روزي كه با دنياي به اصطلاح «شخصيگري» خداحافظي كردم و لباس رزم پوشيدم خيلي زود فرا رسيد. هيچ كدام از افرادي را كه حالا همه همرنگ من بودند، نميشناختم، اما مشخص بود كه اين غريبي چندان دوامي ندارد و به زودي جاي خود را به آشنايي خواهد داد؛ زيرا از همان ابتداي اعزام، چند نفري با هم گرم گفت و گو شدند و اين گفتوگوها براي آنان آغازي بود براي يك آشنايي تمام عيار! من تمام اين مسائل را مينگريستم و هر كدام را به نحوي براي خود تجسم ميكردم.
آسايشگاهي كه ما در آن اسكان دادند، چيزي حدود دويست سيصد متر فضا داشت و اين يعني همه كساني كه تحت عنوان گروهانيكم از گردان دوم، سازماندهي شده بودند، ميبايست شبها را در آنجا به صبح برسانند. از آنجايي كه حرف اول خانوادگي من يعني جواد آذرشب. با «آ» شروع ميشد، اولين تخت از گوشه انتهايي آسايشگاه به من تعلق گرفت و براي اولين بار بود كه نفر بعد از من كه طبيعتاً تخت زيرين متعلق به او بود و بعد از اين بنا به صلاحديد فرمانده گروهان همرزم من به حساب ميآمد، يعني فريدون آتشي را شناختم. از همان لحظه اول كه او را ديدم، حس خوبي دربارة او به من دست داد و به همين دليل او را هنوز هم كه پنجاه و دو سال از سنش ميگذرد، ميشناسم و يا به عبارتي هنوز هم با هم رفيقيم.
خيلي زود لبخندي ميان هر دوي ما رد و بدل شد، اما اين همه ماجرا نبود؛ تمام آنچه كه ميان ما دو نفر در طول يك ماه ابتدايي آموزشي رد وبدل شد، سلام و شب به خيري بود كه صبحگاهان و شامگاهان تحويل هم ميداديم، اما يك اتفاق عجيب باعث شد تا بدانم او ميتواند معلم خوبي براي من باشد و نبايد او را از دست بدهم.
داستان از آنجا شروع شد كه در حين آموزش، ماه رمضان از راه رسيد و از آنجا كه در دورة ما چيزي به نام «سحري براي سرباز » وجود نداشت و از طرفي ما در دورة آموزش به سر ميبرديم و ميبايست آموزشهاي جانكاه و طاقتفرسا را پشت سر ميگذاشتيم، تصور كردم كه شايد نتوانم از پس روزه يك ماهة ماه مبارك رمضان برآيم و از اين بابت بسيار متأثر بودم. نميدانستم حال و روز ديگر سربازان در اين باره چيست، اما لااقل اين موضوع مشغلهاي براي من شده بود. كار را به خدا سپردم و به او توكل كردم.
هيچگاه، آن روز و يا بهتر بگويم آن شب زيبا را فراموش نخواهم كرد. از آن جهت ميگويم «آن روز» كه هنگام قرائت لوحه نگهباني پاس سه آسايشگاه را در آن روز براي 24 ساعت به من سپرده بودند و اين در حالي بود كه دو روز از ماه رمضان ميگذشت و من نتوانسته بودم روزه بگيرم. وقتي فهميدم نگهبان پاس سه هستم، اول چند بد و بيراه نثار منشي يكان كردم، اما بعد پشيمان شدم؛ پاس سه نگهباني بدترين ساعات نگهباني شب را شامل ميشد و در واقع كسي كه پاس سه ميافتاد، بايد قيد خواب شب را ميزد. بعدها كه آن اتفاق افتاد، كلي از منشي يكان تشكر كردم كه مرا پاس سه نگهبان گذاشت و ضمناً از او خواستم كه در طول اين مدت (ماه رمضان) مرا مدام پاس سه بگذارد! منشي با شنيدن درخواست من كمي قيافه مرا برانداز كرد و بعد يك تلنگر به كله من زد و گفت: تو ديوانه نشدهاي؟
چه دردسرتان بدهم؟ آن شب، نگهبان پيش از من ـ كه از فرط بيخوابي چشمهايش مثل كاسه خون شده بود ـ مرا براي ادامه نگهباني بيدار كرد و من ناراضي از همه چيز و همه جا، لباس پوشيدم و آماده نگهباني شدم. بايد ضمن اين كه محوطه بيرون را ميپاييدم، گاهگاهي نيز سري به آسايشگاه ميزدم.
فضاي آسايشگاه به وسيله چراغ قرمز به روشنايي بسيار كم رنگي دست يافته بود. چيزي حدود يك ساعت كه از نگهباني من گذشت، براي آنكه به وظيفهام درست عمل كرده باشم، سري به آسايشگاه زدم.
كنجكاوانه به همه سربازاني ـ كه تا ساعاتي ديگر به وسيله شيپورچي ميبايست از خواب برخيزند ـ نگاه كردم و سعي كردم انتهاي آسايشگاه را كه تخت من و فريدون قرار داشت، دريابم، اما موفق نشدم.
چند قدمي كه جلوتر آمدم، در زير روشنايي كم رنگ شب خوابهاي آسايشگاه، متوجه تلألو نوري ناگهاني شدم كه بلافاصله به تاريكي گراييد. بيشتر كنجكاو شدم و خواستم تا دليل اين تلألو ناگهاني را بشناسم، به همين دليل پيشتر آمدم، به نيمه آسايشگاه كه رسيدم، تختهاي رديف آخر را برانداز كردم و متوجه غيبت فريدون شدم، خيلي برايم عجيب بود، فريدون سرشب به من لبخندي زده بود و گفته بود: جواد امشب نگهباني، ما با خيال آسوده بخوابيم؟
جلوتر رفتم و خواستم تا دليل او را دريابم. طولي نكشيد تا بدانم آنجا چه ميگذرد و دليل غيبت او را با كمي درنگ دانستم. فريدون دقيقاً از ابتداي ماه رمضان، هر شب پيش از سحر، از خواب بر ميخاسته و به راز و نياز با معبود ميپرداخته است. او كاسه و يا سينياي را طوري تعبيه كرده بود كه نور شمعي را كه برافروخته بود، تنها محوطه پشت تخت او را كه به ديوار آسايشگاه متصل ميشد، روشن سازد و در زير نور همان شمع تا زمان اذان مشغول عبادت بود، از تعجب خشكم زده بود. به آهستگي صدايش كردم و صورتش را غرق در اشك ديدم. او ابتدا كمي جا خورد. نميدانستم بايد چه عكسالعملي را از خود بروز دهم؛ آيا از اين كه خلوت او را به هم ريختهام، بر خود عتاب كنم و يا از اين كه موفق به ديدن اينچنين صحنهاي روحاني شدهام، شكر گزار باشم؟ طولي نكشيد. گويي همه اين تصاوير در يك چشم به هم زدن ميان ذهن و من و فريدون گذشت. گفت و گوي بسيار كوتاهي ميان ما رد و بدل شد و به محل نگهباني خود بازگشتم، اما از شما چه پنهان پس از پايان پست، تا صبح نتوانستم بخوابم. مرتب فريدون و آن حالت معنوي را در نظرم ميآوردم و خود را با او مقايسه ميكردم. از خودم بدم آمده بود، اما همان اتفاق باعث شد تا از خدا كمك بخواهم و صبح همان روز به نيت روزه برخاستم.
فرداي آن روز ذهن من، سرشار از سؤالاتي بود كه همگي آنها را فريدون ميبايست پاسخ ميداد. او ابتدا سعي كرد از كنار آنها بگذرد، اما از شما چه پنهان آن اتفاق باعث شد من تا پايان ماه رمضان روزهدار باشم.
فريدون چند سالي است كه از يكي از ادارات دولتي بازنشسته شده و هر از گاهي باهم نشستهايي دوستانه داريم و خلاصه از حال هم بيخبر نيستيم. ما سي سال و اندي است كه به صورت خانوادگي همديگر را ميشناسيم. اين خاطره را از آن رو به ياد آوردم كه ديشب آنها به اتفاق خانواده در منزل ما به خواستگاري دخترم آمده بودند. پسر او پس از آنكه از يكي از دانشگاههاي دولتي فارغالتحصيل شد، به سربازي رفت و هم اكنون بهعنوان مهندس ناظر در يكي از پروژههاي دولتي فعاليت ميكند. جان كلام اين كه رفتار پسر چيزي از پدر كم ندارد، تنها بايد در اين باره نظر فرزند خود را بدانم.
پا نوشته ها:
1- ماهنامة جوان سرباز ـ شماره 122، صص 21 ـ 20 ــ گردآورنده: توضيح اينكه اين خاطرة زيبا مربوط به دوران دفاع مقدس نميباشد؛ محمد رضا بيرنگ.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب