با این اشتیاق وارد حسینیهای که حدود چهار کیلومتر بعد از دارخوین شدیم. اولین برنامه نماز جماعت بود. نماز اول برگزار شد. دعای بین الصلاتین اجرا شد. نماز دوم با همان عشق و خلوص در آن جمع بیش از پنج هزار نفری به پایان رسید. هر لحظه به ساعت موعود که دیدار آقای آهنگران بود نزدیک و نزدیکتر شدیم. طبق عادت همیشگی بعد از نماز سرم را به سجده گذاشتم و شروع به گفتن ذکر همیشگی کردم.
وقتی سرم را بلند کردم، احساس کردم که رزمندگان در حال ترک حسینیه هستند. نفر سمت راستی من دست به دست من دراز کرد و گفت:
– برادر، خیلی التماس دعا…
نفر سمت چپی من در حالی که به نفر سمت راستی من میگفت: نور بالا میزنه! حتماً شهید میشه… مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
– برادر، مرا هم دعا کن…
این دو نفر از من جدا شدند و به طرف در خروجی رفتند. بقیه رزمندگان هم به ترتیب حسینیه را ترک کردند. میخواستم از یکی از بچهها بپرسم: آهنگران چی شد؟ چرا دعای کمیل برگزار نشد؟
قبل از آنکه کسی را برای سوال پیدا کنم، نگاهی به ساعت کردم. تازه متوجه شدم که من بیش از دو ساعت در همان حالت سجده خوابیده بودم!
هر کسی به فکر خودشه
سرهنگ علی قمری
وقتی در جزیره مجنون خمپارهای وسط سفره صبحانه خورد و اقارب پرست و یارانش شهید شدند، ما خیلی ناراحت شدیم و واقعاً لحظات سخت و نفسگیری داشتیم. یکی از بچهها در تلخترین و غمگینترین حوادث، دنبال سوژهای بود که بقیه را بخنداند. او وقتی وضعیت پریشان من و سایرین را به خاطر شهادت سرلشکر اقارب پرست و یارانش ديد به طرف من آمد و گفت:
– جناب سروان، جنگ که تمام نشده، ما باید به فکر بعد از این لحظه باشیم. اگر قرار باشد در مقابل شهادت هر یک از دوستان انگیزه نبرد را از دست بدهیم، نمیتوانیم در مقابل دشمن ایستادگی کنیم.
او راست میگفت. وقتی سر صحبت را آغاز کرد، فهمیدم به سوژه خندهداری رسیده و میخواهد ما را از این افکار مغشوش خارج کند. در این حال سرباز امربر با حالتی آشفته از سوله خارج شد. هم رزم ما او را صدا كرد و گفت:
– چرا این همه ناراحتی؟ چه شده؟
آن سرباز که یک روستایی سادهای بود، گفت:
– سرگروهبان، به خدا من بی گناهم!
– سرگروهبان پرسید: یعنی چه؟ چرا بیگناهی؟
– سرباز گفت: به خدا من استکانها را نشکستم. وقتی خمپاره منفجر شد، سینی از دستمم افتاد و استکانها شکست. تو را به خدا به من اضافه خدمت نزنید. وقتی برم مرخصی، 10 تا لیوان میخرم و برایتان میآورم.
با شنیدن این حرف منتظر حرکت بعدی سرگروهبان نشدم و پشت به آنها کردم و چند متر دورتر شدم و در حالي كه ميخنديديم با خود گفتم:
– واقعاً ضرب المثل با ارزشی است که میگوید: هر كي به فکر خویشه، کوسه به فکر ریشه. ما گرفتار این مصیبت عظیم شدهایم و سرباز نگران لیوانهاي شکسته است.
منبع: میگ و دیک2، سرهنگ پور بزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب