احمدزاده اهل ناحية طلاب مشهد بود. لهجة شيرين و غليظ خراساني داشت و همينطور خيلي ساده و بيآلايش و از قد و قواره نسبتاً كوچكي برخوردار بود؛ امّا هميشه تظاهر به قوي بودن و برتري فيزيكي به ديگران ميكرد و دائماً با افراد، از جمله اشخاصي كه دو برابر جثه او بودند، مجادله و در قالب شوخي، آنها را تهديد ميكرد. اين نوع رفتارش هم حالت جدي داشت و هم حالت شوخي. بچهها به خاطر اين خصوصياتش او را دوست ميداشتند و گاهي نيز سر به سرش ميگذاشتند. هر روز دامنة شوخي بچّهها با او زيادتر ميشد و وقتي كار به گرفتاري ميرسيد از من كمك ميطلبيدند و من نيز ناچار ميشدم از او حمايت نمايم و بچّهها به پاس احترامم نسبت به او كوتاه ميآمدند.
روزي يكي از بچّهها (موسوي) از خارج وارد سنگر شد و گفت: آقاي ميرزايي از طرف فرماندهي شما را احضار كردهاند و من بلافاصله متوجه شدم كه بچّهها نقشه كشيدهاند كه در غياب من به حساب احمدي برسند، بنابراين به آنها گفتم كه نقشه شما را فهميدهام و نميروم. اما ناگهان سه چهار نفر از آنها بر سرم ريختند و چنان مهارم كردند كه ديگر نتوانستم هيچ حركتي بكنم. آنگاه تعدادي سراغ احمدي رفتند، و خدا ميداند چقدر هندوانة ابوجهل به خورد او دادند! احمدي هر چه از من كمك خواست، نتوانستم كاري برايش انجام دهم. (هندوانههاي ابوجهل تقريباً به اندازه يك پرتقال شبيه هندوانه است و روي رملهاي مناطق جنوب ميرويد، واقعاً اسم مناسبي براي آن گذاشتهاند، زيرا تلخي آن را نميشود با هيچ چيز ديگري مقايسه كرد) خلاصه بعد از خوراندن مقداري هندوانه به احمدي هر دوي ما را رها كردند و هر كدام كناري نشستند. آن شب يكي از شبهاي شاد و فراموش نشدني ما بود، متأسفانه فرداي آن شب اتفاقي افتاد كه تلخي آن به مراتب بيشتر از هندوانه ابوجهل بود.
در داخل سنگر ما رسم بر اين بود كه هر كس به نوبت كارهاي نظافت و شستشو را انجام ميداد. هرگاه نوبت نظافت به كسي ميرسيد آن روز او را شهردار صدا ميكردند. شهردار شدن نيز در سنگر ما صفا و عالمي داشت. فرداي همان شب كه ما شوخي و شادي زيادي داشتيم، من شهردار سنگر شدم. در موقع نظافت من، بچّهها بيرون سنگر مشغول بازي فوتبال بودند كه ناگهان عراق يك گلوله توپ سنگين شليك كرد. توپ در دويست متري من و در اطراف محلي كه بچّهها مشغول بازي بودند، به زمين اصابت كرد. پس از چند لحظه سرباز موسوي خود را به در ورودي سنگر رساند و با صداي وحشت زده گفت: آقاي ميرزايي! گفتم بله: گفت: مگر نميداني چه اتفاقي افتاده است؟ گفتم خير! گفت: «همه بچّههاي سنگر شما مجروح و شهيد شدهاند.» پا برهنه دويدم و وقتي خود را به بالاي سر بچّهها رساندم، ديدم تعدادي از آنها زخمي و تعداد زيادي شهيد شدهاند. مجروحان از جمله يدالله وارسته و گروهبان رعيت پيشه و سرباز احمدزاده (احمدي) و قاسم پيرزاده را از منطقه خارج ميكردند. اما سه نفر ديگر از سربازان قطعه قطعه شده بودند و در اين ميان كسي كه بدنش از همه سالمتر بود، محمدرضا رياحي بود كه سر و صورتش تقريباً سالم بود ولي دست و پاهايش قطع شده بود و سينهاش نيز مورد اصابت چند تركش قرار گرفته بود. سريعاً كنارش نشسته او را در آغوش گرفتم.
يكي از سربازان بهداري نااميدانه در تلاش بود تا جلوي خونريزي او را بگيرد، ولي خودش ميدانست كه كار از كار گذشته و تلاشهايش ديگر ثمري ندارد. در حالي كه پيكر غرق به خونش در آغوشم بود، شروع به لرزيدن كرد. او را بيشتر به سينه خود فشردم. چشمهايش را به چشمان من دوخت و گفت: رحمان! مادرم. در حالي كه به چشمان او خيره شده بودم، سرم را به علامت مثبت برايش تكان دادم. مادرش را بسيار دوست داشت و خود را بيش از اندازه مديون او ميدانست. حق هم با او بود؛ وي راجع به مادرش چيزهاي زيادي به من گفته بود. از جمله اين كه وقتي او نوجوان بوده پدرش را از دست داده بود. پس از فوت پدر، مادر املاك و خانوادهاش را به خوبي اداره كرده و با وجود اينكه آن زنِ جوان از يك خانوادة سرشناس بوده و ميتوانسته به راحتي ازدواج كند، از اين كار اجتناب كرده و به پرورش فرزندان اكتفا ميكند. گفت: زماني كه به سن سربازي رسيدم، مادرم با وجود خطرات جنگ مرا تشويق به حضور در جنگ كرد و دائم سفارش ميكرد كه براي مملكت با رشادت و جوانمردانه خدمت كن. رياحي بارها ابراز اميدواري ميكرد كه پس از پايان خدمت هر چه زودتر نزد مادرش برگردد. زيرا يك دستگاه ساختمان براي او و عروس مورد نظرش (در شهرستان گرمسار) آماده كرده است و روز شماري ميكند شاهد مراسم عروسي او باشد.
با شدت گرفتن تشنج رياحي او را بيشتر به سينه و آغوش خود فشردم. وقتي مقداري از تشنج وي آرام گرفت، نگاهش را از من دور كرد و به سوي قبله نظر دوخت و آرام آرام اشك از گوشة چشمانش سرازير شد. آنگاه سر و صورتش را به سوي قبله برگرداند و همچنان لبانش را ميجنباند و ذكر ميگفت. تا اين كه مجدداً تشنج شدت گرفت و به خاطر خونريزي زياد صورتش سفيد و سفيدتر ميشد و در حالي كه چشم از چشمان من برنميداشت، ناگهان پلكهايش توان خود را از دست داد و آهسته آهسته مژههايش به پايين آمد و به هم نزديك و نزديكتر شدند. تمام تلاشم بر اين بود كه تا جان در بدن داشت، صدايم را براي ناله بلند نكنم، گرچه اشك از چشمانم سرازير بود.
ديگر به جز صداي نفس چند سربازي كه دور تا دور ما حلقه زده و ناظر صحنه بودند، صدايي شنيده نميشد. هر لحظه، خون گرم رياحي را كه از بدنش خارج ميشد احساس ميكردم، سپس چشمانش به آرامي بسته شد و متوجه شدم، رياحي، آن حبيب و عزيز سنگر ما به جمع شقايقها و آلالههاي سرخ پيوست.
سرش را آرام روي زانوهايم قرار دادم و بلند بلند شروع به شيون و ناله كردم. بهطوري كه تا فاصله زيادي صداي من شنيده ميشد. زيرا هم براي آن جوان برومند، شجاع، پاك و متدين و داوطلب براي هر نوع مأموريت خطرناك دلم ميسوخت و هم براي مادر بزرگوار و مظلومش، زيرا اين زنِ پاكدامن تنها پسر، مونس و يادگار همسرش را نيز از دست داده بود.
آه! خدايا! اين حبيب سنگر ما و حبيب چنان مادري به شهادت رسيد؟ بچّهها وقتي بيطاقتي مرا ديدند به ناچار به زور متوسل شدند و مرا دور ساخته و جنازهها را جمع و به عقب منتقل كردند.
بعداً شنيدم در بيمارستان، گروهبان رعيت پيشه نيز به شهادت رسيده است. اما بقيه از جمله يدالله وارسته، قاسم پيرزاده و محمد باقر احمدزاده پس از مداوا به منطقه مراجعت كردند. ديگر در محفل ما از آن دوستان صميمي خبري نبود و سنگر ما به سنگر حُزن و اندوه تبديل شده بود. از افراد قديمي من، شكري و محسن امين جعفري باقي مانده بوديم و پس از چند روز تعدادي سرباز جديد به جاي افرادي كه مجروح و به شهادت رسيده بودند به ما ملحق شدند، ولي تا مدتها غم و ماتم از دست دادن دوستان، ما را عزادار كرده بود.
پا نوشته ها:
1- ميرزائيان، رحمان، سرهنگ جانباز؛ رستاخيز عاشقان؛ صص89-85
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب