(7) بازماندگان كربلاي6
مدتها بود كه جسدش در بين خط خودي و نيروهاي بعثي قرار داشت. ميگفتند از عمليات كربلاي6 در آن جا مانده است. وقتي از پشت خاكريز به منطقه چشم ميدوختم، با خود ميگفتم: «او كيست؟ چگونه شهيد شده؟ چرا تك و تنها آن جا افتاده؟ و…»
حدود يك سال از عمليات غرور آفرين كربلاي6 ميگذشت، اما پيكر مطهر آن شهيد همچنان روي زمين افتاده بود و زير ديدگاه دشمن بعثي قرار داشت. آرايش تاكتيكي خط هم طوري بود كه دسترسي به او غير ممكن بود. از طرف ديگر تحمل اين همه مظلوميت برايم دشوار بود، بنابراين تصميم گرفتم با كمك يكي از بچهها، عملياتي براي انتقال پيكر آن شهيد انجام دهيم. سرباز حسين خلج قبل از همه آمادگياش را اعلام كرد. پس از صحبتهاي لازم، قرار شد همان شب عمليات صورت گيرد. پيش از حركت، گروهي از بچهها دور ما حلقه زدند و اصرار كردند كه آنها را نيز همراه خود ببريم. از اين ميان گروهبان «عيدي قدم» بيش از همه شور و اشتياق نشان ميداد. اشكي كه از چشمانش سرازير بود، از حال درونش خبر ميداد. از همه خداحافظي كرديم. پس از آرامش نسبي منطقه، به طرف تپه به راه افتاديم. راهي را انتخاب كرديم كه در ديد دشمن نباشد. لحظاتي بعد به تپة عمران رسيديم. نيروهاي بعثي نزديك تپة 401 مستقر بودند. حدود 100 متر از آنها فاصله داشتيم. بايد خيلي سريع و با احتياط اين مسير را طي ميكرديم تا به ديدگاههاي دشمن برسيم. مسير، طولانيتر از قبل به نظر ميرسيد. صداي گلولههاي ژـ3 كه بين ديدگاههاي خودي و دشمن رد و بدل ميشد، چنان طنين سهمناكي داشت كه گويي گلوله توپ يا خمپاره است. هر لحظه به ديدگاه دشمن نزديكتر ميشديم. ناگهان آتش دو طرف خاموش و سكوت سنگيني بر فضاي منطقه حاكم شد.
در سكوت مطلقي كه بر منطقه حاكم بود، صداي شكستن چيزي را زير پايم احساس كردم. «حسين» خودش را به من نزديك كرد و آهسته گفت: «جناب سروان چه بود؟»
گفتم: «نميدونم» با احتياط خم شدم و آن را برداشتم. يك مين گوجهاي بود! از تعجب نزديك بود كه چشمانمان از حدقه خارج شود. باور كردني نبود. فشار و سنگيني بدنم آن را خراب كرده بود ولي به خواست خداوند كريم، مين منفجر نشد و هيچ صدمهاي به ما نرسيد. حالا در يك ميدان مين قرار داشتيم. تاريكي بيش از حد، نداشتن دوربين ديد در شب و برخورد با ميدان مين شناسايي نشده، باعث شد تا ادامة عمليات را به شبهاي آينده موكول كنيم.
از ساعات اوليه صبح روز بعد، باران شديدي شروع به باريدن كرد. ساعت هفت صبح بود كه ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشي را برداشتم. گوينده بيمقدمه گفت: «جناب سروان عابدي جسد را آورده» با شنيدن خبر يكه خوردم، زيرا كه قرار نبود كسي براي آوردن جسد برود، آن هم بدون هماهنگي و دستور.
به سرعت خودم را به دسته يكم رساندم. عابدي در حالي كه جسد را روي دوشش گذاشته بود همراه سربازي كه براي كمك به استقبالش رفته بود، به خاكريز نزديك ميشد. آر.پي.جي مسلحي در دست سرباز بود كه به آن شهيد تعلق داشت.
جلو رفتم و ماجرا را پرسيدم. عابدي گفت: «جناب سروان، لحظهاي كه باران شدت گرفت، احساس كردم كه اگر بروم و جسد را بردارم، دشمن متوجه نميشود. اين فكر طوري غافلگيرم كرد كه يادم رفت با شما هماهنگي كنم. بياختيار به طرفش دويدم و او را روي دوشم گذاشتم. آر.پي.جياش كمي آن طرفتر افتاده بود، آن را هم برداشتم و با همة سنگيني، شروع به دويدن كردم هنوز از ديدگاه عراقيها فاصلة زيادي نگرفته بودم كه نيروهاي بعثي متوجه من شدند و به طرفم تيراندازي كردند، اما به خواست خداوند حتي يك گلوله هم به من اصابت نكرد.» از فرط شادي او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم، ولي او سرش را پايين انداخت. ناراحت به نظر ميرسيد! پرسيدم «چه شده؟ چرا ناراحتي؟ اتفاقي افتاده؟» عابدي در حالي كه سرش پايين بود، گفت: «جناب سروان اسلحهام را جا گذاشتم.» جرم سنگيني بود، علاوه بر آن بدون هماهنگي دست به اين كار زده بود. نميدانستم چگونه مسئله را به اطلاع فرمانده گردان برسانم. در اين افكار غوطهور بودم كه عابدي گفت: «جناب سروان نگران نباشيد، خودم سر فرصت آن را ميآورم.»
نگاهي به آن دلاور شهيد انداختم. لباس شيميايي بر تن داشت. با وجود اين كه نزديك به يك سال از شهادتش ميگذشت، به نظر ميرسيد چند روز پيش به شهادت رسيده است. دستم را زير لباس شيميايي داخل جيب پيراهنش كردم. محتوياتش عبارت بود از يك قطعه عكس، يك برگة مرخصي و يك برگة مشخصات كه بر آن نوشته شده بود: «جمشيد آزموده، گروهبانسوم، گردان 183، بچة مازندران».
مشخصات او را به سرعت به گردان اطلاع دادم. به دستور فرمانده گردان پيكر مطهر شهيد را براي انتقال آماده كرديم. به گروهبان اماني كه تازه به يكان ما منتقل شده بود ابلاغ كردم كه تعدادي از بچهها را براي انجام مراسم تشييع جنازه آماده كند. او مهارت خاصي در اين كار داشت. پس از انجام تداركات لازم و آماده شدن گروه، با انجام تشريفات و احترامات خاص نظامي پيكر پاك شهيد آزموده را به عقب فرستاديم.
روز بعد، حوالي ظهر، دوباره باران شديدي شروع به باريدن كرد. عابدي هم از فرصت استفاده كرد، با پشتيباني آتش بچهها، اسلحهاش را كه در برابر ديد و تير مستقيم نيروهاي بعثي قرار داشت، برداشت و با سرعت خودش را به خاكريز خودي رساند. به دنبال اين ماجرا براي عابدي و خلج از گردان تقاضاي تشويقي كردم كه پس از طي سلسله مراتب اداري، هر دوي آنها به درجة گروهبان سومي مفتخر شدند.
با انجام اين عمليات، بچههاي گروهان روحيه تازهاي گرفتند. همه دوست داشتند وارد گروهان ما شوند و براي گشت رفتن و ضربه زدن به دشمن بعثي، داوطلب ميشدند. شادي و اعتماد به نفس در چشمان همة آنها موج ميزد.
پا نوشته ها:
1- جعفری، مجتبی، در محاصره، ص 133 ـ 130؛ سروان اسماعيلي.
منبع: سرباز در خاطرات دفاع مقدس، نادری، مسعود، 1386، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب