روزهاي اول مهر بود. عراق به دشت عباس و منطقة عين خوش حمله كرده بود و پرسنل بيمارستان افشار دزفول، شبانه روز پذيراي مجروحان جنايات دشمن بودند و صداميان سرمست از نوشيدن خون مظلومان، به تركتازي خود ادامه ميدادند.
آن شب، بيمارستان افشار شاهد اوج مظلوميت ما بود؛ مظلوميتي كه قلم و زبان، از بيان آن عاجز است. در راهرو و بيمارستان قدم ميزدم و فكر ميكردم كه دو نفر را ديدم كه برانكاردي را گرفته بودند. به سرعت وارد شدند وقتي نگاهشان به من افتاد، در برابرم توقف كردند. قبل از اينكه حرفي بزنند، گفتم: «چي شده؟»
يكي از آنها نفس نفس زنان گفت: «دكتر! شكمش تير خورده.»
لباسهايش پر از خون بود. چشمهاي خسته و كم نورش را به من دوخته بود. به اتاق عمل منتقلش كرديم و گلوله را از داخل رودههايش درآورديم و پس از اتمام عمل جراحي، او را به اتاقش بردند. نزديكيهاي غروب وارد اتاقش شدم. نگاهم به مجروح عراقي افتاد كه چند روز پيش عملش كرده بوديم. روي تخت ديگر سرباز نجيب ما دراز كشيده بود. نگاهي به سِرُم و خوني كه به او تزريق ميشد، انداختم. با لبخندي از من تشكر كرد و با صداي آرامي گفت: «دست شما درد نكنه. خسته نباشيد.»
گفتم: «الحمدلله، به خير گذشت. راحت بخواب. من دوباره سر ميزنم.»
ميخواستم از اتاق عمل خارج شوم كه نگاهم به مجروح عراقي افتاد. حالش خوب بود. گفتم: «چطوري؟»
گفت: «الحمدلله، الحمدلله، شكراً!»
چقدر از طرز صحبت كردنش بدم ميآمد. دست خودم هم نبود. از اتاق خارج شدم و اين بار گوشة نگاهم در وسعت نگاه آن سرباز گم شد. با احساس عجيبي اتاق را ترك كردم. ساعت چهار صبح بود كه از خواب پريدم. يكي از پرستارها چنان ناگهاني وارد اتاق شد كه من براي چند لحظه همه چيز را قاطي كردم.
پرستار پشت سرهم ميگفت: «كُشت… كُشت…»
در حالي كه سعي ميكردم او را آرام كنم، پرسيدم: «چي شده؟»
گفت: «عراقيه، سرباز را كشت!»
سر در نميآوردم. يعني چه، مگر اينجا هم جبهه است؟
گفت: «خون و سرمش را كشيده و خفهاش كرده!»
وارد اتاق شديم. مجروح عراقي بالاي تختش چمپاتمه زده بود و مثل سگ به من خيره نگاه ميكرد. بالاي سر سرباز رفتم. لولههاي سرم و خون روي زمين افتاده بودند. صورت سرباز سياه شده و چشمهايش به سقف خيره مانده بود. به طرف عراقي رفتم و يقهاش را گرفتم و فرياد زدم: «بيشرف، چرا كشتيش؟»
او كه ميلرزيد، سرش را برگرداند. بغضم تركيد و شروع كردم به گريه كردن.
پا نوشته ها:
1- معصومي، سيد امير، بالين نور، ص37 ـ 35؛ دكتر كرامت يوسفيان، جراح بيمارستان شهداي تهران.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب