در آن روزهايي كه سايه شوم نيروهاي بعثي بر سراسر دشت سايه افكنده بود، هنگامي كه خورشيد با نگاهي گريان در دشت جنوب غروب ميكرد. اين بيابان حال و هواي ديگري داشت. سنگرهاي نيمه سوخته و ادوات منهدم شده و دود ناشي از سوختن آنها، تمام دشت را فرا گرفته بود. صداي عارفانة رزمندگان اسلام، از داخل سنگرها به گوش ميرسيد و شب زنده داران عاشق در حالي كه سر بر روي خاك نهاده بودند، عاشقانه با معبود خويش راز و نياز ميكردند.
زمزمههاي مناجات و راز و نياز در سرزميني كه تمام ذراتش با خون شهداي عزيز معطر شده بود، ادامه داشت و آنها با قلبي سرشار و روحي شعلهور از عشق به خدا كه برتر و والاتر از تمام سلاحهاي دنيوي بود، به مبارزه با دشمن تا دندان مسلح ادامه ميدادند.
از جمله واحدهايي كه در آن زمان حماسههايي جاويدان آفريد و نام خود را براي هميشه در تاريخ ثبت كرد، لشكر92 زرهي خوزستان بود.
آن روزها اين توفيق نصيبم شد كه همراه چند نفر از دوستان در گروهان شناسايي اين لشكر كه معروف به «چشم لشكر» بود، خدمت كنم. فرماندهي اين يكان را ستوانيكم شاه حسيني بر عهده داشت. وقتي كه به او ميگفتيم: جناب سروان كي از جنگ دست ميكشيد؟ در جوابمان ميگفت: من با خداي خودم عهد بستهام كه تا پايان اين نبرد در برابر دشمن بايستم. ميخواهم شاهد روزي باشم كه رزمندگان اسلام، دشمن بعثي را با خواري و خفت از اين سرزمين پاك بيرون ميكنند. جالب اين كه بيسيمچي وي نيز سربازي اهل ميانه بود. يادش به خير، او هم با اين كه خدمتش تمام شده بود، مرتب ميگفت: «من تا آخر با جناب سروان شاه حسيني هستم. يا شهيد ميشوم يا اينكه برگ تصفيه حسابم را از دستش ميگيرم!».
يگان ما واقعاً يگان نور بود؛ نور خدايي و الهي. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دعا برقرار ميشد و اوج اين نالهها زماني بود كه گروههاي شناسايي از عمليات باز ميگشتند و آمار شهدا و مجروحين را در جلسه قرائت ميكردند. وقتي مناديان با پيكري خسته و خاك آلود، خبر از قامت خميده ياران ميدادند، گويي زمين و زمان به لرزه در ميآمد.
در يكي از همين شبها، بچهها مثل هميشه مشغول راز و نياز با خداي خويش بودند و هركس در گوشهاي تنها، نالههاي جانسوزي سر داده بود. آن شب اين نالهها و نيايش ها تا صبح ادامه پيدا كرد، تا اين كه بعد از نماز صبح و خواندن زيارت عاشورا، تجهيزات نبرد بسته شد و گروهها براي انجام مأموريت شناسايي آماده شدند. فرمانده يگان هم بعد از اين كه تذكرات لازم را به بچهها داد و فرمان حركت را صادر كرد.
لحظة وداع فرا رسيد. بچهها يكديگر را در آغوش گرفته بودند و هر كس از ديگري طلب حلاليت ميكرد. آنها در اين بين سفارشهايي هم به يكديگر ميكردند كه همانجا در دل خاك نهان شد و جز پروردگارشان كس ديگري زمزمههايشان را نشنيد و نفهميد.
گروهان به سمت منطقة مأموريت حركت كرد. مناديان نور كمر همت بسته، تيغها به كف گرفته، عزم فتحي ديگر كردند؛ همانها كه در سينههاي ستبرشان صلابت كوهها را به سخره گرفته و پهن دشت زمين از استواري گامهايشان شرمگين گشته بود.
حركت در پنج گروه شناسايي، كه به نامهاي ائمه معصومين(ع) مزين شده بود، آغاز شد. حساسترين منطقه محور «كربلا» بود كه گروه «ابوالفضل العباس(ع)» در آن محور حركت را آغاز كرد. اين مسير در چند روز گذشته شاهد وقايع زيادي بود؛ وقايعي كه اگر چه در ظاهر، امري بسيار ناگوار و تلخ به نظر ميرسيد، نهايتش شيرينتر از عسل بود.
مسير آرام آرام طي ميشد. در اين روزها خيلي از بچهها اين مسير را رفتند و برنگشتند. با ديدن آن صحنهها و يادآوري خاطره مظلوميتهاي آنها دلمان در آتش ميسوخت. در سمت راست جاده، تابلويي قرار داشت كه يكي از آيات قرآن با خطي خوش بر روي آن نوشته شده و گرد و خاك معنويت و اخلاص روي آن را پوشانده بود. همينطور كه از مقابل تابلو ميگذشتم يكي از بچهها را ديدم كه با دست روي تابلو مينوشت: «يا رسول الله(ص) شفاعت» بعد هم زيرش را امضا كرد.
بعد از اين كه به پايگاه استقرار نهايي رسيديم و شناساييهاي لازم را انجام داديم، به ما خبر دادند كه نيروهاي دشمن در حال عقب نشيني هستند. ابتدا فكر كرديم كه اين هم حيلهاي ديگر براي به دام انداختن بچههاي ماست. به همين دليل براي اطمينان از صحت اخبار رسيده بلافاصله با چند نفر از بچهها براي شناسايي نفوذي آماده شديم. به لطف خدا اين شناسايي هم با موفقيت انجام شد و خبر خوشحال كننده عقبنشيني دشمن قطعيت يافت. بعد از انجام مأموريت شناسايي، با رعايت احتياطهاي لازم به طرف جادة اهواز ـ خرمشهر حركت كرديم. لحظات بسيار مقدس و به ياد ماندني بود. حدود 500 متر با جاده فاصله داشتيم كه ناگهان بوي عطر دلاويزي به مشاممان رسيد. عجيب بود! خدايا، در اين بيابان اين نسيم دلانگيز كجاست! فكر كرديم كه شايد اين يكي از حقههاي دشمن باشد. با نزديكتر شدن به جادة اهواز ـ خرمشهر، فضا عطرآگينتر شد. در سمت چپ جاده، تابلويي فلزي به چشم ميخورد. من از طرف فرمانده مأمور شدم تا موقعيت تابلو را بررسي كنم. بدون معطلي به طرف تابلو حركت كردم. وقتي با دوربين اطراف تابلو را زير نظر گرفتم، جسدي را در زير تابلو ديدم كه به صورت درازكش بر روي زمين افتاده بود. تجربة جنگي حكم ميكرد كه در اينگونه موارد شرط احتياط را به جاي آوريم؛ از اين روي با رعايت احتياط كامل به جسد نزديك شدم. وقتي بالاي سرش رسيدم، متوجه شدم كه پيكر پاك يكي از شهداست كه در آن جا افتاده، اين بوي عطر معنوي كه تا آن روز نظيرش را استشمام نكرده بودم، از جنازة اوست.
او همانطور كه با لباس و تجهيزات كامل، تازه و دست نخورده باقي مانده بود. گويي ملائك با گلاب بهشتي او را غسل داده بودند، فقط مقدار كمي از خون پاك او از شكاف لبهايش بر صورتش ريخته بود. گويي از شدت گرما به ساية تابلو پناه برده، در همان حال به شهادت رسيده بود. به تابلو نگاه كردم. بر روي آن نوشته شده بود «شهيد اولين كسي است كه وارد بهشت ميشود.»
صحنة شور انگيزي بود. براي چند لحظه به او خيره شدم و به حالش غبطه خوردم. بعد هم با زبان بيزباني او شفاعت خواستم. بچهها كه به شدت نگرانم شده بودند، با سرعت به طرفم دويدند. همه با هم دور تا دور گُل بهشتي حلقه زديم. تعدادي از بچهها گوشهاي از خاك پيرامون او را براي تبرُك برداشتند. بعضي از آنها هم سر بر روي پيكر او گذاشتند و گريه كردند.
بعد از اداي احترام به پيكر معطر و مطهر آن شهيد، او را بر روي دستها بلند و در محل شهادتش تشييع كرديم. همينطور كه به پيكر آن شهيد نگاه ميكردم، زير لب گفتم: «اي راويان نور، برندگان واقعي اين رزمگاه شما هستيد. برخيزيد و ببينيد كه با خون پاكتان خاك ميهن اسلامي معطر گرديده و از لوث وجود دشمن پاكسازي شده است.»
پا نوشته ها:
1- جعفری، مجتبی، در محاصره، ص 138 ـ 134؛ سروان علي بروجردي.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب