یک روز به طور غیر مترقبه، آتش عراقیها زیاد و زیادتر شد، به همین خاطر هرکس به طرف جان پناهی رفت. من هم خودم را به سختی به گودال کوچکی که از مسیر آب ایجاد شده بود، رساندم. این گودال کمی پایینتر از فلکه فرمانداری بود و من از قبل آن نقطه را نشان کرده بودم. وقتی بالای آن گودال رسیدم، متوجه شدم ناخدا بنیادی و دو نفر دیگر از تکاوران نیروی دریایی در داخل آن هستند. آن گودال میتوانست برای یک نفر جان پناه باشد. ولی در آن لحظه سه نفر با هم داخل آن رفته بودند.
در این وضعیت صدایی پیچید که میگفت: یالا دیگه، بپر تو.
نگاهی به گودال کردم. واقعاً حتی یک ریگ را هم نمیشد به سادگی در آن جا داد. به همین خاطر گفتم: نمیشود که.
ناخدا گفت: اگر میگفتم پنج هزار تومان بده، تا جا بدهم، خوب بود؟ حالا که میخواهم مفت و مجانی برایت جان پناه بدهم، ناز میکنی؟
آتش عراقیها زیاد بود و فرصت جواب دادن به ناخدا بنیادی را نداشتم. به همین خاطر به سرعت خودم را پشت دیوار فرماندهی رساندم و از آتش عراقیها در امان ماندم.
بعدها هر وقت من و بنیادی به هم رسیدیم یکی از ما دو نفر پیش دستی میکرد و میگفت:
– حاضرم پنج هزار تومان بگیرم و تو را در این سنگر جا بدم و میخندیدیم.
قابل ذکر است که داخل شدن آن سه نفر تکاور هم تعجبانگیز بود و هنوز نمیدانم آنها چگونه داخل آن گودال جا شده بودند. ولی این را هم میدانم وقتی خطر جان باشد، سه نفر میتوانند در یک گودال یک نفره جا بگیرند.
شربت پا شویه
آزاده علیرضا بصیری جزی
مدت 60 روز بود که مأمور به گردان امام رضا (ع) (مالک اشتر سابق) بودم. با آنکه تخصص من بهداری بود، ولی آنها به عنوان نیروی پیاده به خط مقدم فاو اعزام کرده بودند. در آنجا با انواع حشرات موذی و پشهها دست و پنجه نرم میکردیم. گرمای کشنده تیرماه و شرجی هوا هم بوته صبر همه را میخشکاند! متأسفانه تدارکات هم ضعیف شده بود و کیفیت غذاها هم خیلی پایین بود.
قرار بود فردای آن روز من به مرخصی بروم. آن شب برنج و کوکو سبزی داشتیم. ساعتی بعد اکثر بچهها اسهال و استفراغ همراه با تب و لرز گرفتند. من خدا خدا میکردم که آن شب ارتش عراق متوجه اوضاع ما نشود، چون هیچکس سر پست خود نبود و اکثر رزمندگان مسموم شده بودند. افرادی را که تب و لرز گرفته بودند پاشویه میکردند. خوشبختانه من خیلی غذا نخورده بودم و مسموم هم نشدم. صبح روز بعد به سمت بنه گردان حرکت کردم. با آنکه هنوز ظهر نشده بود، ولی هوا گرم بود. ناگهان در مقابل یکی از سنگرها تشت بزرگی پر از شربت آبلیمو دیدم. وسط این تشت یک قطعه یخ بزرگ خودنمایی میکرد. خود را به آن تشت شربت آبلیمو رسانده و مقداری از آن را لاجرعه سر کشیدم. با آنکه احساس کردم طعم آبلیمو ندارد، ولی چون خنک بود نوشیدن آن را قطع نکردم. ناگهان یکی از رزمندگان از سنگر بیرون آمد و گفت:
– برادر چه کار میکنی؟
فکر کردم میخواهد به خوردن من اعتراض کند. لاجرعه ادامه دادم و او باز اعتراض كرد. وقتي كاملاً سير شدم، با تمسخر به او گفتم:
– نه اینکه خیلی خوشمزه بود!
گفت: برادر، آن آب پاشویه بود!
با شنیدن این حرف حالت تهوع به من دست داد و در کنار همان سنگر آنچه خورده بودم بیرون ریختم. وقتی به محل اعزام به مرخصی رسیدم، اسهال و استفراغ من بدتر از مسموم شدهها بود.
منبع: میگ و دیک2، سرهنگ پور بزرگ وافی، علیرضا، 1392، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب