با این حال به روی خودم نیاوردم و از وضعیت منطقه پرسیدم. سرباز در حال جواب بود که ناگهان صدای ریزش شدیدی را شنیدم. وقتی به سمت صدا برگشتم، متوجه شدم که سقف سنگین سنگر آن سرباز فروریخته است. سرباز نگاهی به سنگر و نگاهی به من انداخت. من از نگاه او خواندم که میگفت:
– اگر تو نیامده بودی، من الان زیر آوار سنگین مانده بودم.
و بدون آنکه او زبان به سخن بگشاید، به او گفتم:
– پسرم، خدا برای هرکس وظیفهای تعیین کرده است. وظیفه من هم این بود که 50 کیلومتر بیایم و تو را از سنگر بیرون بکشم.
سرباز بی اختیار مرا در آغوش کشید و من هم او را در آغوش کشیدم. ولی اصلاً متوجه نشدم صدایی که از گلوی سرباز خارج میشود، خنده است یا گریه است.
پاترول شیک(46)
سرهنگ علی قمری
در عملیات بیتالمقدس وقتی وارد پادگان دژ شدیم، به همراه ستوان اسماعیل زارعیان برای دیدن کاخ صدام که خیلی از استحکام آن تعریف میکردند، به آن سمت در حرکت بودیم که چشمم به یک دستگاه پاترول خورد، به نزدیک آن خودرو رفتم. نشانههای آن عراقی بود و ظاهرش نمایانگر آن بود که خودرو فرماندهی است. این پاترول با شیشههای آبی و پردههای شیک و ظاهر بسیار قشنگ ما را به سمت خود میکشید. به تجربه دریافته بودیم که عراقیها روی هر چیزی تله میگذارند.آنها حتی روی جنازه شهدای ما هم تله میگذاشتند و باعث شهادت نیروهای دیگر میشدند. به همین خاطر پس از مشاوره با اسماعیل زارعیان آنرا دقیقاً برانداز کردیم و معلوم شد که تله روی آن سوار نشده است. با احتیاط درب آن را باز کرده و با سیمهای پشت فرمان آن را روشن کردیم. پس از بازدید کاخ صدام با همان پاترول به شهر آمدیم. هر کس آن خودرو را میدید، شیفتهاش میشد. البته دهها خودرو عراقی در خرمشهر جا مانده، ولي این یک خودرو استثنایی بود.
هر کس به این پاترول میرسید، آن را از ما تقاضا میکرد. حتی یکی از افسران لشکر 21، حاضر شد با 4 دستگاه پاترول غنیمتی دیگر آن را عوض کند که ما قبول نکردیم و در جواب او گفتیم:
– چون اکثر ماشینهای گردان دژ منهدم شده، این را به عنوان خودرو فرماندهی نگه میداریم.
فردای آن روز، پاترول شیک ما ناپدید شد. پس از بررسی معلوم شد که بچههای لشکر 77 آن را کِش رفتهاند. افسوس خوردیم که چرا آن را با 4 دستگاه پاترول لشکر 21 عوض نکردیم.
البته هرچه بود دست ایرانیها بود و شاید این پاترول يكي از هزاران خودرو گمرک خرمشهر بود که عراقیها بار زده و به عراق برده بودند. ما آن را از دست داده بوديم، ولی مطمئن بودیم که دست خود ایرانیها است. آن هم بچههای لشکر 77 خراسان.
وقتی زارعیان احساس کرد که من از فقدان آن پاترول عزیز کمی ناراحت شدم، گفت:
– قمری جان، این پاترول هم فدای راه امام رضا (ع). با شنیدن این حرف من هم آرام شدم. آهی کشیدم و گفتم: یا امام رضا (ع) …
انتهای مطلب