كريم، در سال 1960 در كركوك به دنيا آمده بود و بعد از اشتغال به پيشة خياطي، نامزدي برگزيده و آنگاه اجباراً به عنوان سرباز احتياط راهي جبهههايش كرده بودند. به قول خودش در «بستان» دوباره تولد يافته بود، چرا كه شروع اسارتش را تولدي ديگر ميدانست. بدون چوب سيگار سنگي و قشنگش، سيگار نميكشيد. روزهاي زوج هفته لباسهايش را ميشست. شيريني اين كلاس فشرده اخلاقي را، زمان بنديهاي حساب شده، حركات منظم و تخت و ملحفه تميز او چند برابر كرده بود. اقبال بلندش در كنار پنجره خوابيدن را برايش به ارمغان آورده بود. پنجرهاي كه مشرف بر دشت جنوب اردوگاه بود و شبهاي بسياري از بيداريهاي طولاني و خاموش او را به تماشا نشسته بود.
در يكي از روزها كه نوبت حمامش بود، اولين برخورد دوستانه را با او داشتم. حرفهايش به دلم نشست، چون حكايت از انقلاب دروني او داشت. با اينكه ايجاد رابطه با كاركنان اردوگاه براي هر اسيري امتيازي بود و اسرا از ايجاد اين روابط احساس غرور و آرامش ميكردند، اما كريم نيازي به محبت ديگران، دوستي با سربازها و حتي با اسرا نداشت، چون صميمانهترين دوستانش كتابهايي بودند كه به زبانهاي عربي، فارسي، انگليسي در كتابخانة اردوگاه جاي داشتند. با اين ثبات اخلاقي كه كريم را تا اندازهاي مغرور و بينياز جلوه ميداد، او را كشف كردم. نه تنها او را كه دنيايش، دلش، و آرزوهايش را… . آن روز داشتند «دِسر» تقسيم ميكردند و كريم، محجوب و آرام، براي گرفتن سهميه خود عجله داشت. اين تعجيل تعجّب مرا برانگيخت. بعد از اينكه پيشغذايش را گرفت، در حالي كه تحت تعقيب چشمان من بود، به انتهاي راهرو رفت و به اتاق سمت چپ پيچيد. تعجب من بيشتر شد، چرا كه ميدانستم اتاق كريم اولين اتاق در سمت راست راهروست. به بهانة سركشي او را تعقيب كردم و از آستانه در ديدم طالبياش را از وسط بريده و با قاشق به «سلمان» ميدهد. كريم تشخيص داده بود كه سلمان مريض است و بايد تقويت شود. به همين دليل در نهايت ايثار پيشغذاي خود را با مهرباني به او ميخورانيد. كار او تحسين مرا برانگيخت و براي يك لحظه به صفاي باطن او رشك بردم.
سلام كرده و خنده كنان وارد شدم. سلمان چند لحظهاي به كريم نگاه كرد و آنگاه به من؛ سپس در حالي كه دهانش پر از طالبي بود، سري تكان داد و لبخند زد. بعد از اينكه طالبي را قورت داد به كريم گفت: «پس آقا چي؟» كريم خنده كنان به من نگاه كرد و گفت: «آقا خودش سهميه دارد.» بعد طوري كه بخواهد خودش را تبرئه كند، گفت: «سركار! شكم را اگر بازكني به وسعت يك دشت است و اگر جمعش كني به اندازة يك مشت،» و دست لاغر و قهوهاياش را به صورت مشت نشانم داد. از او پرسيدم: «سهمية سلمان چه ميشود؟» كريم گفت: «آن را نگه ميدارد براي بعد از شام. طالبي براي سلمان خوب است.»
ضيافت گرم و مهربان كريم تمام شد، سلمان برخاست و براي گرفتن سهميه اصلي خودش بيرون رفت. من و كريم هم قدم زنان وارد حياط كمپ شديم. بعد از ظهر گرمي بود و كريم تازه دروازههاي دلش را به روي من گشوده بود: «اين سلمان از آن آدمهاي شرور و بيعاطفة روزگار و از بعثيون متعصب است. در جبهه مسئول تقسيم غذا و پيشغذا همين سلمان بود و از موقعيت خودش عجيب سوء استفاده ميكرد. مثلاً يك بار كه من ديرتر به او احترام گذاشته بودم، يك هفته جيره دسرم را قطع كرد. ما با هم اسير شديم. موقعي كه سلمان اسير شد خيلي گريه و التماس كرد. تازه خيلي هم عوض شد. پاك يادش رفته كه چه روزگاري به ما ميداده و چقدر ما را اذيت كرده. با او هيچ دوستي ندارم، فقط به او درس ميدهم، آن هم غير مستقيم، در جبهه براي خوشآمدِ فرماندهان، گاه ميشد كه دو شب هم نميخوابيد، ولي اينجا حتي بوي غذا هم او را مريض ميكند. آقا! بعضي از ما عربها خيلي آدمهاي بدبختي هستيم. تا موقعي كه سير باشيم آرام و سر به راهيم، ولي همينكه مقداري سر شكممان پايين برود، خائن ميشويم، تسليم ميشويم، مهربان ميشويم. اينطور بودن اصلاً خوب نيست.» كريم حرفهايش را با يك نوع فارسي مخصوصي ميگفت و اين طرز تكلم برايم جالب بود. از او پرسيدم: «تو در عراق هم كه خياطي ميكردي، اينقدر اهل مطالعه بودي؟» گفت: «نه آقا! آنجا وقتي براي مطالعه باقي نميماند. موقع كار كه كار ميكردم و موقع بيكاري هم تفريحات يكنواختي مثل سينما و…» گفتم: «پس چطور اينجا آقاي مطالعه شدهاي؟» گفت: «من فكر ميكردم خيلي ميدانم، ولي در ابتداي اسارت فهميدم كه جهل درونيام خيلي عميق است. اول شروع كردم به مطالعه دوستان و همبندها و همقطارهايم، آنقدر گوناگون بودند و حركاتشان پيچيده بود كه پاك قاطي كردم، به همين دليل از پايه شروع كردم. فعلاً فقط تاريخ و روانشناسي ميخوانم و تازه فهميدهام حركاتي كه ما در ناراحتي و خوشحالي، آزادي و اسارت داريم، ناشي از تربيت اجتماعي و تاريخي ماست. ما همه مريضيم آقا، مريض!» او ضمن اينكه تسبيح هسته خرمايياش را ميچرخاند، ادامه داد: «من آرزو دارم، اسارتِ شخصيتهاي ما را عوض كند. مثلاً چه خوب است همين سلمان وقتي به عراق بر ميگردد بفهمد كه انسانيت اصلاً چيست. يا پي ببرد كه روزگار در نشيب و فرازها انسانها را آزمايش ميكند و بفهمد كه در اين امتحان تا چه اندازه نمرههايش خراب است.» از او پرسيدم: «ميگويند تو نامزد داري؟ به او هم فكر ميكني؟»
خنده تلخي كرد و گفت: «اي آقا! آنها كه در طول تاريخ دم از عشق زدهاند، حتي يك لحظه هم اسير نبودهاند، من نامزدم را خيلي دوست دارم، ولي سعي ميكنم اصلاً بهش فكر نكنم، چون جز ناراحتي و دلشوره فايده ديگري ندارد. تازه نه او از سرنوشت من اطلاعي دارد و نه من، پس بهتر است فعلاً حرفش را هم نزنيم.» كريم سيگاري روشن كرد، بدون آنكه به من تعارف كند ادامه داد: «اين سيگار هم تنها دوست موذي من در اسارت است. در عين حالي كه از او بيزارم ولي فكر ميكنم برايم از غذا واجبتر است.» دود غليظي كه از دهانش بيرون ميآمد، حرفهايش را آلوده ميكرد. بعد از كمي صحبت، گرم و صميمي از هم جدا شديم. هنوز به جلوي آشپزخانه نرسيده بودم كه شيپور شامگاه نواخته شد و همان جا خبردار ايستادم!
يك هفتهاي از آن تماس گرم ما ميگذشت، كه براي اسرا نامه آمد. جالب اين كه كريم هم بعد از يك وقفه طولاني نامه داشت. نامه از طرف خانمي بود به نام «مائده». وقتي كه بسته مخصوص كمپ را بردم، اسرا در حياط كمپ نشسته بودند و با ديدن ما و نامهها فرياد شادي سردادند. سپس سرودي خواندند كه مضمونش چنين بود: «به كشور آزاد خودمان برميگرديم، درخت دوستي ميكاريم، و در صلح زندگي ميكنيم.» سرودشان تمام شد، همه نشستند ويك باره آن همه فرياد خاموش شد. پاكت نامهها را باز كردم و صدا زدم. عدنان حسين، حشمت سيف الله و… با قرائت هر نامي اسيري چون فنر از جايش ميجهيد و شادمان فرياد ميزد: «نعم.» ميآمدند و احترام ميگذاشتند و بعد از گرفتن نامه داخل صف ميخزيدند. در هر دقيقه شايد ده بار آن را سريع ميخواندند، بدون آنكه متوجه مفهوم يكي از كلماتش باشند. صدا زدم: «كريم رشيد…» خيلي بچهگانه و عجولتر از همه فرياد زد: «نعم.» دويد، و آمد نامهاش را گرفت.
يك خصلت عجيبي در اسرا بود كه من پي به راز آن نبردم؛ و آن اين بود كه هركس نامهاي دريافت ميكرد، ديگران هم خوشحال ميشدند. گويي نامه براي همه آنها نوشته شده بود. به صاحب نامه تبريك ميگفتند و كسي كه نامهاش را ميگرفت تا ميخواست به جايگاه اصلي خود برگردد اسرا به او ميگفتند: «آ، مبارك، شكراً، بارك الله، بارك الله.» سيل اين تبريكها در مسير كريم به سويش شليك ميشد. انگار با ديدن نام فرستندة نامه هيچ صدايي را نميشنيد! قرائت نامهها كه تمام ميشد، حياط كمپ پر ميشد از دايره قهوهاي كه در مركز آن يك صاحب نامه و برگردش عدهاي از اسرا كه انتظارشان تا دورة بعدي نامهها ادامه داشت، حلقه ميزدند. بعد از آگاهي از متن نامه يا خوشحاليها اوج ميگرفت يا غمها. جالب اينكه كريم تا نامهاش را گرفته بود، سريع به اتاق خود رفته و كنار همان پنجره روي تخت خود چون بچه پدر مردهاي گريسته بود.
نامه را نامزدش نوشته بود. احساس لطيف و قشنگي به همراه دريايي از اشتياق و فراق وجود كريم را فرا گرفته بود. سه روز گذشت. جمعهها اسرا خانه تكاني ميكردند، يعني پتوهايشان را ميتكاندند و در آفتاب پهن ميكردند. اتاقهايشان را ميشستند، جارو ميكردند و اين كار تمام وقتشان را تا غروب پر ميكرد. آن روز در كمپ6 حقوق ميدادند، و من هم با مسئول حقوق به كمپ رفتم. كريم در حياط نبود. فهميدم كه سلمان به پاس آن همه محبت پتوهاي كريم را در آفتاب پهن كرده و دارد اتاق را نظافت ميكند. وقتي كريم براي دريافت حقوقش آمد، خنديد و گفت: «آقا من حقوق نميخواهم! آن را به حساب جنگ بگذاريد.» پرسيدم: «چرا؟» گفت: «هميشه نذر داشتم اگر نامه نامزدم بيايد، حقوقم را نگيرم.» چشمهايش پر از اشك شد و احترام گذاشت و از اتاق بيرون رفت.
او يك هفته به كتابخانه نيامد. بعدها فهميدم كه وقتش را در آن يك هفته به نوشتن پيام عشق و وفاداري گذرانده است.
پا نوشته ها:
1- اثني عشري جمشيد، اردوگاه، يادداشتهاي يك سرباز، صص 29 ـ 23.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب