در مرحله دوم، با كمين سنگين دشمن مواجه شديم و درگيري شديدي بين نيروهاي ما با حزب كوموله و دموكرات پيش آمد. از هر طرف، به سوي ما تيراندازي ميشد. يكي از تانكهاي ما مورد هدف آر.پي.جي7 دشمن قرار گرفت و به آتش كشيده شد.
در گرماگرم اين نبرد، يكي از سربازان خودي به صورت سينه خيز خود را به من رساند و گفت: «فرمانده ستون تير خورده است.»
معمولاً در اين گونه عملياتها اگر فرمانده آسيب ببيند، آسيبپذيري يكان بيشتر ميشود. به همين خاطر، با لحن پرخاشگونه به سرباز گفتم: «ساكت باش!»
از شنيدن آن خبر متاثر بودم و نميدانستم چه بايد بكنم. ناگهان صداي خشخش بيسيم و به دنبال آن، صداي فرمانده ستون را شنيدم كه مرا صدا ميكرد. نگاهي غضبناك به سرباز كردم. سرباز كه از نگاه من، خشم مرا دريافته بود، گفت:
«به خدا من ديدم كه نفربر فرمانده را زدند.» به حرف سرباز اعتنايي نكردم و بيسيم را برداشتم و گفتم: «فرهاد خودت هستي؟» گفت: آره، من فرهادم، (اسم كوچك فرمانده ستون فرهاد بود.)
سرباز، وسط صحبت من پريد و گفت: «جناب سروان، من خودم ديدم نفربر فرمانده را زدند. احتمالاً اينها ميخواهند شما را هم به كمينگاه بكشند.» اين بار به صداي فرهاد شك كردم و در بيسيم گفتم: «فرهاد اگر خودت هستي، بگو اسم رمز من چيست؟» گفت: «تو قيصري.»
با شنيدن اين اسم، مطمئن شدم كه او خود فرهاد است و سرباز اشتباه كرده است. بلافاصله محل درگيري او را سؤال كردم و به همراه همان سرباز و چند نفر ديگر، با استفاده از طرح آتش و مانور و از طريق دو مسير خود را به محل فرمانده ستون رساندم.
فرمانده در چالهاي افتاده بود و در محاصرة ضدانقلاب قرار داشت. بلافاصله درگير شديم، دشمن را عقب رانديم و خودمان را به فرمانده رسانديم؛ اگر خبر هر چند اشتباه آن سرباز نبود و ما حتي چند دقيقه ديرتر ميرسيديم، شهادت يا اسارت ايشان حتمي بود.
دقايقي بعد ما جايگاه دوم را تصرف و تأمين آن را برقرار كرديم. در مرحله سوم كه سختترين مرحلة عمليات بود، عملياتي جديد را طرحريزي كرديم و قرار شد معصومي از سمت چپ، جناب زيبامنظر از وسط و من از سمت راست به سمت جاده حركت كنيم، ولي چون در بين ما تعدادي غير نظامي، از جمله كُردهاي مسلمان بودند، براي آنكه خداي نكرده نحوة عمل ما لو برود، به صورت علني اعلام كردم كه همة گروهها از روي جاده حركت ميكنند.
بالاخره مرحلة سوم كه فتح ارتفاعات «گازرخاني» بود آغاز شد. گروه معصومي بدون درگيري، به هدف رسيدند. گروه سرگرد زيبامنظر هم با تأخير و درگيري كمتر به قله رسيدند. گروه ما به كمين برخورد و به شدت درگير شديم و همة اقدامات دشمن بر سر ما خراب شد.
سرانجام، با انهدام چند كمين دشمن، به پاي ارتفاع مذكور رسيديم. من چند نفر را به روي ارتفاع فرستادم تا هم از حضور ما مطلع باشند و هم در صورت نياز، به كمك ما بيايند.
36 ساعت بود كه درگير بوديم و ديگر هيچ كدام ناي راه رفتن نداشتيم. بيسيمچي من از كردهاي مسلمان بود. واقعاً فردي توانا و مقاوم و چالاك بود و با آن كه پا به پاي ما ميجنگيد، احساس خستگي، گرسنگي و تشنگي نداشت. وقتي وضعيت ما را ديد گفت: «ميخواهم بروم آب بياورم.» گفتم: «چه ميگويي، اطراف ما پر از دشمن است، تكان بخوري تو را ميكشند يا اسير ميكنند!» دوباره گفت: «بچهها تشنه هستند. من بايد براي آنها آب بياورم.» قمقمه مرا گرفت و رفت. دقايقي بعد در كمال حيرت ديدم، با قمقمههاي پر از آب برگشت. ما مقدار كمي آب خورديم و سپس، به طرف قلة كوه حركت كرديم. دوستان ما از فرط تشنگي و گرسنگي افتاده بودند؛ بهطوري كه حتي تأمين ارتفاع برقرار نشده بود.
اولين كاري كه انجام دادم، اين بود كه با سر قمقمه به هر كس مقداري آب دادم، بهطوري كه فقط گلويشان تر شود. پس از آن، اين برادر كُرد را صدا كردم و از او خواستم به اتفاق يك نفر ديگر با تعدادي قمقمه براي آوردن آب بروند، و آنها هم چنين كردند.
به اين صورت، آب خوردني بچهها فراهم شد و ما تأمين منطقه را برقرار كرديم.
ساعتي بعد بالگردهاي هوانيروز در آسمان قلّه حاضر شدند و براي ما غذا ريختند و ما پس از 36 ساعت گرسنگي، توانستيم چند لقمه غذا بخوريم.
يك گروه تحت امر سرگرد شهرامفر3 جاده را تأمين كردند و نيروهاي تازه نفس به منطقه آمدند و ما پس از حضور آنها، توانستيم ساعتي استراحت كنيم.
پا نوشته ها:
1- پوربزرگ وافي، عليرضا؛ چزّابه؛ صص 27 ـ 24؛ سرگرد سوداگر.
2- سرگرد حسين معصومي، بعدها در منطقة جنوب به شهادت رسيد.
3- شهيد شهرامفر، يكي از افسران دلاور ارتش بود. او بسيار ورزيده بود و چريكي تمام عيار به حساب ميآمد. اصلاً احساس خستگي نميكرد. از افرادي بود كه شير ميدان جنگ و عابد شب زندهدار بود. او در اكثر عملياتهاي كردستان شركت داشت و اكثر محورهاي كردستان توسط وي آزاد شد. سرانجام، اين بزرگوار در مسير بانه ـ سردشت شهيد شد.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب