همان روز ششم که ابلاغ شد، با فرمانده گردان 131 و گردان 291 تانک فرماندهان گروهان به غرب کرخه رفتم. محل استقرار تیپ 2 و گروه رزمی 37 را دقیقاً بازدید و شناسایی کردیم. آنجا وادار کردم که نحوه استقرار را فرمانده گردان 131، سرهنگ خوشدل و فرمانده گردان 291 خودش تعریف کند، تا من بدانم. از راست به چپ، از چپ به راست، چطوری آرایش پیدا میکنند. دیدم که هر سه گروهان را گذاشت در خط. اول برای من این مسئله ایراد داشت که همه واحدهایش را در خط میگذارد، بعد دیدم ناگزیر است. استعداد گردان خیلی کم است. اگر بیاید یک گروهان هم احتیاط بگذارد دیگر دو گروهان نمیتواند خط به این طولانی را بپوشاند. ضمناً عمق منطقه کم است، از ارتفاعات خرولی تا رودخانه کرخه راهی نیست. اگر احتیاط قرار بدهد، چون عمق ندارد، برای استقرار احتیاط جا ندارد! نهایتاً پذیرفتم همان سه گروهانش در خط باشد. دیدم از راست به چپ گروهان 1، 2 و 3 را گذاشت. گردان 291 نیز همانطور، من سعی کردم دخالت نکنم. نظرم را پرسیدند، تعریف کردم، گفتم: خوب است. برو فرمانده دسته120میلیمتری که ستوان آرام بود، ببر محل استقرار خمپارهانداز 120میلیمتری را نیز در جای مناسب تعیین کند که بتواند آتش دقیق و به موقع اجرا کند. به اینها تذکر دادم، فردا صبح که میآیید، برای تعویض نفوذی بیایید. یک گروهان بیاید کارش تمام شود، خودروهایش برگردد، بعد گروهان دوم برود. تراکم در سرپل نباشد. تأکید داشتم به فرماندهان که اختفاء، پراکندگی رعایت بشود تا دشمن تحریک نشود و آتش ایذائی اجرا نکند. اگر هنگام ورود تلفات ببینید روحیه خیلی بدی پیدا میکنید. تذکر دادم که فرماندهان تا پایینترین رده منطقه را بشناسند.
خودم برگشتم، به تیپ تا دستور کتبی را به گردانها صادر کنم. در بازگشت سخت به فکر فرو رفتم. باور نکردنی بود. حوادث آنچنان سریع اتفاق افتاده بود که فرصت بازسازی مناسبی را به ما نمی داد با آن وضعیت آمده بودیم جنگ. جنگی که تجربه قبلی از آن نداشتیم و دو هفته قبل به دشمن حمله کردیم، دشمنی که فکر ميكرد ما به این زودیها توانائی حمله را نداریم. ما موفق نشدیم دشمن را به عقب بزنیم ولی به خوبی تغییرات منطقه را میدیدیم که دشمن با یک حساب سر انگشتی فهمیده است که به جای سفتی برخورده، این از یک طرف و از طرف دیگر رفتار پرسنل واقعا معجزه بود. ایثارگرانه این همه تلفات داده بودیم و به ظاهر شکست خورده بودیم. یک نفر اعتراض نداشت، یک نفر درخواست برگشت نداشت. وقتی گفتم باید خط را تحویل بگیرید، کسی نگفت: چگونه و چرا ما؟ واقعاً از یک طرف تعجب ميكردم و از طرف دیگر خوشحال بودم که مأموریت واگذاری به خوبی انجام ميشود. در این افکار بودم که به قرار گاه تیپ رسیدم. سریع با یگانهای مستقر در غرب کرخه یعنی یگانهای تعویض شونده هماهنگ کردیم. ساعتی که اینها خیز به خیز میآیند جلو و تعویض انجام میگیرد، از راست به چپ و نحوه انجام مأموریت، تمام اینها را با واحدها بحث و بررسی کردیم.
فردا که کار را شروع کردند، دشمن یک آتش سنگینی ریخت که من فهمیدم که در رده بالا، تصمیمی گرفته ميشود، همان دقیقه این خبر به گوش عراقیها میرسد. عراقیها فهمیده بودند چه یگانی تعویض میکند؟ کِی تعویض ميشود؟ چون آن روز، 23مهر از ما اسیر هم گرفته بود. گردان 131 را میشناخت که چقدر تلفات داده است ، حالا این یگان مسئولیت پدافند از غرب کرخه را میپذیرد. البته سرپل منطقهای است که به طور موقت یک یگانی میآید آن را اشغال میکند، حداکثر 24 تا 48 ساعت میتواند آنجا را نگه دارد. باید یگانهای تکور بیایند از آن عبور کنند و بروند مأموریت آفندی را انجام بدهند. ما که مدتهاست آنجا داریم پدافند میکنیم ، دیگر این را سرپل نمیگویند.
از آتش شدید اینها که هنگام تعویض ریخته شد، من متوجه شدم دشمن فهمیده تعویض انجام ميشود. ولی با وجود آتش شدید، تعویضها انجام شد، گزارش به رده بالا دادیم که ساعت 5-4 بعدازظهر تعویض تمام شد. مسئولیت از تیپ 2 و گروه رزمی 37 به تیپ1 لشکر 21 محول شد. هم آنها گزارش کردند، هم ما گزارش کردیم. الحمد لله با رعایت اصول تأمینی هیچگونه تلفات و ضایعات نداشتیم. هرچند از ابتدا تا انتها آتش شدید عراقیها ادامه داشت و یک لحظه هم قطع نشد.
نهایتاً ما تلاشمان بازدید از خط و کنترل بچهها بود، تا اطمینان حاصل کنیم که استقرار صحیح است، یگانهای پیاده که در خط هستند باید به جلو، مواضع، دید و تیر و تیرتراش داشته باشند.
ستاد و فرماندهان گردان را وادار کردم بروند کاملاً بازدید کنند. چون اینها آموزش کامل ندیده بودند. ممکن بود معنی و مفهوم تیرتراش را ندانند.به تقسیم منطقه و تقاطع آتش در خط بایست توجه بکنند که آن سنگر با این سنگر، یا این سنگر با سنگرهای اطرافش بایست تقاطع آتش داشته باشد. مطمئن باشند منطقه را کاملاً بپوشانند.
نهم آبان، روز حمله دشمن
روز هشتم آبان، یعنی فردای هفتم، جابهجایی از دشمن را ما میدیدیم که در منطقه فعالیتهای اضافی هست. به لشکر هم گزارش کرده بودیم. ساعت دو بعد از نیمه شب بود، لشکر خبر داد که از دشمن اسیر گرفتیم. در بازجویی مشخص شد که دشمن روز نهم، صبح حمله خواهد کرد. تحقیق و بررسی بیشتر کردیم، دیدیم تیپ3 لشکر در منطقه شوش و ضلع شرقی کوتکاپن گشتی فرستاده. این گشتی که گشت شناسایی بود، میبیند از دور چند تا خودرو میآید، اینها کمین ميكنند، وقتی که این چند تا خودرو میرسند نزدیک اینها، بلند میشوند، ایست میدهند، خودروها را نگه میدارند و نفرات آنها که متوجه میشوند، پراکنده میشوند، و فرار ميكنند. دو نفر: یک سرگرد و یک سرباز بیسیمچی را که در خودروی اول بودند اسیر ميكنند. اسرا به عقب تخلیه و در بازجوئی مشخص ميشود که سرگرد عراقی فرمانده گردان توپخانه است، این فرمانده خبر میدهد که یگانهای پیاده عراقی تصمیم دارند روز نهم آبان حمله کنند. در صورت موفقیت و پیشرفت به داخل مواضع ما و احتمالاً عقب راندن ما از غرب کرخه به طرف فرودگاه اضطراری، لازم بود توپخانه دشمن نیز برای مداومت پشتیبانی جابهجا شود، حالا فرمانده توپخانه عراقی با اطمینان از پیروزی یگانهای پیاده آمده بود تا مواضع جدید توپخانه راشناسایی کند که به دام سربازهاييکه در حال گشت بودند افتادند.
لشکر بر اساس این اخبار به ما ابلاغ کرد که آماده باشید، دشمن تک خواهد کرد. ما به واحدها ابلاغ کردیم، فرماندهان همه آمادگی پیدا کردند، حاضر شدند که دشمن حمله خواهد کرد.
مرحله اول ساعت 4:30 دقیقه صبح روز نهم آبانماه 1359 در حالی که ما هنوز کمتر از 48 ساعت بود که در خط مستقر شده بودیم آتش تهیه دشمن، خیلی انبوه و شدید روی منطقه پدافندی ما اجرا شد. وسعت منطقه پدافندی هم محدود بود. سه کیلومتر عرض منطقه بود و در عمق هم نهایتاً سه كيلومتر بود. این سرپل خیلی کوچک بود و روی قوارههای نظامی قابلیت نگهداری و پدافند نداشت. پشت سر ما رودخانه و جلوی ما هم ارتفاعات خرولی بود. ارتباط ما با شرق رودخانه، یک پل فلزی و بسیار آسیب پذیر بود.
عراقیها با علم به این وضعیت، میخواستند از فرصت استفاده کنند. ضمن اینکه استعداد نیروها هم خیلی کم بود. از شدت آتش بی وقفه دشمن فهمیدم معنی و مفهوم این آتش چیست؟ ضمن تذکر به یگانها، خودم هم سریع حرکت کردم، رفتم به دیدگاه که روز قبل درست کرده بودم. هوا کاملا تاریک بود و منطقه زیر آتش شدید توپخانه دشمن میلرزید. در دیدگاه حاضر شدم و به مسئول مخابرات هم گفتم ارتباط بیسیم و باسیم با واحدها و با لشکر داشته باشم.
تبادل آتش شدید تا ساعت 6 صبح که هوا دیگر روشن شده بود ادامه داشت. از محل دیدگاه کاملا سمت حرکت تانکهای دشمن را میدیدیم. در نتیجه توانستیم آتشهای پدافندی را دقیق اجرا کنیم، یگانهای پیادهدشمن در جلو حرکت ميكردند و در عقب یگانهای تانک از دو طرف یگانهای پیاده را حمایت ميكردند و جلو میآمدند. ما یک گردان تانک هم داشتیم، گردان 291 تانک لشكر 77 خراسان، خدمه این گردان وقتی که این وضعیت را دیدند، تانکهای دشمن را مورد اصابت قراردادند و تلفات سنگینی به دشمن وارد کردند. تانکهای عراقی در آتش میسوخت ولی حمله دشمن متوقف نشد. از لابهلای شیارها و تپههای بین خط پدافندی مثل مور و ملخ سرباز عراقی جلو می آمد .طبق آموزشهای کلاسیک نظامی، منتظر شدم تا نیروهای دشمن به محل سدّ آتش رسیدند. در این سدّ آتش کلیه سلاحها شرکت ميكنند، جاهایی هم که با تیر کشیده، نميشود زد، سلاحهای منحنی آن مناطق را میپوشانند، سدّ آتش از اسمش معلوم است در نزدیکی خط خودی یک دیوارهای ایجاد میکند از آتش که دشمن قادر به عبور از آن نباشد. اگر هم بخواهد از آن عبور کند تلفات سنگینی میدهد.
توپخانه، خمپارهاندازها وسلاحهای دیگر، همه و همه شروع کردند به اجرای آتش، جهنمی از آتش و دود و انفجار، آرایش وگسترش دشمن را به هم ریخت. حالا ساعت نزدیک 9 صبح بود. جنازه عراقیها مثل برگ روی زمین میریخت و تانکها و نفربرها در آتش میسوخت.
دشمن با دادن تلفات سنگین عقبنشینی خود را شروع کرد. عراقیها با حالت فرار به عقب رفتند. پرسنل ما خوشحال شدند، شروع کردند به تکبیر گفتن.صدای الله اکبر خط پدافندی را پر کرده بود. احساس ویژهای داشتم، ولی میدانستم کار تمام نشده است.
فوری به فرماندهان ابلاغ کردم سریع بروید سراغ سربازها، سنگر به سنگر بازدید کنید. منطقهای را یا محلی را که شهید دادیم، مجروح دادیم، سنگرش خالی شده، جایگزین کنید، طوری آرایش را تجدید کنید که بین سنگرها در خط فاصله نیفتد. ممکن است دو تا سنگر کنار هم شهید داده باشند، یا نفرات سه تا سنگر پهلوی هم مجروح و شهید شده باشند،. پرسنل را جابهجا کنید که منطقه خالی نداشته باشیم. سلاحها را پاک کنند. سربازان شدیداً تیراندازی کرده بودند. لوله تانکها و تیربارها کثیف نباشد، گیر نکند. مهمات به بچهها برسانید، آب و غذا برسانید، روحیه بدهید، شهدا تو خط نمانند، مجروحین نمانند، همه را تخلیه کنید.
ستاد را هم گفتم: سریع بروید نظارت بکنید، دشمن مجدداً حمله خواهد کرد. این پایان کار نیست حتماً مجدداً خواهد آمد. بازدیدها و کنترل انجام شد. بخصوص برای سلاحهای پشتیبانی، سریع مهمات مورد نیاز تحویل شد.
مرحله دوم حمله دشمن در 9 آبان
ساعت 10 صبح مجدداً برای بار دوم، آتش تهیه دشمن اجرا شد، بسیار شدیدتر از دفعه قبل. عین تگرگ که روی شیروانی ببارد، در منطقه آتش ریخت. ولی چون هوا روشن بود، دقیقاً میدیدیم. بچهها که بار اول تلفات سنگینی به دشمن وارد کرده بودند روحیه داشتند، بار دوم نیز شروع کردند به آتش کردن، دفاع کردن دقیق و با رشادت.تیر اندازی سربازها درجه دارها و افسران و فرماندهان قابل وصف نبود، از محل دیدگاه این مقابله غرورآمیز را میدیدم و مواظب بودم تا اگر رخنهای انجام شد آن را بپوشانم. هر کسی کار خودش را ميكرد در آن درگیری سخت آنهايي که وظیفه تدارک را داشتند با ایثار تمام، مهمات و لوازم مورد نیاز را به خط میرساندند.
حفظ این سر پل خیلی مهم بود. به خوبی درک ميكردم که در صورت موفقیت دشمن آسیبی خواهیم دید که به زودی و سادگی قابل جبران نیست. فکر کردم اگر دشمن بتواند به پل برسد، همه ما در تلهای میافتیم که نتیجه اش یا شهادت است یا اسارت. با از بین رفتن این واحد، راه برای نفوذ عراقیها تا جاده اندیمشک اهواز باز است و احتمالا کاری که در 40 روز گذشته انجام نشده بود، حالا قابلیت انجام آن را داشته باشد، یعنی رسیدن به اندیمشک و تصرف ارتفاعات شمال اندیمشک تا تنگه فنی، از این اندیشه سخت بیمناک شدم. به هر قیمتی بود نباید عراقیها موفق ميشدند.
پل کرخه و جسر (پل) نادری و ارتفاعات غرب کرخه، مواضع با ارزشی بودند که باید برای حفظ آن هر بهايي را داد. حالا در دیدگاه با دقت همه منطقه را بررسی کردم دیدم از سمت راست جبهه ما دشمن رخنه کرده، در سمت ارتفاعات خرولی از پشت واحدها سربازان عراقی به صورت خمیده به جلو میآیند و واحدهای در خط را از پشت تهدید ميكنند. در نزدیکی آن منطقه مواضع خمپارهانداز120 به فرماندهی ستوان آرام بود، با چشم غیر مسلح به خوبی و روشنی میدیدم. با آرام تماس گرفتم، گفتم: آقا میآیند سراغت، مواظب باش. آرام گفت: دیدم و بعد داد زد سمت راستتان را بپایید، دشمن میآید. آرام خمپارهاندازها را رها کرد، همه به تفنگها سرنیزه زده بودند و سربازهای ایرانی و عراقی به داخل هم فرو رفتند. در گرد و غبار برخاسته از این نبرد تماشائی، سرنیزههای ایرانی را میدیدم که به درون شکم عراقیها فرو میرفت. صدای رزم جنگ سر نیزه را که بارها در پادگان تمرین کرده بودم به گوشم میرسید. احساس ميكردم دوست دارم در این رزم نزدیک شرکت کنم، ولی هدایت تیپ خیلی مهمتر از این احساس بود. بچهها به عراقیها حمله کردند.
به واحد سمت راستی هم که گروهان سوم گردان 131 بود، گفتم که به آرام کمک کنید، دشمن به مواضع خمپارهانداز120میلیمتری نزدیک شده. من رشادت و ایثار این رزمندگان را نمیتوانم توصیف کنم. اصلاً باور کردنی نبود سربازان اینقدر غیرتمند بجنگند ، خود ستوان آرام زخمی شده بود، لنگان لنگان خودش هم حمله ميكرد، تعدادی از عراقیها کشته شدند، بقیه پا به فرار گذاشتند و عقبنشینی کردند.
جنگ مرحله دوم 4 ساعت طول کشید تا این که در ساعت 14 عراقیها عقبنشینی کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. تعداد زیادی اسیر گرفتیم، در بازجوئی از اسرا معلوم شد، یک تیپ از لشكر 10 زرهی و دو گردان از تکاوران نیرو مخصوص دشمن در این عملیات شرکت داشتند. مجدداً من همان دستورات قبلی را به فرماندهان دادم. سریعاً به بچهها مهمات برسانند، تفنگها تمیز بشود، شهدا تخلیه بشود، سنگرهای مجروحین را دوباره تجدید آرایش بکنند و حتی شده از ستاد، از قرارگاه و از ارکان سرباز بردارید بفرستید در خط و سنگرهای خالی را پر کنید. چون من همان موقع به دستوراتی که به اینها دادم فرمانده قرارگاه تیپ را خواستم. گفتم پسرم، من ارکان نمیخواهم، در رده عقب پرسنل نمیخواهم، کلیه سربازها و درجهدارها و افسرها، هرچه داری سازمان بده و به عنوان احتیاط تیپ داخل تونل باش، تا من دستور بدهم. بعد دیدم آمد گفت: سازمان دادم. گفتم چند نفر شد؟ گفت: بجز خودم 20 نفر، با خودم 21 نفر. گفتم: پسرم من احتیاط ندارم. آنجا باش اگر مسئلهای پیش آمد، دستور دادم مأموریت را اجرا کن. هرچه داری بردار. تفنگ، آر.پی.جی… گفت دو تا آر.پی.جی7 دارم. گفتم خوب است، کافی است. هر چند احتمال حمله عراق را برای بار سوم ضعیف میدانستم، ولی از عدم حمله هم اطمینان نداشتم. در فرصت به دست آمده یک بازسازی کردم. بچهها ظاهراً خسته بودند، ولی پیروزی، روحیهای به آنها داده بود که خستگی را احساس نمیکردند. در این گرماگرم نبرد، غذای گرم به بچهها رساندم چیزی کم نداشتند. ولی عراقیها دست بردار نبودند.
مرحله سوم حمله دشمن
برای مرحله سوم ساعت 16، یعنی 4 بعدازظهر مجدداً عراق حمله کرد. شدیدتر از دو مرحله قبل آتش تهیه اجرا کردند. از انبوه آتش و دود و خاک، اصلاً منطقه دیده نميشد. اگر این آتش به اهداف عراقیها میخورد برای ازبین بردن همه ما در منطقه کافی بود. فرماندهان گروهان و گردان خیلی غیرتی شده بودند، دو تا حمله را پس زده بودند، همه افسران در خط و در سنگر آماده بودند، تا اینکه درگیری مجدد شروع شد، من متوجه شدم ایندفعه کماندوهای اینها آمدند از سمت چپ جبهه، چسبیده به رودخانه از پشت سر واحد میخواهند بیایند و خود را به پل برسانند. یک تونل غار مانند و طولانی بود، که از قدیمکنده بودند.
آنجا بارانش خیلی شدید است، باران شدید که ميشد، سیل میآمد برای نگهداری گوسفندها از خطر سیل، گوسفندها را میبردند داخل تونل. حالا احتیاط من هم آنجا بود. به فرمانده احتیاط، گفتم: از سمت چپ عراقیها چسبیده به آب از پشت سر کانال هندلی میآیند پشت واحدها. مواظب باشید، بروید جلو. ایشان واحد و بیسیمش را برداشت. من میشنیدم، تکبیرگویان حمله کردند به آن سمت. وقتی به آنها رسیدند که دیگر فاصله خیلی نزدیک بود. عراقیها را بستند به رگبار، سربازان دشمن هم خیلی راه آمده بودند، نفس نفس ميزدند ولی بچههای ما راهی نرفته بودند. تلفات سنگینی به اینها وارد کردند. چند نفر به جنگ تن به تن رسیدند. حتی یکی از سربازها، دو نفر را با سرنیزه کشته بود، آن سرنیزه را هم بعداً آورد دیدم و به قرارگاه گفتم این سرنیزه را نگه دار، و تا این اواخر نگه داشته بود.
ساعت 19 بود، یعنی 7 بعدازظهر عراقیها با تلفات سنگین، عقبنشینی کردند و رفتند. بار دیگر فرماندهان را خواستم. گفتم: مطمئناً اینها دیگر شب حمله نميكنند. بروید هرچه سربازها نیاز دارند بدهید. غذا بدهید، جیره عملیاتی بدهید، مهمات بدهید، روحیه بدهید، یک تعدادی را تشویق بکنید و سربازها را پاداش نقدی بدهید. من میخواهم یک زخمی هم در منطقه نماند. همه تخلیه شده باشند که اثر روحی بدی نگذارد. بعد به رکن 1 تیپ گفتم: برو بیمارستانها، اول از مجروحین بازدید کن، بعد برو ببین شهدا کجا تخلیه شدند؟ مشخصات شهدا را بنویس، برایم بیاور. آدرس آنها را آماده کن. مجروحین کدامهایشان به تهران اعزام شدند، کدامهایشان در دزفول ماندند. تمام اینها و آمار کلی را برای من بیاور. چون الآن است که از لشکر و نیروی زمینی و از جاهای دیگر از من آمار بخواهند.
فرماندهان بلافاصله آمار میخواهند، مثل اینکه کامپیوتر است، بلافاصله یک نفر شهید ميشود در آن رایانه عمل ميشود. بایستی گروهان به گردان بدهد، گردان به تیپ بدهد، تیپ جمعبندی کند، بعد اینها را بفرستد.
مشکلات پدافند 9 آبان
در این عملیات یک نکته این که جلب نظر کرد و همیشه هم در نظرم هست، این بود که این گردان 291 تانک، هی به من فشار میآورد که اجازه بدهید یک خیز بیاییم عقب. ما در خط پیادهها هستیم و آسیبپذیریم. من هم خط و گسترش را دیده بودم، از نظر تاکتیکی ممکن است او درست بگوید، ولی خیز دوم میافتد توی رودخانه، جایی نیست دیگر. خط پدافندی عمقی نداشت که اگر از تانکها میخواستند یک خیز بیایند عقب، یعنی داخل رودخانه یا شرق رودخانه. اثر بدی روی پیاده نظام میگذاشت. خیلی عصبانی شدم به آن فرمانده، گفتم: تکان نمیخوری، مأموریت اول شهادت است. گفت: یعنی پدافند نیست؟ گفتم: نخیر شهادت است، الآن برای ما شهادت است، بمانید شهید بشوید و دیگر در رابطه با یک خیز عقب آمدن محلی نیست. اگر جلو محل مناسبی هست یک خیز برو جلو، ولی عقب نه. خیلی خطرناک بود. عمق نداشت، راست میگوید، تانک هم در خط پیاده بود.امکان نداشت دیگر عقب بیاید، تکان هم میخورد اثر بدی روی روحیه پیاده نظام میگذاشت. در هر صورت فشار آوردم که عقب اصلاً نیا، تکان نخور.
خرجگذاری پل برای انهدام
یک نکته هم اینکه یک دفعه متوجه شدم که تعدادی آدم در اطراف پل هست، یعنی شرق پل. با رکن3 تماس گرفتم، گفتم اونجا چه خبره ؟ گفت: که والله خجالت میکشم بگویم. گفتم: بگو. گفت: از گردان مهندسی آمدند پل را خرج گذاری کردند، اگر دشمن رخنه کرد، پل را تخریب کنند. همان یک پل بود. اینها برای جلوگیری از نفوذ دشمن به شرق رودخانه حاضر بودند تمام نیروهای غرب کرخه اسیر یا کشته بشوند، ولی دشمن از این پل عبور نکند. در صورتی که این تفکر خیلی عامیانه بود. تنها محور، محور اندیمشک – دهلران نبود که متکی به آن رودخانه باشد. واحد تکور میتواند در منطقه شوش یا در قسمت شمالی خط پدافندیمان بیاید پل بزند و رد بشود. مابین تیپ1 لشکر 21 و تیپ خرمآباد منطقه زیادی باز بود، فاصله زیاد داشتیم. منطقه آنقدر نیرو نبود که به هم متصل باشند، گفتم ایراد ندارد. ما که به عقب نخواهیم رفت. یقین داشته باش ما اینجا یا همه شهید میشویم یا شرافتمندانه پدافند میکنیم؛ و همین هم شد. نیروهای شرافتمند و غیرتمند ما ماندند و پدافند کردند. واحدها را فرستادم آمار دقیق بگیرند، به من بدهند. 89 نفر افسر و درجهدار، سرباز شهید و مجروح فقط از گردان 131 داشتیم. ولی این تلفات را پذیرفتیم، شرافتمندانه دفاع کردیم و میتوانم بگویم که اولین پیروزی ما در مقابل تهاجمات عراقیها بود، به علت تعویض گردان 291 تانک لشكر 77 نتوانستیم آمار آن گردان را بگیریم.
شکست عظیم دشمن درسی برای طرفین شد
اطلاعاتی که دشمن داشت، تیپ1 را میشناخت. ميگفت که این تیپ روز 23 مهر یعنی 15 روز قبل تلفات داده و از همین واحد اسیر گرفته بود. میدانست که این یگان تلفات داده. و حالا مجدداً به خط آمده و یک گردان پیاده و یک گردان تانک اینجا دارند دفاع ميكنند. دشمن تقریباً با دو تیپ و دو گردان کماندو حملهاش را انجام داد. موفقیت را 100% میدانست که بعد از تصرف سرپل، واحدهایی داشت که عبور کند و برود برای تصرف دزفول، شوش، اندیمشک و پایگاه هوایی و بستن گلوگاه خوزستان. ولی رشادت و شجاعت این بچهها اصلاً در تاریخ نادر است که اینهمه تلفات توسط یک واحد کوچک به دشمن وارد شود. در سه نوبت حمله عظیم و بزرگ اینها را درهم بکوبد و درسی هم شد برای عراقیها اینها که اول آمده بودند، به منطقه توجیه نبودند و ارتش ایران را نمیشناختند. نمیدانستند ایرانیها شجاع هستند، ایرانیها رهبر قوی دارند، پشتیبانی میشوند، هدایت میشوند و هرچه زمان پیش برود اینها قویتر خواهند شد. همین هم شد و شکست عظیم عراقیها در آنجا درسی برای عراقیها شد.
نقاط ضعف و قوت عملیات 9 آبان
این عملیات یک نقاط قوتی داشت و یک نقاط ضعف. نقاط ضعفش عدم آمادگی مواضع پدافندی از نظر استحکامات بود، نیروهای ما روز هفتم رسیده بودند به منطقه و تعویض انجام داده بودند، پایشان را گذاشته بودند. جای پای یگانهای زرهی. پیاده نظام سنگر حفره روباه یک نفره یا دو نفره میخواهد. اینها بایستی سنگر میکندند، خطوط رابط میکندند، ارتباط برقرار ميكردند. آرایش پیاده با آرایش زرهی فرق دارد. سنگرهایی که آنها تهیه کرده بودند به درد اینها نمیخورد.
عراق روز نهم که حمله کرد هنوز سنگرهای ما کامل نشده بود، خطوط رابط نداشتیم، از این سنگر به آن سنگر باید پوشیده باشد، از جلو دیده نشوند، آسیب نبینند. ترکش، تلفات وارد نکند. این کارها هنوز کامل نشده بود. دوم محدود بودن عرض و عمق مواضع، عمق خط حداکثر سه کیلومتر بود. بین این تیپ و تیپ خرمآباد، کیلومترها فاصله بود. از منطقه جنوب هم تا واحدهای بعدی که واحدهای طرف اهواز ميشد، همهاش باز بود. یعنی واحد ما از جناح راست و جناح چپ قابل دور زدن بود.
عراق هم استفاده کرد، هم از راست، هم از چپ ما را دور زد که موفق نشد.
عقبه و راه اصلی آمادی یا آمادراه اصلی متکی بود به یک پل. همین پل فلزی که در محل به نام جسر نادری میگفتند، متکی به آن بودیم. از آن پل، مهمات میآمد، آب میآمد، غذا میآمد، مجروح، شهید تخلیه ميشد. اگر آن پل از بین میرفت، با مشکل عظیمی مواجه ميشدیم. یک نقطه ضعف هم این بود. موضوع دیگر نبود احتیاط برای یگانهای در خط. منطقه، هم عمق نداشت تا احتیاط بگذاریم، هم نیرو نداشتیم بگذاریم. این نقاط ضعف خط پدافندی بود.
ولی در مقابل نقاط قوتمان: ایمان، اعتقادات، توکل به خدا و درک مأموریت، دیگر پرسنل به این نتیجه رسیده بودند اینجا یا بایستی زمین را نگه دارند، یا همهشان شهید شوند. این درک شده بود، فهمیده شده بود. یعنی همه به این اعتقاد داشتند، ایمان داشتند و ماندند و دفاع کردند. باید به روحیه شهادتطلبی نمره 100 بدهیم. عامل دیگر، پشتیبانی دقیق و مداوم و اجرای آتش مؤثر توسط آتشهای پشتیبانی، توپخانه، خمپارهانداز و سایر سلاحهای اجتماعی بود که دقیقاً پشتیبانی کردند، حمایت کردند.
سربازان ما کمتر از 48 ساعت بود که به منطقه آمده بودند، و در مواضع شان دفاع ميكردند. در دفاع مثل حمله جلو نمیروند. راههای نفوذی دشمن، راههای پیشروی را میبندند، همکاری پیاده و تانک، اینها در حمله و آفند مطرح است، در پدافند سرباز داخل سنگر میرود. دشمن را میبیند و تیراندازی میکند.
تلفات و ضایعات عراق در عملیات 9 آبان
یک اتفاقی که در منطقه افتاد، بعد از 9 آبان، 48 ساعت بعد از عملیات، یک هليكوپتری از عراق را در همان منطقه تیپ1 بچهها سرنگون کردند. این هليكوپتر نمیدانست که سرپل کجاست؟ برای چی آمده بود؟ کجا میخواهد برود؟ مسیر دقیق را نمیدانست. در نتیجه در تیررس سربازها قرار گرفت سرنگون شد. در منطقه که افتاد اسنادی از عملیات 9آبان در هليكوپتر بود که به دست بچهها افتاد. مدارک را به لشکر تخلیه کردیم ، یک سند خیلی قابل توجه بود که در آن سند ارتش عراق تلفات و ضایعاتش را به رده بالا، به سپاه، گزارش داده بود. 800 نفر فقط کشته داشتند و بیش از 12 دستگاه تانک از دستشان رفته بود. گردان301 کوهستانی که در سمت راست و در سمت چپ دو بار نفوذ کردند، آنقدر فشار به اینها بود، جلوی تانکها حرکت ميكردند، از سمت راست آمدند، از سمت چپ آمدند، سه بار این گردان اصلاً کلاً از بین رفته بود ، با این اصطلاح نوشته بودند که گردان301 کوهستانی در این عملیات که شرکت کرده کلاً از بین رفته و منحل شده. و این گزارش کتبی آنها بود .
مسئولان و فرماندهان از حمله عراق نگران بودند. آنقدر نگران بودند، که فرستاده بودند جسر نادری را خرج گذاری کنند. اگر این واحد نتواند پدافند کند، پل را تخریب کنند. ولی عنایت خدا بود، این واحد ایثار کرد. مفهوم مأموریت، ارزش مأموریت، درک مأموریت آنقدر بالا بود که رزمندگان ما شهادت را برای خودشان یک سعادت میدانستند و بر این اساس ماندند و مأموریت را به نحو احسن انجام دادند. همه تعجب کردند.
فردای همان روز، صبح زود. رئیس جمهور وقت، آقای بنیصدر، نخست وزیر، به اضافه رئیس ستاد تیمسار فلاحی، فرمانده نیرو تیمسار ظهیرنژاد و تعدادی از بزرگان و مسئولان وقت آمدند پیش من، من بردم داخل یک نفربر، نقشه وضعیت را آویزان کرده بودم. نفربر هم کوچک بود. اینها تا توانستند آمدند تو و من صدایم هم که آنقدر فریاد کشیده بودم و جیغ و هوار کرده بودم، گرفته بود. فرصت نکرده بودم نه صبحانه بخورم، نه ناهار، نه شام. ساعت 12 شب بود که من یادم افتاد که من هیچی نخوردم، آب هم نخوردم. فرستادم یک لیوان آب آوردند، آب خوردم.
علاوه بر آن در زمان عملیات، بعضی فرماندهان به من فشار میآوردند که یک خیز بیایم عقب، با آنها هم صحبت کنم. لشکر مدام ميگفت: وضعیت؟ کلافهکننده بود. بابا بگذار کار خودم را بکنم. این هم از آن نکات آموزشی است. من فرمانده اگر وظیفه ام فقط گزارش دادن به شما باشد، و هر لحظه بگویم دشمن دو متر جلو آمد، سه متر عقب رفت، چهار متر فلان شد، من هی گزارش کنم، جواب فرماندهان جلو را چه بدهم؟ البته ارکان تیپ میتوانستند گزارش بدهند، ولی فرمانده لشكر دستور ميداد خود من صحبت کنم.
من بایستی عین شطرنج، مهرهها را جابهجا کنم. دستور بدهم که یگانهای زیردست خودسرانه کاری انجام ندهند. دو تا آر.پی.جیزن را فرستاده بودم پای پل، گفته بودم اگر هر وسيلهاي بدون برگ مأموریت میخواهد برود عقب، با آر.پی.جی بزنید. دستور داده بودم که راه را ببندید نتوانند بروند. البته کسی عقب نرفت، واقعاً نرفت. غیرت نشان دادند. هیچ کس عقب نرفت. اینقدر دقت داشتم، من میخواهم یگان را کنترل کنم هی از بالا میگویند: وضعیت! آنقدر داد زده بودم که صدایم کیپ گرفته بود. بنیصدر گفت: چرا صدایت گرفته؟ گفتم: از داد و فریاد صدایم گرفته. گفت: نیازی بود؟ گفتم: آره، نیاز بود. حساب کن از ساعت 5/4 صبح داد و هوار میزنم تا ساعت 7 شب. ميشود چند ساعت؟ 15 ساعت. 15 ساعت وقت نکردم یک جرعه آب بخورم، غذا بخورم، فقط داد زدم. با این حال و روز وضعیت را گزارش کردم به اینها و بنیصدر برگشت گفت که خب تشکر میکنم، زحمت کشیدید، ما سر پل را رفته میدانستیم و سربازها غیرت نشان دادند. گفتم اینها هم غیرت داشتند، هم شرف داشتند، هم معنی و مفهوم مأموریت را درک کرده بودند. درک مأموریت خیلی زیاد بود. گفت: آینده چه بایست بکنیم؟ گفتم: برای آینده بیایید ببینید ما را با عراق مقایسه بکنید. آنها برتری پرسنل، برتری تجهیزات دارند. البته ما هم بچههایمان شرافت دارند و ایمان دارند به کارشان، ولی تنها ایمان ما را به جایی نمیرساند. اگر توأم با تجهیزات و تقویت ما باشد، 100% موفقیم. هرچه تجهیزات بیشتر باشد زودتر مأموریت را انجام میدهیم. ولی اگر تجهیزات ما کافی نباشد یک مقدار طول خواهد کشید. گفت: یعنی نظر تو چیه؟ برویم بیفتیم به دام این ابرقدرتها؟ گفتم نه. دامشان نیفتیم. همهجا تجهیزات میفروشند. دست یکم نباشد، دست دوم، دست سوم. بایستی تهیه کنیم، پای کار بیاوریم. ولی ما با ایثار کار خودمان را خواهیم کرد. ما اجازه نمیدهیم با این وضعیت یک قدم جلوتر بیایند. ولی ما میخواهیم از داخل خاک مقدسمان بیرونشان کنیم، دماغشان را به خاک بمالیم. از خاک خودمان بیرون کنیم. ولی برای تنبیهشان نیاز به تجهیزات داریم، و زمان داریم، دیگر تصمیم با شما مسئولان است. ما این را میتوانیم، این کار را کردیم ولی دیگر بقیهاش با شماست. خیلی تقدیر و تشکر کردند، فرماندهان هم همینطور. یک ساعت در سر پل بودند و من صحبت کردم و منطقه را ترک کردند و رفتند. و همانجا بود که تیمسار فلاحی دستور داد دو سال به من ارشدیت بدهند. البته شش ماهش عمل شد. علتش این بود که من سرهنگ2 بودم، و باید سرهنگ تمام ميشدم. توقف در درجه سرهنگ2 دو سال بود، ایشان باید ميگفت یک درجه بدهید، یا اگر ارشدیت زمانی ميداد، بیش از یک سال نمیتوانست بدهد ، من هم بعداً پرسنل زحمتکش و تلاشگر و ایثارگر را که همه لیاقت داشتند، تشویقشان کردم.
در 9 آبان همه فعالیت کردند و تلاش کردند، ولی ستوان آرام با اینکه افسر جوانی بود، با اینکه زخمی شده بود،حتی زخمی شدنش را به من نگفت. مأموریت را ادامه داد و با همان وضعیت جنگ تن به تن هم کرد. از خصوصیات این عملیات هم یکی این بود که دشمن بعضی از وسایلش را گذاشت و فرار کرد. ما که بعد از این عملیات رفتیم، ببینیم وضعیت چی شده؟ چی مانده؟ در شیارها متوجه تانکهای باقیمانده از 23مهر شدیم. از فردا یک تیمی درست کردیم، رفتند از این شیارها تانکهای جامانده را در شبها بیاورند. حداقل هر شب دو تا یا یکی از این تانکها را به عقب آوردند. اول آتش ميكردیم و در منطقه سروصدا ایجاد ميكردیم. در پناه این آتش و سر وصدا، تانکها را روشن ميكردند یا بکسل ميكردند، میکشیدند از این شیارها میآوردند عقب. همه را کشیدیم آوردیم عقب و تعمیر و بازسازی شد و ملحق شد به گردانش و از برکات 9آبان بود که به دست آمد.
منبع: هفتاد سال خاطرات سرتیپ ستاد بهروز سلیمانجاه، 1393، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب