– بله…
– حاج خانم، حالت چطورة؟
همسرم در حالی که گریه میکرد، گفت: الحمدلله! حالم خوبه! تو چطوری؟
– الحمدلله خوبم، گريه میکنی ؟
– نه…
– پس چرا صدات گرفته؟
– نه …، نه … شما خوبید…. نمیدونم چی بگم.
– برایت نوشتم که به هر حال یک روز به هم میرسیم و همدیگر را می بینیم. خدا خواست رسیدیم به هم. دیروز رفتم و امروز هم آمدم. نمیخوای قبول کنی؟
– چرا ولی خیلی سخت بود.
– خدا بزرگه … با علی میونت چطوره … خوبه؟
– خوب هستیم … آره
– اذیت که نمی کنه ؟
– نه…نه…اصلاً… خیلی پسر خوبیه.
– درس هاش خوبه؟
– بله…خیلی خوب
سلامتیش خوبه؟
– همه چیزش خوبه، ماشاالله پسر قد بلند و رشیدیه! همه چیزش خوبه.
– الان اومده خونه؟
– آره، اینجاست. میخواد صحبت کنه. شما خودت خوب هستی؟
– آره. … الحمدلله شنگول، حتی از اول هم بهتر!
– خدا را شکرت. کی شما میآیید؟
۔نمیدونم دقیقاً بگم کی، ولی فکر کنم فردا یا پس فردا.
– من گوشی را می دهم با علی صحبت کن است. بعد من دوباره صحبت میکنم.
۔ باشه … باشه.
وقتی با همسرم صحبت میکردم در تمام لحظات بغضی گلویم را گرفته بود و هر آن میخواستم گریه کنم ولی سعی کردم تا سوال کردن جلو بغضم را بگیرم و نشان ندهم تحت تأثیر احساسات عاطفی هستم. پس از او با فرزندم صحبت کردم.
– الو
– چطوری علی جان … حالت خوبه؟
– احوال شما… حال شما… خوب هستید؟
– الحمدلله تو چی؟
– بد نیستم.
– مبارک باشه تبریک میگم بهت، همه مارو روسفید کردی. درسهای دانشگاه خوبه؟
– بله … بد نیست متشکرم.
– برایم نوشتند پسر خوبی هستی. البته باید خوبتر هم باشی ها.
– ان شاء الله. شما خوب هستید؟
– الحمدلله، برایت نوشتم که خدا بزرگ است؛ اگر او بخواهد یک روز همدیگر را میبینیم و الحمدلله او خواست.
۔ شماکی رسیدید؟
– من دو ساعت پیش از مرز گذشتم و الان قصرشیرین با بقیه برادرها هستیم تا تکلیفمان روشن شود. ان شاءالله میآیم تهران!
– کِی؟
– ممکن است فردا بیایم تهران. خوب پدربزرگ چطوره؟
– همه خوب هستند سلام میرسانند.
– سلام من را هم برسان.
با خانواده همسرم که در آنجا بودند، صحبت کردم. از خانواده خودم در آن موقع کسی در تهران نبود. شنیدن صدای این عزیزان پس از ۱۸ سال خیلی خیلی شیرین بود. صدای فرزندم که هنگام اسارت من بجز صدای گریه از او صدای دیگری نشنیده بودم و حالا دانشجوی سال اول دندانپزشکی است و میتواند سؤال کند و یا اینکه احساسات خودش را بیان کند. صدای همسرم که تمام دوران اسارت مرا در اوج تنهایی و غریبی گذرانده و در دل شب چه گریهها و چه راز و نیازهای داشته است. چه روزهایی که خود او یا فرزندش بیمار بوده و نیاز به همدم و همراز داشته؛ ولی من در کنار او نبودم. صداهایی را می شنیدم که قبلاً هرگز فکر نمیکردم بشنوم، لذا این لحظات برایم تاریخی و به یاد ماندی شد.
شب، نماز را به اتفاق آزادگان دیگر به جماعت خواندیم و مقدار کمی شام خوردیم. بچه ها مدتی نوحهخوانی و سینه زنی کردند. یکی از آزادگان روی زمین افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. همگی به ملاقات او رفتیم و دلجویی کردیم. شب را به اتفاق دو تن از آزادگان خلبان که اواخر جنگ اسیر شده بودند، در یک اتاق به صبح رساندیم. این اولین صبحی بود که وقتی بیدار میشدم، دشمن بعثی را در حول و حوش خودم نمیدیدم. پس از صرف صبحانه اتوبوس ها برای بردن ما به کرمانشاه آماده بودند. مردم زیادی برای بدرقه در آنجا حضور داشتند. به هر کدام از ماشاخه گلی تقدیم کردند و ماسوار ماشین شدیم. هنگام عبور اتوبوسها از شهر قصرشیرین مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و با تکان دادن دست ابراز احساسات میکردند. در بین راه در منطقه چهار زبر اسلام آباد غرب هنوز علامات و نشانه هایی از عملیات مرصاد دیده میشد. تانکهای سوخته و توپ های از کار افتاده دشمن، نشان از بزرگی عملیات می داد. من در ماشین به کمک یکی از دوستان متنی را آماده کردم که گویای حال همه ما بود؛ چه آنها که در اردوگاه بودند و مدت اسارتشان کمتر بود و چه خودم که به صورت مخفی زندانی بودم… مردم خوب و قدرشناس کرمانشاه برای استقبال از آزادگان پیاده و سواره ۵۰ کیلومتر جلوتر از شهر آمده بودند. مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و یا شعارهایی چون «آزاده قهرمان، خوش آمدی به ایران» و یا لشگری لشگری تو افتخار کشوری» از ما استقبال میکردند. ابتدا به باشگاه اقسران و از آنجا به فرودگاه کرمانشاه منتقل شدیم. تعدادی ماشین با چراغهای روشن و بوق زنان، ما را تا مدخل ورودی فرودگاه بدرقه کردند. شوق و هیجان آن عزیزان هرگز از یادم نمیرود. هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ نیروی هوایی منتظر ما بود.پس از ۱۸ سال، بار دیگر در فضای آسمان ایران به پرواز در آمدم. وقتی در ارتفاع ۳۴۰۰۰ پایی بر فراز کوههای سر به فلک کشیده زاگرس پرواز می کردیم به یاد روزهایی افتادم که خودم در هواپیما می نشستم و در آسمان لاجوردی جولان می دادم۔ امیر نجفی در کنارم نشسته بود و سؤالاتی در زمینه اسارت و نحوه تبادل اسرا مطرح میکرد ولی من در آن موقعیت تنها به خانواده و فرزندم علی فکر میکردم که برای اولین بار میخواستم او را از نزدیک ملاقات کنم.
در این لحظه میهماندار هواپیما اعلام کرد؛ کمربندهای خودتان را ببندید! به فرودگاه نزدیک میشویم. حالا خانههای شهر تهران را میتوانستم به راحتی ببینم. سرانجام چرخهای هواپیما با باند تماس گرفت و به آرامی به زمین نشست. من همراه خودم دو عدد ساک داشتم که یکی از مسئولان ایثارگران نیروی هوایی از همان ابتدای ورودم به خاک ایران مسئولیت حمل و نقل آن را تا تهران به عهده گرفت و در فرودگاه تحویل خانوادهام داد. اعلام کردند از هواپیما یپاده شویم. امیر نجفی از من خواست نفر اول از هواپیما پیاده شوم و به ترتیب پس از من بقیه آزادگان پیاده شدند. اولین قدم را که برروی زمین فرودگاه تهران گذاشتم، یکی از روحانیان دسته گلی به گردنم آویخت و مرا بوسید. سپس به ترتیب با فرماندهان نیروی هوایی، رئیس عملیات و دیگر پرسنلی که چهره آنان را برای اولین بار میردیدم، روبوسی کردیم۔ سپس به صورتی منظم وارد سالن فرودگاه شدیم۔ در آنجا آقای دکتر خرازی -وزیر امور خارجه – و آقای رمضانی – نماینده رئیس جمهور – به استقبال آمده و دید بوسی کردند. سالن مملو از جمعیت بود و سرود جمهوری اسلامی توسط گروه موزیک نواخته شد.
در لحظهای که میخواستیم در جایگاه مخصوص قرار بگیریم، من برادر همسرم را دیدم که دست پسرم علی اکبررا گرفته و به طرف من میآید. ماشاءالله چه پسر قد بلندی! درست شبیه عکسی بود که دو سال تمام در سلول جلوی چشمم می گذاشتم و با او حرف میزدم. حالا خودش جلو من ایستاده بود. بلافاصله با تمام وجودم او را در آغوش گرفتم و به صورتش بوسه زدم. جلوتر که رفتم، توانستم مادر، خواهر و برادرانم و همچنین خانواده همسرم راببینم واحوالپرسی کنم۔ تعدادی از دوستان قدیمی هم در آنجا حضور داشتند. در حالی که دست پسرم را در دست داشتم، در کنار هم روی صندلی نشستیم. پس از اینکه یکی از روحانیان ورود آزادهها را تبریک گفت، من پشت تریبون رفتم و به نمایندگی از طرف همه آزادگان حاضر در سالن متنی را که در داخل ماشین تهیه کرده بودم، خواندم. خبرنگاران داخلی و خارجی در آنجا حضور داشتند. وقتی به سرجایم برگشتم، متوجه شدم پسرم عینک به چشم دارد. عکسی که از او داشتم بدون عینک بود؛ لذا در مورد آن سؤال کردم. توضیح داد که بر اثر مطالعه زیاد دور را خوب نمیتواند ببیند. در آنجا تعداد زیادی از دوستانم تجمع کرده بودند که بر اثر ازدحام داخل سالن، اجازه نداده بودند وارد شوند. با همه آنها روبوسی کردم و داخل سالن شدم. حالا فرصت خوبی بود که دیداری کوتاه با همسرم داشته باشم. او آخرین نفری بود که دید مش! در گوشه ای از سالن ایستاده بود و اشک می ریخت. تنها چند کلمه «سلام … حالت چطور است…» بین ما رد و بدل شد. احساسات اجازه نداد بیش از این با هم صحبت کنیم.
او در حالی که اشک میریخت نگاهی به چهرهام انداخت و گفت: به ایران و خانه ات خوش آمدی. نمیدانستم چه بگویم. فقط او را نگاه می کردم. پس از دقایقی اعلام کردند؛ اتوبوس ها برای رفتن به مرقد امام (ره) آمادهاند. آزادگانی که خانواده آنها در تهران بودند، بچههای خودشان را در این سفر کوتاه همراه داشتند. من هم علی اکبر را با خودم داشتم. پس از زیارت و خواندن نماز مغرب و عشا به جماعت، مارا به همراه خانواده به ناهارخوری امام(ره) بردند. سر میز که نشسته بودیم متوجه شدم هرکسی یک نوع غذا سفارش میدهد و در بین غذا ماست و نوشابه بدون اینکه جایی بنویسند، پیشخدمت ها می آورند. از برادر بزرگم خواستم؛ حواسش جمع باشد موقع پرداخت پول چیزی را از یاد نبرد که مدیون صاحب غذاخوری شویم. او گفت این غذاخوری متعلق به امام (ره) است و کسی پول پرداخت نمیکند. خدا را شکر کردم که مسئولان در این مورد، برنامهریزی خوبی کردهاند. در اینجا از ما خواستند با خانوادهها خداحافظی کنیم: زیرا تا فرداصبح در اختیار مسئولان بودیم. من علی را همراه خودم داشتم. او مرا به اسم خودم صدا می زد و گویی با دوست خودش صحبت میکند. سعی کردم با گفتن باباجان، به او گوشزد کنم که من پدر تو هستم و دوست دارم مرا پدر صدا کنی.
الحمدلله او هم زود متوجه شد و از آن به بعد، مرا بابا صدا میزد. شب مارا در مهمانسرا اسکان دادند. ساعت ۱۱ شب یکی از مسئولان ایثارگران نیروی هوایی لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت فردا درجهات را از دست مقام معظم رهبری دریافت خواهی کرد. آن شب تا ساعت دو بعد از نیمه شب بیدار بودم و با علی و دیگر دوستان صحبت میکردم. ساعت ۷ صبح پس از خوردن صبحانه همراه دژبان ارتش به طرفت بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند، نشستیم. ساعت ۹ صبح، رهبری تشریف آوردند. همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. رهبری فرمودند: بنشینیم. ابتدا، امیر نجفی گزارشی از چگونگی نحوه آزادی آزادگان را دادند و سپس در مورد قدمت اسارت من و این که تا آن لحظه طولانی ترین زمان اسارت را داشتم، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان «سیدالاسرا مفتخر نمایند. مقام رهبری باتبسم و تکان دادن سر تأیید فرمودند. در پایان امیر نجفی از رهبری خواستند با دستهای مبارکشان درجات ما را اعطاکنند. من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی که سینی در دست داشت و درجات امیری من روی آن بود، جلو آمد. مقام معظم رهبری با دست مبارکشان درجه مرا نصب کردند. لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. نمیتوانستم باور کنم، تا دو روز پیش اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمیدادند و حالا با شخص اول مملکت و ولی امر مسلمانان جهان دیدار کردم.
مصداق آیه شریفه به یادم آمد. «عزت و ذلت نزد خداست هر که را خواهد عزیزو گرامی کند و هر که را خواهد خوار و ذلیل نماید.» در خارج از بیت رهبری اتوبوسها آماده بودند تا آزادگان را به شهرهای خودشان منتقل کنند. در داخل اتوبوس، امیر نجفی هدیه مقام رهبری را که یک سکه بهار آزادی بود به آزادگان هدیه کرد. ناگهان متوجه یکی از دوستان قدیمی (سرهنگ خلبان جلال آرام) شدم که اطراف اتوبوس ها به دنبال کسی میگردد. پایین آمدم و با او روبوسی کردم. او گفت از طرف تیمسار ابوطالبی فرمانده پایگاه یکم آمده است. او قصد داشت من و دو خلبان آزاده دیگر را با خود به پایگاه مهرآباد ببرد. سرهنگ آرام در دوران دانشجویی همدوره من بود. او به تعداد ما حلقه گل تهیه کرده بود که آنها را به گردنمان انداخت. سوار نیسان پا ترول شدیم و به طرف پایگاه حرکت کردیم. جلو در پایگاه مردم تجمع کرده بودند. با ورود ما گارد احترام خبردار نظامی داد. فرمانده پایگاه جلو آمد و دسته گلی به گردن ما انداخت و روبوسی کرد. کارکنان پایگاه که در آنجا حضور داشتد. ماسه نفر را روی دوش بلند کردند و شعار میدادند. ماشین رو بازی برایمان در نظر گرفته بودند. سوار شدیم و در حالی که طول خیابانهای پایگاه را طی میکردیم مردم در دو طرف خیابان اظهار احساسات میکردند و شعار می دادند «آزاده قهرمان خوش آمدی به ایران» در طول مسیر تعدادی گوسفند برای ما قربانی کردند. خانوادهام را در یکی از منازل سازمانی پایگاه مهرآباد اسکان داده بودند؛ لذا ما را تا جلو در منزل استقبال کردند. همسرم ۱۸ کبوتر به یادبود سالهای اسارتم تهیه کرده بود که توسط دوستان و همراهان من آزاد شدند. آخرین کبوتررا به دست خودم دادند تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم. مردم تا جلو پلههای منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلو پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سالهای اسارت از تنم به درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.
همسرم، خانه را قبلاً برای پذیرایی میهمانان آماده کرده بود. رفتم گوشهای نشستم و خدا را شکر کردم که حالا دیگر در منزل خود و در کنار خانوادهام هستم. تعدادی از همشهریان و دوستانی که در عراق با هم در یک سلول بودیم، برای دیدنم آمده بودند. تعدادی از خانمها میآمدند و مرا می بوسیدند ولی آنها را نمی شناختم. به یکی از نزدیکان گفتم: نامحرم نباشند؟ او گفت: اینها خواهرزادهها و برادرزادههای تو هستند که در نبود تو به دنیا آمدهاند. روز دوم ورودم بعد از ظهر، تیمسار شهبازی – ریاست «وقت» استاد مشترک – به همراه فرماندهان سه نیرو برای دیدن من به منزل آمدند. از فردای آن روز دعوت ها و مصاحبهها و گفتن خاطرات در محافل و مجالس شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. اما انگیزهای که باعث شد، خاطراتم را بر روی کاغذ بیاورم؛ اول اینکه نمیخواستم این دوران را فراموش کنم. می خواستم هر از چند گاهی این مطالب را بخوانم و به یاد بیاورم که چه روز هایی بر من گذشته است. دوم اینکه؛ میخواستم بنویسم تا برای تاریخ ایران و نسلهای آینده بماند و بدانند امنیت، آزادی و استقلالی را که دارند به بهای خون پاک شهیدان و جانبازان عزیز و گرامی و همچنین تحمل سختیها، اهانتها، کتک خوردن ها و هتک حرمت آزادگان عزیز و صبور به دست آمده است. از همه اینها بالاتر، صبر و بزرگواری خانواده معظم شهیدان، جانبازان، آزادگان و مفقودان است که با روحیهای در خور تحسین این آزمایش الهی را پشت سر گذاشته، پیروز و سرافراز جاودان تاریخ شدند.
من، روزی هزاران بار خدا را شکر میگویم که این توفیق را به من عنایت فرمود تا در کنار خانوادهام باشم. همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت ۱۸ سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچکترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج میکند؛ بدون اینکه خودش متوجه باشد. پسری که روزهای اول مرا به اسم حسین صدا میکرد، هم اکنون روزبه روز بهتر یکدیگر را درک میکنیم. مردمی مهربان و قدرشناسی که هر جا ما را می بینند، احترام میگذارند و سپاس میگویند و با صحبتهای پر مهر و محبت خود، روحی تازه و انگیزهای جدید برای خدمت به جامعه در من ایجاد میکنند. دوستان و همکارانی با وفا و صمیمی که حتی اجازه آوردن یک فنجان چای را به من نمی دهند.
روزها را در کنار این عزیزان سپری میکنم و هرروز که میگذرد بیشتر به ایران، مردم و این فرهنگ علاقه پیدا میکنم و به یاد فرمایش حضرت امام(ره) می افتم که فرمودند و ((این جنگ نعمت است.» برای من نعمت این جنگ، آموختن، زندگی کردن و قدر دوستان، آشنایان، خانواده ونعمت های الهی را دانستن بود.
همه خوانندگان عزیز و گرامی التماس دعا دارم.
منبع: 6410، یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان حسین لشکری، اکبر، علی، 1390، آجا، تهران، چاپ پنجم
انتهای مطلب