از ديگر كارهاي نجمي اين بود كه لباس شهدا را جمع ميكرد، ميشست و براي خانوادهشان ميفرستاد. با ديدن نجمي به سرعت مجروحان را به داخل اورژانس برديم و پزشكان دست به كار شدند. يكي از زخميها طوري تركش خورده بود كه رودههايش بيرون ريخته بود، ولي كاملاً به هوش بود و حرف ميزد. خانم دكتر كيهاني هر چه كرد، نتوانست زخم او را ببندد، ملحفهاي روي آن قسمت گذاشت و آن را بست. در همين حال خواستهاي كه مجروح از خانم دكتر داشت، اين بود كه: «خانم، به من نرسيد؛ برادران ديگر مهم تر هستند.» ولي واقعيت اين بود كه حال او از همه وخيمتر بود.
خانم دكتر با مهرباني گفت: «چشم؛ به آنها هم ميرسيم. پزشكها دارند به آنها ميرسند. خيال شما راحت باشد.»
دكتر خيلي سريع دستور داد تا مجروح را به بيمارستان منتقل كنند، اما او در راه شهيد شد.
يكي ديگر از مجروحان، برادري بود كه پاهايش را از دست داده بود. وقتي روي برانكارد خوابيده بود، مرتب ميگفت: «خواهرم، پايم درد ميكند، بگذاريد جمعشان كنم.»
يكي از خواهرها بدون مقدمه گفت: «برادر، شما پاهايتان به سختي آسيب ديده و نبايد آنها را تكان دهيد.»
مجروح گفت: «اگر پاهايم از بين رفتهاند، بگوييد؛ اين كه چيزي نيست. اگر دو دستم را هم بدهم، با زباني كه دارم، اسلام را ترويج خواهم كرد!»
مجروح سوم، سربازي بود كه وقتي نگاهش به ما افتاد، گفت: «خواهرها ما از روي شما خجالت ميكشيم.»
خانم دكتر كيهاني گفت: «نه برادر، ما همه داريم به وظيفهمان عمل ميكنيم، اين ما هستيم كه بايد از شما خجالت بكشيم نه شما.»
او كه از اين حرف خانم دكتر تعجب كرده بود، گفت: «آخه شما اينجا ايستادهايد، گلولة توپ كنار پايتان منفجر ميشود، آن وقت از ما خجالت ميكشيد؟»
پا نوشته ها:
معصومي، سيد امير، بالين نور، صص56 ـ 55؛ پروانه شجاعيزاده، امدادگر.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب