سرانجام توانستیم در یازدهم مهرماه این گردان را با قطار به سمت جنوب اعزام کنیم. خود من هم که با قرارگاه تیپ همان روز یازدهم با خودروهای سازمانی تیپ، یعنی قرارگاه تیپ، زمینی حرکت کردیم به سمت جنوب و سعی کردیم زودتر از اینها برسیم که محل استقرار این گردان 131 را، قبل از اینکه اینها به منطقه برسند، تعیین و مشخص کنیم، راهنما بگذاریم، از اندیمشک که از قطار پیاده میشوند، مستقیم به محل استقرارشان ببرند.
در ایستگاه قطار، آسیبپذیری زیاد بود. نباید یک یگان بزرگ در ایستگاه معطل شود. و همینطور هم شد. ما چند ساعت زودتر از اینها در روز سیزدهم به اندیمشک رسیدیم. ورودی اندیمشک؛ آتش انبوهی را دیدیم. بمباران و حملات هوایی در حال انجام بود و خیلی وضع فجیع و وحشتناکی پیدا شده بود.
عراق با تمام توان راهآهن را میکوبید. میدانست نیروها از طریق راهآهن میآیند و در راهآهن پیاده میشوند. برای آسیب زدن به قطار و ایستگاه و نیرو، به شدت منطقه را میکوبید. اولین چیزی که به چشم میآمد حملات شدید عراق به این منطقه بود. ابری از دود نقاط پراکندهای را در آسمان پوشانده بود. بوی دود و باروت و صدای انفجار همه جا پراکنده بود.
من تا آن موقع خوزستان نرفته بودم و محیط آنجا برایم ناآشنا بود. اولین بو و آثار جنگ را در ایستگاه اندیمشک استشمام کردم و دیدم. وقتی وارد شدم، دوکوهه و اندیمشک بمبارانشده و آتش و دود عظیمی روی هوا بود. هنوز هواپیماهای عراقی مشغول بمباران بودند. گردان 131 تازه وارد ایستگاه شده بود، پرسنل این صحنه را مشاهده کردند، هم برای آنها و هم برای من فرمانده تازگی داشت. یک جنگ واقعی و جدی را میدیدیم و بچهها به شوخی ميگفتند که این خیرمقدم است و بهعنوان استقبال تلقی کردیم.
روحیه گردان در اولین برخورد با صحنه جنگ برایم خیلی جالب بود. در هیچ چهرهای ترس دیده نميشد. اگر اضطراب و عجلهای بود، برای پیشگیری از یک اتفاق نامناسب بود. گردان سریع پراکنده شد، ولی مسئولان نظامی ایستگاه به من گفتند: سریعاً سوار خودروهایتان شوید و از ایستگاه دور شوید، دلیل هم این بود که هواپیماهای عراقی مأموریت داشتند؛ انبار مهمات دوکوهه و شهر اندیمشک که هم ایستگاه قطار و هم محل پیاده کردن نیرو بود، بزنند.
ميگفتند: سریعاً منطقه را ترک کنید و اینجا توقف نکنید و به فرمانده گردان که سرگرد خوشدل نام داشت، گفتم: سریع از اینجا حرکت کنید. از میان آتش و دود، نیروها را خارج کردیم و محور اندیمشک- اهواز را در پیش گرفتیم.
بعد از آن به ما گفتند که به کجا برویم و واحدها را از منطقه خطر دور کردیم. من آنجا این صحنه را که دیدم، تذکری به فرمانده گردان دادم و گفتم: بچهها! این منطقه را دیدید! هر چه جلوتر به سمت دشمن بروید، آسیبها کمتر ميشود و فکر نکنید که هر چه جلوتر بروید، خطر زیادتر است نه خیر، هواپیماهای دشمن هیچ موقع نمی آیند خط مقدم را بزنند و همیشه هدفهای استراتژیک، انبار مهمات، ایستگاههای راه آهن و نقاط حساس را میزنند و هر چه به کرخه نزدیکتر شویم، آسیبپذیری کمتر ميشود. همینطور هم بود.
فوری رفتیم، منطقه را شناسایی کردیم. یک منطقه به نام سبزآب را انتخاب کردیم. و گردان در سبزآب مستقر شد. من هم رفتم پیش فرمانده لشکر و ورود خودمان را اطلاع دادم و گفتم: شما به نیرو اطلاع بدهید، اگر مأموریتی باشد، ما آمادگی داریم.
فرمانده لشکر، سرهنگ ورشوساز بود. لبخندی زد و گفت: یعنی به این زودی آماده کردید و آماده عملیات هستید؟ گفتم: ده روز آموزش دادیم، آموزش انفرادی. ولی حالا وقتی که مردم بسیج شدند، آموزشندیده و داوطلب میآیند به جبهه، ما با ده روز آموزش میتوانیم ادعا کنیم آمادگی عملیات داریم. خوشحال شد، بعد فردایش به ما ابلاغ کردند که بروید شرق کرخه در اطراف رودخانه با یک فاصله منطقی مستقر شوید، اگر عراق خواست تجاوز کند، مانع عبور دشمن از رودخانه بشوید. اول که در شرق کرخه مستقر شدیم، قبل از ما سپاه دزفول که هفت نفر بودند، در غرب کرخه به ما کمک ميكردند و در خط هم بودند. من میرفتم سر ميزدم، حالشان را میپرسیدم، یک دفعه هم یکی از این برادران گفت: آمدی ما را بازدید کنی؟ گفتم نه پسرم، بازدید یعنی چی؟ آمدم حالت را بپرسم. ببینم چه میکنی؟ خسته نباشید بگویم. با این رفت و آمدها من نظر اینها را جلب کردم. اعتماد اینها را به خودم جلب کردم و از اینها کمک میگرفتم.
روز چهاردهم يا پانزدهم، بچههای خودمان را بردیم در شرق رودخانه مستقر شدند و به تیپ 2 دزفول هم اطلاع دادیم که ما آمدیم، برابر امریه نیروی زمینی در اینجا مستقر شدیم.
ستاد لشکر هنوز فعال نبود. فرمانده لشکر به من شفاهی گفت، ما هم اجرای امر کردیم و رفتیم آنجا مستقر شدیم. تأکید هم بر همان محل استقرار برای پراکندگی، اختفا، استتار، ضمناً آموزش بود.
سایر یگانهای لشکر، از 15 مهر در منطقه فعال شدند. قرارگاه تاکتیکی برقرار شد و هدایت خودش را شروع کرد. قرارگاه تیپ را در نزدیکیهای فرودگاه اضطراری جاده دهلران ـ اندیمشک مهیا کردیم و مستقر شدیم و این استقرار تا روز 23 مهرماه که دستور حمله به ما دادند و هنوز لشکر کاملاً به منطقه وارد نشده بود، ادامه پیدا کرد.
یگانها هنوز در نوبت قطار بودند. البته مسیر قطار هم توسط هواپیماهای عراقی زده ميشد. در ایستگاه اندیمشک پدافند هوایی ما خوب بود. هنوز ارتش عراق چنان توانی را نداشت که هر کجا که بخواهد مثلاً مسیر قطار تهران ـ اندیمشک را از کار بیندازد.
حملات عراقیها هرچند زیاد بود، ولی بیهدف ميزدند و آسیبهای ما کم بود، ولی حرکت قطارها را تحتالشعاع قرار ميداد.
وقتی نزدیک خط مقدم در غرب کرخه شدم، از نزدیک دیدم که در خط مقدم، یک سرباز داخل سنگر، فقط خطر خمپارهانداز 60 م.م را دارد. حتی خمپارهاندازهای 120 م.م دشمن هم منطقه احتیاط و توپخانه و نیز آتشهای ضد آتشبار را برای منطقه عقب اجرا ميكنند و پاسگاههای فرماندهی را میزنند. این سفارشی بود که من به فرماندهان ميكردم که تا میتوانیم به خط نزدیک تر شویم. حتی خود من بعدازاینکه مسئولیت خط را به عهده گرفتم، پاسگاه فرماندهیام را به غرب رودخانه کرخه بردم و در نزدیکترین نقطه به خط مقدم مستقر شدم که چند تا حُسن داشت، یکی دسترسی به واحدهایم داشتم و سربازانم من را میدیدند و وجودم را در خط لمس ميكردند و هم اخبار را خودم مشاهده ميكردم و هم رفتوآمد و آسیبپذیری کمتر بود و من کنار یگانم بودم.
خیلی جاها فرماندهان ارتش جلوتر از آئيننامه بودند و این را من یقین دارم و دیدهام که میگویم؛ فرمانده همیشه میاندیشد و صحیحترین راهکار را انتخاب میکند. وقتی فرمانده به واحدش نزدیک است، وضعیت واحد برای وی ملموس است، هم میبیند و هم لمس میکند و هم واحد او را میبیند و حضور فرمانده را در نزدیک خودش و بالای سرش خودش به چشم میبیند و لمس میکند، صدایش را میشنود. خیلی مهم است بهخصوص میدید من چه میخورم یعنی آن نان و پنیری که صبحانه به او دادهاند، آبگوشتی که بهعنوان ناهار به او دادند، شب کنسروی که به او دادند، فرمانده هم میخورد و تبلیغات سوء دشمن در وی اثر نداشت و ميگفت من هر جا میخوابم، فرمانده همان جا میخوابد. اگر من جلوی گرمای 50 درجه هستم فرمانده نیز در همین وضعیت است. حتی من یک پنکه نداشتم یعنی من میتوانم عمومیت بدهم و بگویم اکثر فرماندهان این گونه بودند.
البته این را یک آئیننامه به طور دقیق تعیین نکرده است که فرمانده باید کجا باشد در آئین نامه عرض و عمق واحد را تعریف کرده که یک گردان عرض و عمقش در زمینهای ذوعارضه، صاف و هموار چقدر میتواند باشد. به عوامل متعددی بستگی دارد نوع زمین، تهدید، معابر وصولی ولی در آئین نامه نگفته فرمانده چند متر جلوتر و چند متر عقب تر باشد و فرمانده نسبت به درک و وضعیت خودش و تهدیدات دشمن تصميم ميگيرد و در وضعيت نامناسب حضور پیدا میکند. ممکن است؛ یک تعداد اشتباه کنند و بگویند عمق تیپ اینقدر است و فرمانده برود در عقب مستقر شود، یگانهای رزمی، پشتیبانی رزمی و خدمات رزمی بهخصوص آمادها در عمق باید مستقر شوند. ولی نگفته فرمانده کجا باشد؛ فرمانده در هر کجا که لازم باشد و خودش تشخیص بدهد میرود آنجا مستقر ميشود و فرماندهان ما خارج از قواره و استاندارد کار نکردند. .
بازديد از گروه رزمي 138 و 141 در شوش
روز 13 مهر که من به منطقه آمدم، زمانی بود که گروه رزمی 138 و 141 عقبنشینی کرده بودند و آمده بودند در شرق کرخه و در منطقه شوش مستقرشده بودند. این دو یگان سازمانی لشكر بودند، برای من دیدار و ملاقات با نفرات آن یگانها از هر چیز لازمتر بود. اولین کاری که کردم محل عمومی گردان 131 را به فرمانده گردان نشان دادم.
سرگرد عسگری رئیس رکن 4 تیپ، پیش من آمد و دید که من تنها ميروم. افسر بسیار منضبط، شجاع و خیلی خوبی بود بعدها سکته قلبی کرد و فوت نمود. اصرار کرد که با من بیاید، گفتم اینقدر اصرار میکنی، مگر آنجا را میشناسی؟ در جواب گفت: خیر. گفتم: پس چرا اصرار داری با من بیایید؟ جواب داد: من میخواهم بیایم آنجاها را شناسایی کنم و برای کارهای بعدی آمادگی داشته باشم. دیدم که حرف منطقی میزند. با توجه به اینکه رئیس رکن 4 است، فردا میخواهد واحدها را پشتیبانی کند، میخواهد جای بنهها را مشخص بکند و مهمات و سایر نیازمندیهارا برساند، آشپزخانههای گردانها کجاست. دیدم آمدنش ضروری است. به وی گفتم با ما بیاید و ایشان و من و یک راننده با جيپ ميول حرکت کردیم.
در مسیر، یکی از افسران لشکر 92 زرهی که در آن منطقه بود و به محل یگانش میرفت، جلوی او نگه داشتم و پرسیدم: عزیزم شوش از کدام سمت بروم؟ در جواب به من گفت: شما الان در فرودگاه اضطراری هستید، این مسیر را برگردید و به سه راهی دهلران که رسیدید به سمت راست بروید و اولین آبادی شهر شوش است و خرابه و آثار باستانی دارد و یک گنبد را هم میبینی که مرقد دانیال نبی است و از آنجا به جلو رودخانه کرخه نزدیکتر است و مواظب باشید و ایستاده حرکت نکنید. ممکن است عراقیها شما را بزنند. از شیارهای زمین استفاده کنید و بروید یگانتان را پیدا کنید.
همین کار را کردیم و آمدیم وارد شهر شوش شدیم و دیدیم که شهر کاملا مخروبه شده است و از همه طرف گلوله میآید. شیاری را پیدا کردیم و به راننده گفتم اینجا باش و خودت برو یک جان پناه بگیر تا ما برگردیم و رفتیم و واحد را پیدا کردیم. واحد، وضعیت خیلی بدی پیداکرده بود. زمین رملی بود، یک سنگر قیفی شکل کنده بودند و عمودی رفته بودند پایین و در آن مستقرشده بودند. گلوله دشمن که به اطراف میخورد، کناره این سنگر ریزش ميكرد و اگر سرش را پایین نگه میداشت زیر ماسهها دفن ميشد، ولی چون عمق آن زیاد نبود تا زانوها پر از ماسه ميشد. وضعیت را دیدم در حالی که نیروهای عراقی هم گلوله زیادی شلیک ميكردند.
به حرکتم ادامه دادم تا به حاشیه شرقی رودخانه کرخه رسیدم و دیدم هر چه به رودخانه نزدیک میشوم، زمین سفت تر ميشود و خاک از حالت رملی به رسی تبدیل ميشود و علت آن هم نشست و رسوب گِل رودخانه هست که اینجا را سفت کرده است. سربازان من را که دیدند خیلی خوشحال شدند. گفتم: بروید در سنگرهایتان، خدای ناکرده گلوله میخورد و به شما آسیب میرساند. به تک تک سنگرها میآیم با شما حرف خواهم زد تا همه شما را نبینم از اینجا نخواهم رفت. فرمانده گردان هم بازداشت شده بود، به علت اینکه چرا عقبنشینی کردهاید و البته غیر منصفانه و ناعادلانه؛ بدون توجه به این که استعدادش چقدر است ؟ تحت چه شرایطی و بعد از چند روز عقبنشینی کرده است؟ در هر صورت فرمانده بركنار شده بود و یک نفر بهعنوان سرپرست گردان تعیین شده بود که رفتم و دلجویی کردم. طوری با این نفرات رفتار کرده بودند که انتظار داشتند که تا من آمدم بالای سر یگان، افسران منتظر بودند که بخوابانم توی گوششان که چرا عقبنشینی کردید، ولی من دلجویی کردم و رویشان را بوسیدم و خسته نباشید گفتم، روحیه شان دگرگون شد و من درست برعکس کارشان را تائید کردم گفتم بچهها خیلی فعالیت کردید شجاعت به حد اعلاء بوده و چند روزی جلوی دشمن را گرفتهاید. این قدر خسارت به دشمن وارد کردهاید، اینقدر تلفات وارد کردهاید و بدون اینکه اسیر بدهید، خودتان را به این منطقه رساندهاید، کارتان خوب بوده و بلافاصله دفاع از ساحل شرقی رودخانه را به عهده گرفتهاید و کارتان فوقالعاده خوب بوده با حرفهای من وضعیت دیگری به وجود آمد.
بعد از آن سرپرست گردان را بردم و گفتم: پسرم در عقب که مستقرشده اید، زیاد جلوی خودتان را نمی بینید و آسیبپذیریتان زیاد ميشود. گلوله توپخانه دشمن وقتی به زمین اصابت میکند به علت رملی بودن زمین سنگرها ریزش میکند و زنده به گور میشوید، اگر خودتان را به رودخانه بچسبانید زمین سفت است، سنگر درست حسابی میتوانید بکِنید جلوی خودتان را هم میبینید نه روی زمین صاف و هموار، بلکه در لابهلای درختان سنگر بکِنید در جایی که روبهرویتان دید داشته باشید، جایی که زمین سفت است و رملی نیست. بعد دیدم که سرپرست گردان میگوید: تجهیزات و بیل وکلنگ ندارم. حتی بعضی سربازها اسلحه ندارند! بعد متوجه شدم؛ یک تعدادی در هنگام عقبنشینی بیل و گلنگ، بعضیها تفنگهایشان و بعضیها پوتینهایشان را در عبور از غرب به شرق رودخانه جا گذاشتهاند. نیازمندیهایشان را یادداشت کردم. میخواستم برگردم که یادم آمد به سربازان قول داده ام بروم پیششان. تند تند شروع کردم به ملاقات با آنها و مسائلی را که داشتند، یادداشت کردم.
علل اساسی وصادقانه عقبنشینی را از سربازان ساده دل شنیدم. خیلی سازنده و خوب بود. هوا داشت تاریک ميشد و نتوانستم حرف همه را بشنوم. از صبح نه صبحانه خورده بودم و نه ناهار. یک سره مشغول کار بودم و مستقیماً به خط آمده بودم. تعارف کردند و من دیدم اگر بخواهم بمانم و بخورم، از غذای سرباز خوردهام و ممکن است خوردن ما سه نفر باعث شود غذای آنها کم بشود. به هر حال احتیاط کردیم و غذا نخوردیم و خداحافظی کردم و آمدم.
ملاقات با تيمسار ظهيرنژاد و درخواست نيازمندي يگان
به راننده گفتم: برو سمت تیپ 2 دزفول. گفت: من محل تیپ را نمیدانم کجاست، در جواب گفتم: من هم نمیدانم کجاست، میپرسیم و میرویم. آمدیم تیپ 2 دزفول سراغ تیمسار ظهیرنژاد را گرفتم. چون در شهر سراب زمانی که سروان بود با وی خدمت کرده بودم، او را خوب میشناختم. ایشان افسری فوقالعاده قوی، انضباطی و باسواد بود. افسری سالم بود. ظهیرنژاد نمازخوان بود و افسر خالصی بود و با دله دزدیهایی که اتفاق میافتاد، شدیداً مبارزه ميكرد.
رفتم خدمت ایشان و حضورشان رسیدم، من را که دید روبوسی کردیم و گفت: چه کارهای و شغلم را پرسید و گفت: کی آمدهای؟ و من گفتم: امروز صحنهای را دیدم که گریه کردهام و میخواهم بگویم شما هم گریه کنید. گفتم: این گریه با آن گریه فرق میکند. فوراً با تهران تماس بگیرید و سرهنگ مهدی پور و سرگرد شرفه را آزاد کنند و همین امروز بروند پیش خانوادهشان و فردا صبح به سمت منطقه حرکت کنند. در جواب گفت: مهدی پور و شرفه کیه؟ گفتم: فرمانده گردان 141 و 138 که به مركز فرستادهاید. خواست حرفی بزند. گفتم: صحبت خواهیم کرد. شما فرماندهاید و اختیار دارید اگر به من هم دستور بدهید، اطاعت امر میکنم و به بازداشتگاه ميروم. من استدعا میکنم دستور دهید ایشان را آزاد کنند و قصه را به عرضتان میرسانم. تلفن را برداشت و به آجودانش گفت که سریعاً ایشان را آزاد کنند و من گفتم: تکمیل عرایضم امشب ایشان بروند به خانهشان و فردا حرکت کنند، بیایند منطقه و عین جمله را به آجودانش تکرار کرد.
گفت: دیگر چی؟ گفتم: رفتم به منطقه، یکی نرفته به اینها سرکشی کند و بگوید بچهها چه کار میکنید نیازتان چیست؟ گفتم: البته خلاف نگفته باشم، سرهنگ فروزان به اینها سر زده است فرمانده ژاندارمری به آنها سر زده است. ولی از ستاد نیرو و ستاد لشکر 21 که هنوز نرسیده و از لشکر 92 زرهی کسی به اینها سر نزده است. گفتم: تعدادی از سربازان پوتین و شلوار ندارند و برای کندن سنگر بیل و کلنگ ندارند. وسایل غذاخوری کم دارند. اینها موقع آمدن به منطقه وسیله داشته اند، تعدادی هم تفنگ ندارند.
ظهیرنژاد گفت: نیازمندیهایت چیست و من لیست نیازمندیها را که یادداشت کرده بودم، جلوی ایشان گذاشتم. زير لیست دستور داد؛ همین امشب این اقلام واگذار شود، شبانه انباردارها رفتند و این اقلام را گرفتند، دستور فرمانده نیروی زمینی بود و ایشان هم افسر قاطعی بودند و دستورش را کسی نمیتوانست به تاخیر بیندازد. خودرو هم نداشتیم.
از همان واحد تیپ 2 لشکر 92 سه کامیون گرفتیم و وسایل را بارگیری کردیم و ساعت یک بعداز نیمه شب بود که به شوش رسیدیم. دیدیم که نمیتوانیم جلوتر برویم و اگر چراغها را روشن کنیم ما را میزنند و اگر روشن نکنیم راه مشخص نبود و خودروها ممکن بود چپ کنند. پشت همان دیوارهای آثار باستانی خودروها را پارک کردیم. رانندگان کامیونها غُر ميزدند که من به آنها گفتم: عزیزان من، از شرمندگی شما در میآیم و ضرورت ایجاب ميكرد. من این وقت شب وسایل را بیاورم. الان میبینم جلو برویم خطرناک است یا خودروها را می زنند و یا چپ میکنید و به شما آسیب میرسد و وسایل به جهنم من راضی نیستم به شماها آسیب برسد و اجازه بدهید صبح که هوا روشن شد و توانستید مسیر را ببینید حرکت کنید و به جلو بروید، من الآن ميروم فرمانده واحد را میآورم شماها را ببیند و صبح شماها را راهنمایی کند.
سرپرست گردان نگذاشت من جلو بروم، خودش خودروها را هدایت کرد. به او گفتم که پسرم فرمانده شما فردا شب پیش شما است تا 24 ساعت دیگر پیش شما است سرپرست گردان از این خبر بیاندازه خوشحال شد و در ادامه گفتم: هرچه تجهیزات خواستید، تفنگ، بیل و کلنگ، پوتین و لباس همه را گرفتهام و آماده است. الان نیاوردهام چون محل استقرار آنها آسیبپذیر بود و محل کامیونها را نشانش دادم و گفتم: ببین، صبح که هوا روشن شد و رانندهها توانستند مسیر را ببینند، پوشیده بروید و اقلام را تقسیم کنید و من نیز چانل بی سیمم را در اختیارتان میگذارم، هر چه نیاز داشتید، به من بگوئید تهیه میکنم و در اختیارتان میگذارم و خودم هم سرکشی خواهم کرد.
به سرگرد عسگری گفتم: ده هزار تومان که پول قابلتوجهی بود، به سرپرست گردان بدهد و سربازانی که سنگر را خوب بکِنند و فعالیت بیشتری انجام دهند به اینها جایزه، انعام یا پاداش دهند.
بعد از نزدیک ساعت 3 بامداد به قرارگاه تیپ برگشتم. این وقایع روز اولی بود که من به اندیمشک و منطقه عمومی شوش وارد شدم. امکانات سنگر کنی هر واحد به اندازه رده خودش دارد و گردان مهندس نمیتوانست برای نفرات جلویی سنگر بکند و در رده جلو مسئولش همان سربازی است که در آن سنگر باید مستقر شود و به وی بیل و گلنگ انفرادی میدهند.
در آئیننامه استحکامات تعریف شده، این استحکامات زمانی است که نیاز دائمی باشد ولی زمانی که تعجیلی است در زمانی که میخواهم حمله کنم دویست سیصد کامیون تراورس و پلیت حمل نمیکنم. برای اینکه من در آنجا حداکثر چند روز میخواهم مستقر شوم. حفره روباه تهیه میکنم و در آن قرار میگیرم. ولی در زمانی که مأموریتی طولانی دارم و پدافندی است، در آن موقع باید پلیت، تراورس، کیسه شنی بدهم. یعنی کلیه اقداماتی که برای محفوظ کردن سربازانم و تجهیزاتم لازم است، باید در اختیارش قرار دهم. از حفاظت یک تانک گرفته تا حفاظت یک سرباز. فرمانده، نسبت به استقرار یگان مسئول است.
همینطور که میگویم کلاه آهنی را سرت بگذار! اگر ترکش خوردی در مقابل ترکش محفوظی. در اول جنگ مشکل داشتیم. در خوزستان هوا گرم است. کلاه آهنی هم که سرباز سرش میگذاشت خیلی داغ ميشد و مغزش میسوخت. ولی بعداً که یواش یواش زمان میگذشت و میدید که رفیقش به علت عدم گذاشتن کلاه آهنی ترکش خورده به سرش و شهید شده دیگر خودش قبل از من کلاه آهنی را سرش میگذاشت.
در سنگرها هم همینطوری بود اگر نفرات، بهخصوص فرمانده، دنبال تامین وسایل سنگری نبود، تلفاتش بالا میرفت و فرمانده مسئول بود؛ اینها را تهیه کند. ببینید! در اوایل جنگ، تراورس تازه فرهنگ شده بود در استحکامات آیین نامه نبود تراورسی که در انبارهای شرکت راه آهن بود، تخلیه کردیم و آوردیم در صورتی که در انبارها نبود. ریلهای کارگذاشته شده را جمع کردیم و تراورس های خط راه آهن را برای سقف سنگرها استفاده کردیم.
در هر یگان در جعبه آرایش زمین، وسایل مورد نیاز منظور شده بود و جزء اقلام سازمانی گردان بود. ولی با توجه به وضعیت منطقه این لوازم کافی نبود. ضمن اینکه کسی راضی به آسیب رساندن به این درختان نخل نبود تا آنها را بریده وبرای سنگر استفاده کند. حتی اگر گلولهای میخورد و درخت نخلی آسیب میدید، انگار که یک سرباز گلوله خورده است و در فکر این بودیم که صاحب نخل بیاید و نخل خود را احیا کند. تا امکان داشت فرماندهان و مسئولان اقلام مهندسی را که شامل کیسه شنی، پلیت و الوار بود، در اختیار میگذاشتند و همیشه هم کم بود و مدام مشکل وجود داشت. با توجه به اینکه این اقلام مصرفی بود، بعضیها در نگهداری آن بی مبالاتی ميكردند. مثلاً در یک جا سنگرها آماده ميشد، جمع آوری نميكردند تا در جای دیگری استفاده شود.
پلیتها و بهخصوص کیسههای شنی میپوسید و از بین میرفت. تنها الوارها بود و همیشه مثل سایر وسایل دیگرمان که کمبود داشتیم، ازاین وسایل نیز کمبود داشتیم.
با توجه به اینکه سرباز با البسه تحویلی هم میخوابید و هم میجنگید و پوتین و البسه اش از بین میرفت حتی تجهیزات انفرادیش اعم از کوله پشتی، فانسقه، از بین میرفت و اینها طبیعی بود و پیش میآمد و ما گزارش هم ميكردیم و مجدداً دریافت ميكردیم تا بتوانیم جایگزین کنیم. البته محدودیت بود و زمان میبرد و همیشه رزمندهها شاکی بودند.
منبع: هفتاد سال خاطرات سرتیپ ستاد بهروز سلیمانجاه، 1393، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب