوری و از کجا پیش آقا محسن بروم؟ بسيجي كه قايقران هم بود گفت بله خوشبختانه این آبراه که الآن شما را میبرم نزدیک به چادرهای آنهاست و از آنجا من را راهنمایی میکنند. تشکر کردم، سوار قايق شديم حركت كرديم به صورت مارپيچ و خيلي تند قايق را لاي نيزارها عبور ميداد به شكلي كه آب را به سر و صورتم ميپاشيد بعد از مدت كوتاهي من را كنار يك اسكله كوچك پیاده کرد. از دور چادرها را نشان داد حدوداً دو کیلومتر فاصله بود. من خودم را به چادر فرماندهان رساندم. رفتم داخل، سلام کردم. داخل چادر تعدادي از فرماندهان نشسته بودند و عمليات را هدايت ميكردند. گفتم اوامری داشتید؟ گفتند واحدهات کو؟
لشكر كجاست؟ گفتم من خودم آمدم شناسائی کنم و با لشکر عاشورا هم هماهنگی کردم. سرهنگ ناصري واحدها را ميرساند. شما مأموریت را به من بگویید.
گفتند شما بایستی خط پدافندی القرنه را که لشکر محمد رسول الله (ص) مستقر است تحويل بگيري و فوری آنها را تعویض کنی. گفتم خیلی خوب، حالا خط را به من نشان بدهید. به یک پيك موتورسوار ابلاغ کردند من را برساند، ایشان آمد من را ترک موتور سوار کرد، تا آنموقع موتور سیکلت سوار نشده بودم.
حادثه با موتور سيكلت
ترک این موتور سیکلت سوار شدم که من را به خط ببرد و با مسئول جدید لشکر محمد رسول الله (ص) آشنا کند و او را به من نشان بدهد. بقیه کارها را من خودم هماهنگی کنم و تعویض راشروع کنیم. سوار موتور شدیم، در منطقه هیچ جائی قابل عبور نبود. موتور بايد از روی پد هور حرکت ميكرد. جاده خاکی و باریکی کنار آب درست کرده بودند که پر از دست انداز بود. یک مقدار که حرکت کرد، موتور به داخل چاله انفجار گلوله توپ افتاد. چاله نسبتا بزرگی بود هر دو افتادیم زمین. موتور ،من و موتور سوار پخش زمین شدیم. صدای رگبار گلوله یک لحظه قطع نمیشد. عجيب بود اصلا هراسی از گلوله نداشتم به فکر این بودم که نکند با یک حادثه ساده از انجام مأموریت باز بمانم. موتور سوار آمد و با سر و صورت خاکی و لباس پاره شده عذرخواهی کرد. گفتم پسرم عمدی که نبود ، چه کار میتوانستی بکنی؟ زیر گلوله بهتر از این نميشود موتور سواری کرد. وقتی کمک کرد که بلند شوم متوجه شدم دستم به شدت درد میکند. بسیجی موتور سوار چفیهاش را باز کرد، دستم را به گردنم بست.درد تمام وجودم را پر کرده بود پرسیدم خودت طوری نشدی گفت نه دوباره سوار موتور شدم. این دفعه کمی احتیاط ميكرد با همان وضع آمدیم، مسئول جدید لشکر را در خط القرنه پیدا کردم.
هماهنگي با فرمانده لشكر 27 محمد رسولالله (ص) و عمليات تعويض
آن خط هم شدیداً زیر آتش دشمن بود. آتش توپخانه، آتشهای مستقیم، سر را نميشد بالا آورد. خاکریز هم قابل توجه و مناسب نبود. خودم را معرفی کردم، گفتم من فرمانده لشکر 21 هستم، واحدهایم دارند میآیند شما را تعویض کنند. نظرت چیه؟
از پایین تعویضشان کنیم یا از بالا؟ گفت از پایین شروع کنید و ما برویم عقب. گفتم باشه. ولی دقت کنید ما بایستی به آرامی تعویض را انجام بدهیم، اینجا تمرکز نیرو نکنیم. گروهان به گروهان میآیند و یک گروهان تعویض انجام نداده، عقب نرفته، گروهان بعدی شروع نمیکند. این تعویض یک مقدار طول خواهد کشید و بچههایتان عجله نکنند، اینجا تراکم ایجاد نشود، خدای نکرده آسیب میبینند. من راضی به آسیب دیدن این عزیزان نیستم.
تذکراتی دادیم، تا اولین واحد برسد. رفتم جای تیپ1 و 2 را هم تعیین کردم. ساعت 10 صبح روز 22 اسفند 63 بود که تیپ1 را با فرماندهی سرهنگ سالارکیا فرستادم جای مناسبی، در حاشیه شرقی دجله. جای مناسبی هم برای تیپ 2 در قسمت شمالی منطقه تعیین کردم. بعد با تیپها تماس گرفتم که واحدها را بسپارید به معاونتان، آنها عبور بدهند، خودتان بیایيد پیش من.
فرماندهان تیپ خیلی سریع با قایق آمدند توجیه کردم و فرستادم به ترتیبی که میآیند بروند مستقر شوند. به سرهنگ فریدون کلهر فرمانده تیپ3 خط القرنه را نشان دادم، دستش را دادم به دست فرمانده یا سرپرست لشكر 27 محمد رسول الله (ص)، گفتم واحدت را ، گروهان به گروهان میآوری عقب كنار پل نگه دار. البته پل زده نشده بود، داشتند ميزدند، هنوز تمام نشده بود. خوشبختانه دو سه ساعت بعد از آن تمام شد، پل زده شد. گفتم این كنار اینها را تحویل بگیر و گروهان به گروهان ببرید عوض کنید. آن یکی فرماندهان را هم بردم محل استقرارشان را نشان دادم. گفتم که واحدهایتان که آمد اینجا مستقر بشوند و آتش را هم که میبینید. آتش شدید است، اگر پراکنده نشوند، جانپناه نگیرند، سنگر برای خودشان تهیه نکنند، آسیب زیادی میبینید. محل آنها را نشان دادم.
فرماندهان ایثارگر و شجاع خط پدافندی القرنه در عملیات بدر :
فرمانده تیپ 3 سرهنگ فریدون کلهر.
معاون تیپ سرگرد گلمحمد بهمنی.
رئیس رکن سوم تیپ شهید عزیز کاظمی.
گردان 171 به فرماندهی سرگرد شهید جهانگیر فراشی.
معاون گردان 171 سرگرد طلا احمری در همان عملیات زخمی و تخلیه گردید.
گردان 174 به فرماندهی سروان محمدی.
گردان 804 به فرماندهی سرگرد محمد بختیاری.
برگشتم به محل پیاده شدن تیپ3. به تدریج که تیپ میآمد ، با کمک فرمانده مربوطه تیپ را برای تعویض به نزديك خط بردیم. خوشبختانه در تعویض اتفاقی صورت نگرفت. تعویض کاملی انجام شد. تیپ چهار هم در عقبه منطقه برای احتیاط نگه داشتم. فرماندهاش سرهنگ محمد جابریپور بود.
انتخاب سنگر عراقي براي قرارگاه تاكتيكي لشكر
دوباره برگشتم که بروم سراغ تعیین محل قرارگاه خودم، قرارگاه تاکتیکی لشکر را انتخاب کنم، بعد بگویم بچههای قرارگاه لشکر کجا بیایند. آنموقع بود که برخوردم به فراشی. جهانگیر فراشی افسری بود با درجه سرگردی، فرمانده گردان 171 تیپ 3 بود. افسر فوقالعاده شجاع، فهیم، منضبط، باسواد و کلیه شرایط یک افسر خوب نظام اسلامی را داشت. واقعاً آدم فوقالعادهای بود. برخوردم به ایشان، خوش و بش کردیم و از من پرسيد که قرارگاه لشکر کجاست؟ گفتم پسرم هنوز انتخاب نکردم. از لحظهای که آمدم دنبال تعويض و استقرار واحدها هستم، واحدها را سروسامان بدهم، مستقر بشوند. گفت من یکی از سنگرهای عراقیها را دادم تمیز کردند، شما آنجا مستقر بشوید. گفتم پسرم شما این را برای خودت آماده کردی، این همه سنگرهای عراقی، ما هم یکی را تمیز میکنیم و میرویم مستقر شويم. شما زحمت نکشید. گفت من فرمانده گردانم، ابواب جمعی دارم، شما که تنها بلند شدی آمدی اینجا، با کی میخواهی تمیز کنی؟ گفتم خوب خبر میدهم الآن قرارگاه تاکتیکی لشکر میآیند.
همین موقع بود که دیدم افسر مخابرات آمد، سرگرد ابوالقاسم سخدری فهمیده بود من آمدم، خودش را به من رساند. او هم فوقالعاده افسر خوبی بود، فوقالعاده افسر شایسته، مدیر و مدبر، ایشان هم خودش را رساند. گفتم کی آمدید؟ گفت شما من را بایست با خودت میآوردی. گفتم پسرم به من درس نده، من آمدم فعلاً واحدها را هدایت کنم، نیازی نبود تو بیایی، با یک بیسیمچی آمدم کافی بود. گفتم حالا بیا. من و فراشي و سخدری با بیسیمچی، چهار نفری حرکت کردیم، رفتیم، سنگر مورد نظررا فراشی به ما نشان داد و من هم به سخدری گفتم که ارتباطت را از این سنگر با تیپها، شبکه باسیم، شبکه بیسیم تشکیل بده، به خصوص با قرارگاه کربلا ارتباطت را فوری برقرار کن، وقتي كار خاتمه پیدا کرد به من بگو.
من دوباره برگشتم خط. خط که برگشتم، دیدم که بچهها در خط شدیداً زیر آتشند، و تانکها نیز تیر مستقیم اجرا ميكنند و جلو میآیند.
ابتكار فراشي با فعال نمودن چند تيم ضدتانك
فراشی، نگرانی من را دید، رفت. فرمانده گروهانهایش را خواست و صحبتی با آنها کرد و بلافاصله یک افسر و چند نفر درجهدار و تیراندازهای سلاح ضدتانک آمدند، دراگون بود به اضافه آر.پی.جی7؛ حدود 14 نفر بودند ، اینها را به دو تیم تقسیم کرد. یک تیم را سمت راست و یک تیم را سمت چپ گذاشت ، حدود نیم ساعتی هم به اینها آموزش داد. اینها را آورد، گذاشت در خط، به این منظور که تانکها که جلو میآیند، اینها از پهلوها بروند با استفاده از شیارهای زمین از پهلو تانکهای دشمن را هدف قرار بدهند و اجازه ندهند تانکی جلو بیاید. زمین هم طوری بود که همهجا قابل مانور تانک نبود. خوشبختانه به این شکارچیان تانک کمک خوبي کرد. تانکهایی که از پهلو میآمدند، مورد هدف قرار ميدادند.
عراقیها هم دو تا تانک از دست ميدادند سریع شروع به عقبنشینی ميكردند. موقعی که عقبنشینی ميكردند آسیبپذیرتر ميشدند. بچهها اینها را مجددا مورد اصابت قرار ميدادند. تا گلولهها به بدنه و برجک و شنی تانکها برخورد ميكرد خدمه تانکها بیرون آمده و فرار ميكردند. عکسالعمل این کار روی پرسنل در خط فوقالعاده زیاد بود. همه روحیه گرفتند، تکبیر گفتند، سروصدا کردند، یعنی دیگر محكم ایستادند، دیگر نگران نبودیم كه عراقيها بیایند خط را بشکنند، خط هم در سه کیلومتری محلی بود که پل زده بودند، خیلی خطرناک بود. با یک خیز اینها خودشان را اگر به پل میرساندند عقبنشینی یگانها نیز با مشکل مواجه ميشد، کلی اسیر میتوانستند بگیرند.
ابتکار سرگرد فراشي، آن خط را تضمین کرد، امنیتش را بیمه کرد، من تا شب آنجا ماندم. دیگر شب بود، فراشي گفت شما چرا اینجا ایستادی؟ من هستم، دیگر عراقیها شب حمله نميكنند و با این تلفاتي كه دادند دیگر خیالت راحت باشد، به این زودیها جلو نمیآیند. من برگشتم آمدم سنگر، بیسیمچی داخل سنگر بود، سرگرد سخدری ارتباط را برقرار كرده بود.
مخفي بودن تكاور عراقي در داخل سنگر ما
اتفاق خیلی جالبی افتاد. به بیسیمچی گفتم پسرم تو برو سنگر، من تجدید وضو بکنم، نماز نخواندم، بیام نماز بخوانم. بی سیم چی که گروهبان عماد بدخشان بود رفت داخل سنگر و من پوتین را درآوردم. یک تانکر آب عراقیها در منطقه مانده بود. از آن تانکر قمقمهام را پر کردم، وضو گرفتم، برگشتم سنگر نماز بخوانم. دیدم این گروهبان ، طفلی، هم خسته بود، هم گشنه بود، هم سردش بود. دیدم کِز کرده، خیلی مظلوم وار خودش را جمع کرده و گوشه سنگر خوابیده. صدایش کردم که پسرم سردته؟ گفت بله. گفتم بابا پتو نیاوردی، این سنگرهای عراقیها پشت همین سنگر پر از پتو است. عراقیها هرچه داشتند گذاشتند فرار کردند. برو چند تا پتو بیار و آنجا بگیر بخواب. من فعلا باهات کار ندارم، الآن سخدری را میگویم بیاید خودش پای دستگاه بنشیند، تو بگیر بخواب.
با سروصدای ما، سخدری که در سنگر بغلی بود، آمد و همین موقع بود که دیدم این سرباز رفت از سنگرهای عقبی که خیلی تو در تو و مرتبط با هم ساخته شده بود ، پتو بیاورد چند لحظه بعد برگشت، زبانش گرفته بود و با لکنت زبان و اشاره حرف ميزد. گفتم چیه بابا؟ دیدم نمیتواند حرف بزند. من سریع تفنگ را برداشتم، اسلحه را پر کردم رفتم تو، دیدم که یکی از نیروهای ویژه، تکاوران ویژه عراقیهاست و با لباس مخصوص خودش، خیلی بلند قد ایستاده. من اسلحه را گرفتم طرف افسر عراقی و تهدید کردم که تکان نخورد. بعد به سرباز گفتم کمربندش را باز کن. دستهای این را از پشت محکم ببند، تا بیاوریمش بیرون. سرباز که حالا جان گرفته بود خیلی سریع رفت و کمربند عراقی را باز کرد و دو دستش را از پشت بست، سه تائی از سنگر آمدیم بیرون. بعد به سرباز گفتم تماس بگیر و اسیر را بفرست قرارگاه کربلا. اسیر عراقی را تخلیه کردیم در حالی که چند شب آنجا خوابیده بود، و یک شب هم با ما خوابیده بود. میتوانست بیاید بیرون ما را هم بکشد. مملکت خودش بود، به همهجا آشنایی داشت، میرفت خودش را ميزد به دجله، از آنور رد شده بود، رفته بود. شب هم هیچکس تشخیص نميداد این ایرانی هست یا عراقی. خیلی راحت میتوانست برود. ولی به نظر من اسارت را به ادامه جنگ ترجیح داده بود. نفر عراقی مانده بود که اسیر بشود؛ و عنایت خدا هم بود که آنجا ما به دست این عراقی شهید نشویم. تا این افسر عراقی را تخلیه کنیم.
شب از نیمه گذشت سرباز اصرار کرد که تو بگیر بخواب، من پای دستگاه هستم و گرفتم تا اذان صبح آنجا یک خواب خوبی کردم. خیلی خسته بودم آنقدر که فردا صبح بیدار شدم، احساس کردم خیلی گرسنهام. 24 ساعت بود که هیچی نخورده بودم. نان و پنیر همراهش بود. یکخرده نان و پنیر خوردم، خیلی سریع رفتم خط. دیدم فراشی بیدار است. تو خط بالا سر واحدش است. گفتم چرا نخوابیدی؟ گفت من بالا سر این تیم بودم که مطمئن بشوم اینها آمادگی دارند، اگر تانک آمد میتوانند مأموریتشان را انجام بدهند. اتفاقاً من آنجا بودم و عراق دوباره حملهاش را شروع کرد. تانکها حرکت کردند، این فراشی اطمینان داشت که شکارچیان تانک بیدارند و آمادگی کامل دارند و اینها از داخل شیارها خودشان را زدند، رفتند جلو به استقبال تانکها از پهلوها. باز هم به همان نحو. تانکهایی که به برد سلاحشان مي رسید، ميزدند. البته دراگون از فاصله یک کیلومتر میتوانست بزند، ولی موشکانداز آرپیجی7 باید به 300 متری حداقل میرسیدند تا بچهها میتوانستند هدف قرار بدهند. باز هم دو سه تا تانک عراقیها را که زدند، اینها شروع کردند عقبنشینی. بچهها رها نکردند و ستون در حال فرار دشمن را دنبال کردند، چند تا تانک دیگر را هم زدند صدای انفجار و آتش و دودی بود که به آسمان بلند ميشد خوشحالی را در چهره سربازها به خوبی میدیدم. شور و شوق عجیبی داشتند، بعد خط آرامش پیدا کرد.
برای اینکه سرگرد فراشی رودربایستی نکند و برود استراحتی بکند خط این منطقه را ترک کردم، رفتم سراغ تیپهای دیگر که آنها هم مطمئن شوند که پشتیبانی میشوند. آبشان، غذایشان از آنور میآید. بعد گفتم اگر قایق حمایتتان نکرد، پل مستقر شد، میتوانید با کمک سربازها غذا و آب را از طریق پل بیاورید، و خودرو را هم بیشتر اختصاص بدهید برای تخلیه شهدا و زخمیها.
پل زیاد شلوغ نشود. تا میتوانید از قایقها استفاده کنید. به اینها سرکشی کردم.
رفتم قرارگاه كربلا و ارائه گزارش
بعد یادم افتاد که چند روزی که من آمدم، به قرارگاه كربلا سر نزدم. بروم وضعیت واحد را به قرارگاه گزارش بدهم و سر بزنم. رفتم قرارگاه کربلا، با سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش و محسن رضایی فرمانده سپاه و رحیم صفوی و سرهنگ حسنی سعدی و سایر فرماندهان آنجا دیدار کردم و وضعیت لشکر را گزارش دادم.
ابتکار فراشی را به اینها گفتم، دلشان محکم شد خیلی نگران پل بودند. گفتم با این ابتکاری که ایشان به خرج داده اصلاً نگران نباشید ما آماده هستیم.
شهادت سرگرد فراشي
فردای آن روز خبر رسید که فراشی شهید. شد آشوبی در دلم برپا شد هم ناراحت بودم و هم بسیار نگران. سریع خودم را به خط رساندم. بالای سر فراشی که رسیدم خیلی متاثر شدم. برای حفظ روحیه پرسنل خودم را کنترل کردم. باور کردن شهادت فراشی برایم سخت بود، ولی چارهای نبود وسط معرکه و درگیری و وضعیت فوق العاده خطرناک جنگ بودیم از همه چیز مهمتر ادامه نبرد بود.
پیکر شهید را تخلیه کردند. به همکارانش، هم تسلیت و هم تبریک گفتم.
فرمانده تیپ3 آمد و با همفکری هم، فرمانده گردان جدید را انتخاب کردیم. سرگرد نامی برای این کار انتخاب شد. بعد، ابتکار فراشی را من به فرمانده جدید منتقل کردم که وضعیت این است، حواست باشد. این خدا بیامرز این کار را ميكرد. من از شما این را میخواهم. بالا سرشان ایستادم که مطمئن بشوم مأموریت جدید را ایشان، با ابتکار فراشی خدا بیامرز پیاده خواهد کرد.
یک حمله هم عراقیها در زمان فرماندهی ایشان کردند و دوباره با ستون تانکها به طرف مواضع ما حرکت کردند. دیدم علاوه بر آنکه واحدها را توجیه کرده، خودش هم افتاد داخل شیار، رفت کنار یکی از تیمها ی شکار تانک، تا از عملکرد نفرات مطمئن بشود.
باز صحنههای قبلی تکرار شد، از پهلو تانکهای دشمن را زدند. دوباره شعله درگیری به آسمان رسید. تانکهای سالم عراقی شتاب زده فرار ميكردند و نفرات تانکهای منهدم شده سالم و زخمی در پناه تانکها و شیارهای منطقه سراسیمه به عقب فرار ميكردند. دشمن را برای چندمین بار در این محور وادار به عقبنشینی کردیم.
شهادت مهدي باكري
من برگشتم آمدم طرف دجله که تیپ 1 آنجا بود تا تماسی هم با شهید باکری بگیرم. احمد کاظمی را هم دیدم .با بیسیم ایشان توانستم با باكری تماس بگیرم. گفت شما اینجا چه کار میکنی؟ گفتم من اینجا آمدم و یکی از ابوابجمعی شما هستم، هر دستوری بدهی من در خدمتم. واحدهای آزاد هم دارم. اگر لازم است از دجله عبور کنند بیایند پهلویتان.
گفت نه، نه، نه. به شدت تاکید کرد و ادامه داد شما آنجا جای خوبی هستی، از آنجا شما با آتش من را پشتیبانی کن. دیدم این خیلی حرف منطقی میزند. فرمانده تیپ 1، آنجا بود، گفتم آقا موشک انداز تاو آوردی یا نه؟ گفت آره، دو قبضه آوردم. گفتم سریع تیم تاو و دراگون را بیاور اینجا در برد این تانکهایی که حمله ميكنند، در برد تاو هست، اگر جلو آمدند، دراگون هم میتواند تا یک کیلومتری بزند. فرمانده تیپ خیلی سریع رفت و آورد. موشک تاوها را روی سهپایهاش مستقر کرد واقعا خدایی بود، موشکهای اول و دوم را که زدند، هر دو تایش به تانکهای عراقیها اصابت کرد. آتش عظیمی همراه دود سیاه از تانکها شعله کشید و بالا رفت. عراقیها با دیدن این وضعیت یک خیز به عقب رفتند. آمده بودند جاده العماره – بصره را قطع کرده بودند، و آمده بودند به سمت دجله، ولی مجبور شدند رفتند پشت جاده. یعنی غرب جاده.
باکری با بیسیم تماس گرفت و خیلی تشکر کرد. گفتم که نگران نباش. ما تا بردمان میرسد در پشتیبانی شما هستیم و لازم هم دیدین، نیرو میآورم آنور، بگو من نیرو بیاورم. خودم هم میآیم آنور. گفت نه، نه، نه، اینور نیایید و شما از آنجا با آتش پشتیبانی کنید. بعد رفت کانال2، ترکی با من صحبت کرد. گفت در فرصت مناسب من میآیم پیشتان. احتمال دادم که منظورش این است که تصمیم گرفته عقبنشینی کند.
یک ساعتی نگذشته بود تانکهای دشمن مجدداً خیز برداشتند برای آمدن به این ور جاده. باز بچههای دارگون تیراندازی کردند، چند موشک تاو هم شلیک شد. صدای تکبیر و فریاد خوشحالی بچهها فضا را پر کرده بود. تانکهای عراقی روی جاده و کنارههای جاده در آتش شعله ور بود و میسوخت، باز عراقیها عقبنشینی کردند.
ماندن باکری در غرب دجله با این وضعیتی که عراقیها داشتند، نه امکان داشت و نه صحیح بود. اما انتقال این فکر با بی سیم هم ممکن نبود. صحنه درگیری بسیار نزدیک بود به خوبی میدیدم که خیلی از بچههای باکری، شهید شده بودند، آنهایی که شهید نشده بودند شروع به عقبنشینی کردند و با هر وسیله زیر آتش شدید ما، از رودخانه عبور کرده و به سمت ما میآمدند، تا اینکه نوبت به خود باکری رسید. من منتظر بودم که باکری خودش بیاید. دیگر صحنه نبرد را نمیدیدم. با دل نگرانی اوضاع را کنترل ميكردم ارتباط بی سیم هم قطع شده بود. به وسیله بسیجیهايي که به ما رسیدند خبردار شدم که باکری آنجا زخمی شده.
قایقرانها رفتند تا با قایق باکری را از دجله عبور دهند حالا عراقیها که احتمالا از عقب نشینی با خبر شده بودند، زمین و زمان را به آتش کشیدند. حجم فوق العادهای از آتش سراسر منطقه مخصوصا روی دجله را پوشانده بود.
بسیجیها باکری را سوار قایق ميكنند و قایق به طرف شرق دجله حرکت میکند از میان باران آتش یک گلوله به قایق اصابت میکند. قایق در میان یک انفجار مهیب تکه تکه ميشود. امواج خروشان دجله تکههای قایق و بدن نفرات داخل قایق را میبلعد و در خود فرو میدهد. بسیجیها در بهت و اندوه مسیر موجهای رودخانه را تا جائی که چشم کار ميكرد دنبال ميكردند و فریاد یا حسین در ساحل دجله به آسمان رسید.
باکری شهید شد. شهیدی که یک دنیا ارزش داشت. ارزش نظامی، ارزش شخصیتی.
بعد از شهادت فراشی، شهادت باکری برایم دردناکتر بود. اما کنترل صحنه نبرد که هر لحظه وخیمتر ميشد از هر چیزی مهمتر بود دل را به خدا سپردم و اوضاع را در دست گرفتم تا مطمئن شوم همه بسیجیها به عقب آمده باشند.
منبع: هفتاد سال خاطرات سرتیپ ستاد بهروز سلیمانجاه، 1393، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب