از اوضاع که پرسیدیم، متوجه شدیم؛ عراقیها در منزل قوم و خویش خود هستند؛ خیلی از ایرانیهای آن منطقه با عراقیها نسبت فامیلی داشتند.
بعد از ناهار و گفتوگو با فرماندار، گفتم: بهتر است؛ به ساختمان ژاندارمری برویم. ابتدا به شهر رفتیم و بنزین زدیم. به دو تا از تیمها گفتم: «شما تو خیابونهای اطراف پمپبنزین بمونید؛ یه تیم برای رفتن به ژاندارمری کافیه.» آقای سلمانی و معلم پیش آن دو تیم ماندند. برای رفتن به پاسگاه ژاندارمری باید به سمت خروجی شهر میرفتیم. از پل رودخانة کرخهکور عبور کردیم و وارد خیابانی شدیم که ژاندارمری در انتهای آن قرار داشت و پس از آن تا چشم کار میکرد، بیابان بود. نرسیده به ساختمان ژاندارمری، یک نفربر ام-113 در گوشهای از خیابان رها شده بود؛ درش قفل بود. کنار نفربر ایستادم. بقیه هم وارد پاسگاه شدند. ساختمان ژاندارمری بافتی قدیمی از خشت و گل، به شکل برج و باروهای قدیمی و مربع شکل بود. پس از در اصلی، یک محوطة بزرگ وجود داشت. هیچکس آنجا نبود. بچهها از بالای برج دیدند که یک ماشین به طرف ما میآید. به من خیر دادند و من هم با سرعت به بالای برج رفتم. از آن بالا دیدم که از طرف بیابان گرد و خاک بلند شده است. به تیمهای دیگر بیسیم زدم و گفتم: همان جایی که هستند، بمانند و به این سمت نیایند. به چند نفر از نیروها هم گفتم: پایین بروند و ماشینها را از ساختمان دور کنند. بقیه که ده نفر میشدیم، بالای برج ماندیم. همگی دراز کشیدیم و از سوراخهای کنگرههای روی برج بیرون را نگاه میکردیم. دو جیپ عراقی بود که با خیالی آسوده به سمت ژاندارمری میآمد. از مردم شنیده بودیم که عراقیها اینجا را جزئی از خاک عراق میدانند و به راحتی تردد میکنند و حتی فکرش را هم نمیکردند از نیروهای نظامی ایران کسی به آنجا رسیده و کمین کرده باشد. یکی از جیپها کنار نفربر ایستاد. به نظر میرسید سرنشینان آن مشغول صحبت در مورد نفربر هستند. ماشین دیگر وارد محوطة ژاندارمری شد. سرنشینانش از ماشین پیاده شدند. به عربی با هم حرف میزدند. یکی از عراقیها به سربازی که همراهش بود، اشاره کرد و گفت: ؟«برو بالا» در همین حین، ماشین دیگر وارد محوطه شد؛ هشت نفر بودند. میدانستم؛ اگر بالا بیایند و فرصت پیدا کنند حتماً لو میرویم. تعلل جایز نبود. وقتی دیدم سرباز به سمت بالا میآید، دستور آتش دادم. شروع به تیراندازی کردیم. کمتر از چند ثانیه آنها را به هلاکت رساندیم. فوری پایین رفتیم تا ببینم آیا کسی زنده مانده است. دیدیم هر کدام هشت تا ده گلوله خوردهاند. سه نفرشان افسر، سه نفر درجهدار و بقیه سرباز بودند.آنقدر به آنها شلیک کرده بودیم که حتی جیپها و بیسیمهای داخلشان دیگر قابل استفاده نبودند. با بیسیم بقیه نیروها را خبر کردم تا بیایند. گفتم از همین راهی که عراقیها آمدهاند، جلو میرویم تا بقیة آنها را هم پیدا کنیم. آن موقع تازه به ما اسلحه کلاش داده بودند. آنها را داخل ماشین گذاشتیم. از ساختمان ژاندارمری خارج شدیم. درِ بزرگی داشت. برای اینکه جنازهها را نبیند و متوجه حضور ما نشوند، یکی از بچهها در را از داخل قفل کرد و از بیرون پرید.
آقای سلمانی در هویزه ماند و ما راه بیابان را در پیش گرفتیم. همینطور که پیش میرفتیم، سایة دو هواپیمای عراقی روی سرمان افتاد. بسیار پایین پرواز میکردند. آنقدر پایین بودند که میدیدیم خلبانهای عراقی سرشان را برگرداندهاند. در همین حین، دو هواپیمای ایرانی را هم دیدیم که پشت سر آنها و در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. خلبانهای ایرانی هم سرشان را جلو آورده بودند تا ما را ببینند. همچنان به راهمان ادامه میدادیم. همانطور که پیش میرفتیم، یک ماشین جیپ دیدیم که به طرف ما میآمد. دو سرباز ایرانی بودند که چند خمپارهانداز تامپِلا همراهشان بود. اینکه آنجا چه میکردند، برای چه آمده و به کجا میرفتند، برایمان معلوم نشد. خمپارهها را از آنها گرفتم و گفتم به عقب برگردند.
به خاطر نرمی خاک بیابان، مجبور بودیم با کمترین سرعت حرکت کنیم تا خاک کمتری بلند شود. نزدیک به ظهر به یک روستا رسیدیم. کمتر از چهارخانه در آن دیده میشد. اسمش عَزیبی بود. معلم عربزبانی که همراه ما بود، با مردم روستا صحبت کرد. آنها از معلم پرسیدند که ما به کجا میرویم. ما هم گفتیم: «به این طرف اومدیم تا مقر عراقیها رو پیدا کنیم.» آنها هم گفتند: «از صبح تا حالا فقط توپ و تانک از اینجا رد شده، اون وقت شما با این ماشینها و با این نفرات میخواین بجنگین!» حق با آنها بود. هم تعدادمان کم بود و هم تجهیزات زیادی همراهمان نبود. گفتیم: «بله، با همین تعداد میخوایم بجنگیم.»
معلم کمی ترسید و گفت: «من دیگه جلوتر از این نمیآم. شما اگه میخواید خودتون رو به کشتن بدید، برید. جلوتر رفتن خودکشیه.» حق با معلم بود. نیروی کافی و تجهیزات لازم همراه نداشتیم. پشتیبانی هم نمیشدیم، با وجود این، نمیتوانستیم قبول کنیم دشمن به راحتی در خاک ما جولان دهد. از روی نقشه وضعیت، منطقه را به دقت بررسی کردم. شب قبل، زاویة شلیک عراقیها را محاسبه کرده بودم. به این روستا که رسیدیم، زاویه را با توجه به موقعیت جدیدمان سنجیدم و قطبنما گذاشتم. طبق محاسبهام باید به گرای 280 درجه جلو میرفتیم تا به مقر عراقیها میرسیدیم. معلم در همان روستا ماند و ما حرکت کردیم. به وسط راه که رسیدیم، به تیمور نیکنژاد و یکی دیگر از بچهها گفتم به هویزه برگردند تا اگر برای ما مشکلی پیش آمد، بقیه بدانند کجا هستیم و برایمان نیرو بفرستند. برد بیسیمهایمان آنقدر بالا نبود که بتوانیم بیسیم بزنیم و درخواست نیرو کنیم. آنها به عقب برگشتند و ما هم به راهمان ادامه دادیم. نزدیک غروب ستونهای نظامی دشمن را دیدیم. از ماشینها پیاده شدیم. آن زمان هنوز درست کردن خاکریز و سنگر بین نیروهای عراقی و ایرانی متداول نشده بود و فقط تپههایی را به عنوان سنگر تانک درست میکردند. ماشینهایمان ران که یک وانت سیمرغ و یک تویوتای سبز رنگ دوکابین بود. پشت یکی از سنگرها تانک پنهان کردیم. به دو سرباز گفتم: کنار ماشینها بمانند. با بقیه نیروها که 32 نفر میشدیم، حدود پنج کیلومتر جلو رفتیم تا به یک بشکة سوخت رسیدیم که برای عراقیها بود. هوا هنوز کاملاً تاریک نشده بود. سروصداهایی از مواضع دشمن به گوش میرسید. دیگر نمیتوانستیم جلوتر برویم، چون ممکن بود؛ متوجه حضورمان شوند. همانجا توقف کردیم. حدود صد متر با چادر عراقیها فاصله داشتیم. تا قبل از تاریک شدن کامل، نگاهی به مواضع دشمن انداختیم و کموبیش فاصله و تجهیزاتشان را برآورد کردیم. یک ستون خیلی بزرگ از نیروهای پشتیبانی و رزمی بود. به بچه ها گفتم :«صبر میکنیم تا هوا کاملا تاریک بشه و بعد برای شناساسی میریم.»
دوربینم با نور ستاره کم، با آن، مواضع عراقی ها را دیدم. چون نور کم بود، فقط تصاویر مبهم و شبح مانندی دیده میشد.
پس از اینکه هوا کاملاً تاریک شد، به نیروها گفتم: «بی سرو صدا همینجا بمونید. من و ستوان فریدون صبح بیداری برای شناسایی میریم تا نفرات و مهمات اونارو بررسی کنیم. وقتی برگشتیم، با آمار بدست آمده نقشه حمله رو میکشیم.»
منبع : کلاهسبزها، ذاکری خطیر، سمیه، ذاکری خطیر، رضا، 1395، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی آجا، تهران
انتهای مطلب