یکی از بچههای زبر و زرنگ هوانیروز که حوصلهاش سر رفته بود، تصمیم گرفت با عبور از سیم خاردار دو متری، خود را به عراقیها نزدیک کند. با آنکه تعدادی از بچهها، مخالف این حرکت او بودند، او توجهی به نظر آنها نکرد و بالای سیم خاردار رفت. ناگهان صدای تیراندازی عراقیها شروع شد و این همرزم ما را به گلوله بستند. گلولههای عراقی آنقدر زیاد بود که اگر از هر صد گلوله یکی به بدنش اصابت میکرد، باید بیش از پانصد گلوله میخورد. به همين خاطر از لحظهای که او به صورت آویزان بیحرکت شد، همه یقین کردیم که او به شهادت رسیده است. تعدادی از بچهها در حال طرحریزی برای آوردن جنازه او بودند که ناگهان از بالای سیم خاردار دو متری به زمین افتاد و لحظهای بعد همگی در کمال تعجب دیدیم که این رزمنده که دقایقی قبل بیحرکت شده و در نهایت با کله به زمین خورده بود بلند شد و دوان دوان خود را به ما رساند. او وقتی به جمع ما رسید، هنوز فاتحهای که تعدادی به روح او میخواندند، تمام نشده بود. همه هاج و واج به او نگاه میکردند. او نگاه حیرت آمیز همه را دید و گفت:
– فقط شلوارم را سیم خاردار پاره کرده است.
در یک لحظه همه نگاهها به شلوار او معطوف شد و خنده بچهها آغاز شد. یکی از بچهها برای آنکه این موضوع خاتمه پیدا کند، گفت:
من به شکرانه زنده ماندن این دوستمان یک شلوار به او تقدیم خواهم کرد.
شوک برقی
آزاده اصغر زاغیان
محسن اهل بندرعباس بود، به همین خاطر به او محسن بندری میگفتند. این اسیر غیرتمند در سختترین شرایط سعی میکرد با کلام و حرکات خندهدار به اسرا روحیه بدهد. اسرا هم او را خیلی دوست داشتند. محسن در عین حال اسیری سرافراز و پایبند بود، به قول معروف به عراقیها باج نمیداد.
معمولاً در تنبیهات دسته جمعی یکی از منتخبین برای عراقی ها همین محسن بود. آخرین جرم محسن برای تنبیه، شرکت در دعای کمیل بود. شب قبل بچه ها حال و هوایی پیدا کرده و مشغول دعای کمیل شده بودند. نگهبان عراقی متوجه آن ها شده و از آن ها می خواهد دعا را قطع کند. ولی اسرا در حال و هوای عرفانی و روحانی خاص بودند و حاضر نشدند دعای کمیل را قطع کنند.
صبح روز بعد تعدادی از اسرا، کاندیدای تنبیه شدند. عراقی ها، اسرا را یکی یکی می بردند و چند دقیقه بعد برمی گرداندند. ما در تعجب بودیم که چرا صدای کابل و شلاق نمی آید. با خود گفتیم شاید به خاطر دعا، فقط به تذکر راضی شده اند. بالاخره نوبت من شد و نگهبانان مرا از سلول خارج کرده و به اتاق مخصوص شکنجه بردند. در آنجا، مرا به تخت بردند و برق فشار ضعیفی به گردنم وصل کردند. در همان حال با نبشی به پاهایم ضربه میزدند. پس از آن دست مرا گرفته و به سلول برگرداندند. در عمل من هم مثل نفرات قبلی بی سر و صدا از شکنجه خانه به سلول برگشتم و ظاهراً اسرا متوجه نوع شکنجه و آزار ما نشده بودند.
پس از من، نوبت محسن بود. من می دانستم چه بلایی سر او خواهند آورد. محسن را هم مثل اسرای قبلی بردند و دقایقی بعد برگرداندند.
وقتی محسن به سلول برگشت، با آن که رنگش پریده بود و معلوم بود شکنجه شده است، در مقابل، مشت به سینه خود می زد و با اقتدار گفت:
«جان من تعارف نکنید. هر کس اجازه دهد، حاضرم به جای او بروم»
اسرا از این عکس العمل مردانه محسن بندری به خنده افتادند. ناگهان خنده اسرا قطع شد و محسن با اشاره یکی از اسرا به عقب برگشت و خود را در مقابل 2 تن از نگهبانان عراقی بی رحم به نام های فرمان و عامر دید.
با حرکتی که محسن انجام داده بود، عراقی ها متوجه این موضوع شدند که محسن آن ها را مسخره ميکند. ولی قبل از آن که فکر تنبیه مجدد محسن به سرشان برود، محسن مثل یک هنرپیشه مقتدر تئاتر، حالت خود را عوض کرد و با پیوند زدن آه و ناله و جزع و فزع، به حرکت قبلی، نگهبانان عراقی را متقاعد کرد که حرکت قبلی اش از اثر درد و رنج حاصل از شکنجه است. به همین خاطر برای تنبیه مجدد او اقدامی نكردند. بچه های آسایشگاه که از این حرکت محسن حالت خنده انفجاری گرفته بودند، به سختی خود را کنترل کردند و وقتی فرمان و عامر از محوطه آسایشگاه فاصله گرفتند، ناگهان انفجار خنده فضای آسایشگاه را پر کرد.
منبع: میگ و دیک2، سرهنگ پور بزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب