با آنكه چند نفر از دوستان همراه من بودند، با اين حال تعدادي از نيروهاي حاضر در اطراف قرارگاه مرا محاصره كرده و اسلحهشان را به طرف من گرفتند. از آنجا كه لباس خلباني با لباس خدمه تانك، ظاهر مشابهي دارد، نيروهاي حاضر در اطراف قرارگاه، فكر ميكردند من خدمه تانك عراقي هستم و گويا خبر را به سرهنگ امينيان داده بودند.
لحظاتي بعد من در سايه لوله سلاحهايي كه به سمت من نشانه رفته بودند، خودم را به جناب امينيان رسانده و با صداي بلندي كه افراد مسلح دور و برم متوجه بشوند، گفتم:
– جناب امينيان، اين نفربر خوشگل را براي شما آوردم كه سوارش بشويد و در خيابانها با آن پُز بدهيد!
جناب سرهنگ امينيان كه معمولاً حاضر جواب بود نگاهي به من كرد و گفت:
– جناب پورغلامي، حالا وقت جنگ است و بايد از اين نفربر فرانسوي مخصوص فرماندهان در جبهه استفاده كنيم. بعد از آن كه جنگ تمام شد، آن را تحويل موزه جنگ بدهيم.
– گفتم: جناب سرهنگ، هركاري دوست داريد با اين نفربر انجام بدهيد. فقط به اين افرادتان بگوييد كه نوك اسلحهشان را به سمت ديگر بگيرند.
سرهنگ امينيان لبخندي زد و با نگاهي به سمت نيروهايش به آنها اشاره كرد كه اسلحهشان را پايين بياورند. سپس اشاره به ستوان ذوقي كرد و از او خواست كه داخل آن نفربر بشود. لحظاتي بعد ستوان ذوقي با لحني كه پر از شوق و خوشحالي بود، گفت:
– جناب سرهنگ، اين نفربر پر از دستگاههاي مجهز ارتباطي و بيسيم است.
سرهنگ امينيان نگاهي به من كرد و در حالي كه او هم از شنيدن اين خبر نميتوانست خوشحالياش را پنهان كند، گفت:
– اين كه خيلي عاليه، از آن تجهيزات هم بر عليه خود عراقيها استفاده ميكنيم.
من كه از شنيدن اين همه خبرهاي خوش، خودم هم خوشحال بودم، براي اينكه حال و هواي شوخي اوليهام را حفظ كنم، گفتم:
– پس جناب سرهنگ گشت زدن در خيابان چي ميشه؟
سرهنگ امينيان لبخندي زد و گفت:
– اول بيابان، بعد ميريم به طرف خيابان.
اين آخرين جمله، لبخندي را بر لبان همه حضار حتي آنها كه اسلحهشان را به طرف من گرفته بودند، جاري كرد.
اسارت کوتاه
ستوانیکم مسعود معصومي
من جایگزین نادر فولادوند بودم. وقتی به سنندج رسیدم، نادر و تعداد دیگری از پرسنل هوانیروز که مأموریتشان تمام شده بود، سوار بالگرد شده و به مقصد سردشت به پرواز درآمدند.
دقایقی بعد خبر دادند که به علت خرابی هوا، بالگرد مجبور به فرود اضطراری در اطراف سردشت شده و همه سرنشینان آن به اسارت ضدانقلاب درآمدهاند.
از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدم و چون میدانستم به خاطر رفاقت صمیمانهای که با نادر دارم، حتماً به من مأموریت خواهند داد تا خبر اسارت نادر را به خانوادهاش برسانم.
بالاخره این دستور به من ابلاغ شد و پس از آنکه یک نفر جایگزین من شد، به کرمانشاه آمدم. روز اول با همسرم به منزل نادر رفتیم. این بار همسر نادر با بهرهگیری از صمیمیتی که بین او و همسر من وجود داشت، با اصرار از همسرم خواست که از وضعیت نادر بگوید. همسرم هم مثل من جواب داد که انشاءالله در همین روزها خواهد آمد.
روز سوم برای خودم تکلیف کردم که مأموریت خود را انجام داده و اسارت نادر را به همسرش بگویم. به همین خاطر این بار به جای همسرم، با یکی از دوستان مشترک به منزل نادر رفتیم. همسر نادر که از این رفت و آمدها نگران شده بود، با گریه و التماس از ما خواست که اطلاعات درستی به او بدهیم. ما باز هم حرفهای روزهای گذشته را تکرار کردیم. وقتی همسر نادر برای آوردن چایی از اتاق خارج شد، من از دوستم خواستم که او خبر اسارت نادر را به همسرش بدهد. دوستم اصرار داشت که من این کار را انجام بدهم. در هر صورت بحث من و دوستم دقایقی طول کشید. حالا دیگر همسر نادر یقین پیدا کرده بود که اتفاقی برای نادر افتاده است.
ما در وضعیت برزخی زجرآوری قرار گرفته بودیم. واقعاً نمیدانستیم چه بکنیم. در این حال زنگ خانه به صدا درآمد و لحظاتی بعد در کمال تعجب نادر را دیدیم که از درب خانه وارد منزل شد. واقعاً برای من غیر قابل باور بود. چرا که خبر اسارت نادر قطعی شده بود و مأموریت داشتم که این خبر را به خانوادهاش بدهم.
در این حال به طرف نادر رفتم و همدیگر را در آغوش کشیده و بی اختیار شروع به گریه کردیم. همسر نادر که از حال ما واقعاً هاج و واج مانده بود، بدون آنکه حرفی بزند، نگاه میکرد. در این حال نادر لب به سخن گشود و گفت:
– خانم، من 3 روز اسیر حزب دموکرات بودم. آقای معصومی هم مأموریت داشت اسارت مرا به شما اطلاع بدهد. خوشبختانه وضعیتی پیش آمد که دموکراتها حاضر به مبادله شدند و من یکی از اسرای مبادله شده هستم.
همسر نادر پس از سکوت طولانی گفت:
– من میدیدم که آقای معصومی خیلی غمگین است، ولی دلیلش را نمیدانستم. حالا فهمیدم که دلیلش اسارت شما بود.
پس از آن بلافاصله شروع به گریه کرد و دقایقی بلا انقطاع اشک ریخت. آخر سر نادر خطاب به من و همسرش کرد و گفت:
– حالا که من از اسارت برگشتهام، نباید جشن بگیرید؟
با شنیدن این حرف نادر، بلافاصله گفتم:
– شیرینی و شام با من. شما مهمانها را خبر کنید.
آن شب مهمانی ساده و دلنشینی به افتخار بازگشت نادر راه افتاد و همه خوشحال شدیم.
منبع: میگ و دیک2، سرهنگ پور بزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب